-
انتخاب های ما
سهشنبه 19 اسفند 1399 08:40
"هری این انتخابهای ما است که حقیقت باطنی ما رو نشون میده؛ نه توانایی های ما" از کتاب هری پاتر و تالار اسرار روزی که رفته بودم ام آر آی، فیدیبو رو باز کردم ببینم چه کتابی دارم بخونم. روی گوشی نت نداشتم و تنها کتاب متنی که متنش رو دانلود شده داشتم "زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی...
-
سوال
یکشنبه 17 اسفند 1399 23:08
به نظر میرسه کم کم دارم یاد میگیرم چطور حال خودم رو خوب کنم. ممنون که جویای احوالم هستید یک سوال دارم نظرتون راجع به نصب یک تابلو عکس از خانواده سه نفرمون یا عکس ماهک توی پذیرایی چیه؟ ممنون میشم برام بنویسید تا بتونم تصمیم بگیرم
-
دلم از این زمانه سیر میشود گاهی
جمعه 15 اسفند 1399 10:53
نمی دونم چه مرگمه اما باید حرف بزنم و الان فرصت نوشتن ندارم باید حرف بزنم بی پرده بدون ترس اما نه اینطوری در ملا عام برای چند نفری که نمی ترسم از اینکه درونیاتم رو بخونند سرم می سوزه سر در گمم از بس همسر غر زد یک هفته است که مدیتیشن نکردم دراز میکشم میگه دراز کشیدی؟ سر لپ تاپ بشینم میگه خیلی وقتتو تلف میکنی و .......
-
هری پاتر
چهارشنبه 13 اسفند 1399 17:13
چهارشنبه 23:15 ------------ هری پاتر رو لاجرعه نوشیدم و چقدر دلم سوخت که این کتاب رو تو دوران نوجونی نخوندم چون قطعا از هیجان انگیزترین لحظه های عمرم میشد. الان هیجان اون مدلی نداشتم اما نمی تونستم جلوی عطش دانستن بقیه داستان بایستم و ذره ذره کتاب رو نوش کنم. اینقدر این مدت رمان های تلخ و گزنده خونده بودم که به شدت به...
-
پادکستِ این روزها
دوشنبه 11 اسفند 1399 20:23
بعد از خوندن کتاب "همه چیز همه چیز" که داستان در مورد یک دختر 18 ساله با یک بیماری شدید خود ایمنی بود که هرگز نباید از خونه بیرون میرفت و دو سوم اول کتاب منو یاد هیجانات نوجونی می نداخت و نیشم رو به زور جمع میکردم اما یک سوم پایان کتابی چیزی بر ملا شد که به شدت برام ناراحت کننده بود و قبل از اون هم دو کتابی...
-
فقط کاری بکن
شنبه 9 اسفند 1399 13:59
امروز به شدت دلم میخواد خونه مامان نزدیک بود. میرفتم ماهک رو میسپردم بهش و در نبود همسر و ماهک فقط توی سکوت خونه یک مدیتیشن طولانی انجام میدادم. فقط خودم بودم و خودم. دلم حضور توی اون طبیعت خیالی رو میخواد که گاهی بین مدیتیشن روبروم ظاهر میشه و سکوت رو چیزی جز صدای ظریف آب، آواز پرندگان، گاهی وزش نسیم نمی شکست امروز...
-
؟....
شنبه 9 اسفند 1399 11:38
یک روزهایی هم هست که بهم ریختگی های هورمونی یک عالم حس های مسخره میریزه تو وجودت و تو دائم دنبال یک راه فراری از دستشون. با این وجود نمی تونند مانع حضور احساس خوشبختی ات بشن. در عین حال اون احساس وحشت و ترس از دست دادن گورش رو گم کرده و با وجود این حس های مسخره و صبح زود رفتن همسر هم خبری ازشون نمیشه چون تو بهشون راه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اسفند 1399 12:03
نه به دو هفته قبل که میشد با یک پیرهن تابستونی توی خونه جولان داد؛ نه به این هفته که از پنجشنبه هفته قبل و در عرض دو ساعت هوا یخ زد و من چند شبی هست شب ها تا صبح یخ میزنم چون با گرم شدن هوا ملحفه یورگان رو شستم دوختم و جمعش کردم و الان با اینکه دوختن ملحفه سخت نیست؛ دلم نمی خواد این پروسه رو تکرار کنم و دوست دارم با...
-
بانو جان
دوشنبه 4 اسفند 1399 14:55
له و خسته با یک فنجون چایی و یک تکه شکلات تلخ نشستم سر میز که نفسی تازه کنم. واقعا که کوفته تبریزی و کلا انواع کوفته خیلی زحمت داره. از صبح لپ تاپ رو روشن کردم که بنویسم اما رسیدگی به ماهک و آشپزی و خورده کاریها فرصتی برام نذاشت. با این حال دوست دارم فاصله نوشتن هام رو کم کنم حتی اگر حرف خاصی هم برای نوشتن نداشته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اسفند 1399 10:57
قرار گذاشته بودم بعد از مدیتیشن بیام بنویسم. اما یک مدیتیشنی کردم که ذهنم کلا خالی شده و دلم میخواد بخوابم :)
-
دندون اسب پیش کشی
چهارشنبه 29 بهمن 1399 15:41
28 بهمن -------- امروز ظهرتوی دلم دست و جیغ و هورای بلندی بود به خاطر هدیه هیجان انگیز خواهرک که بیا و ببین. از خوشحالی و هیجان روی ابرا بودم. همسر از راه رسید و من همین که در بسته شد گفتم چی شده ا ما همسر چنان سرد و خشک برخورد کرد که حسابی حالم گرفته شد. گفت من از اول مخالف بودم و این کار خواهرت مثل اینه که خانوادن...
-
آهسته آهسته مهر تو بر دل نشسته ... مهر جانِ دلم
شنبه 25 بهمن 1399 09:35
زود بیدار شدم. البته با داشتن یک همسر سحر خیز من خیلی مقاومت داشتم که تا الان سحر خیز نشدم :)) همسر از اون آدمهایی هست که باید زود بخوابه و طبعا زود بیدار میشه و من دیر میخوابم و نتیجه دیر بیدار شدن هست. البته که خیلی وقتا همسر من رو به زور از خواب میکشه بالا که اشو صبحانه بده. امروز اما از اون روزهایی هست که به میل...
-
نه شراب رز میخواهم نه جنس اونوری ... از همین سگ مزه های تلخ ایرونی بریز
یکشنبه 19 بهمن 1399 10:56
چرا بعضی روزها نمی فهمی چه مرگته. نه خوبی نه بد اما یک جوری هستی که دوستش نداری یک جور عجیب چقدر من از اتفاقهای تابستون ترسیدم همین که یه ذره احساس گرمی توی شونه هام می کنم میترسم کاش وحشتم از اون حالتها از بین بره و اینقدر با هر تغییر حالتی نترسه از تکرارشون دیشب رفتیم یک دوری زدیم و تو مسیر برگشت همسر نزدیک خونه...
-
باید یک کاری بکنم
جمعه 17 بهمن 1399 22:43
چشم هام درد می کنه. معمولا مسکن که میخورم و به آخر درد که می رسه انگار درد قلمبه میشه توی چشمام. امروز تا ظهر حس های خیلی بدی داشتم. حس های خیلی بدی که از دیشب طی یک بحث کوتاه بین من و همسر شروع شد و امروز ظهر به اوج رسیده بود. اون موقع دیگه باید غر میزدم. قطعا نه می خواستم؛ نه حوصله جر و بحث داشتم. پس زنگ زدم به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 بهمن 1399 10:24
این بار نه درد داشتم نه کج خلق شده بودم اما دو روزه به طرز بدی حس های بد دارم. از طرفی قاضی درونم دوباره فعال شده و به نوع عملکردم توی انجام کارهام داره به شدیدترین شکل ممکن گیر میده اما در این لحظه از اون سخت اینه که چی بپزم؟ :))) الان هم یک چسب میزنم به دهن قاضی درون و یا علی گویان سعی میکنم بُعد عملگرای خودمو بکشم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 بهمن 1399 18:55
باید در نوشتن پست قبل دقت می کردم اما اونقدر آشفته بودم که فقط نوشتم ولی فکر نکردم میدونم اگر واکسن هم بیاد حالا حالا ممکنه نوبت ما نشه ولی همین که کور سویی از امید در دلمون روشن بشه خیلی آرامبخشه ولی متاسفانه این امید با ورود واکسن هم تو دل من یکی فکر نکنم روشن بشه چون اولویت مردم نیستند. در مورد آقای انصاریان و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 بهمن 1399 19:02
قلبم گرفته اصلا درد می کنه . . . چقدر متاسفم برای همه اون هایی که در این دوران از دست دادیم چقدر قلبم درد گرفته که خانواده هاشون باید بار این داغ گران رو به دوش بکشند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 بهمن 1399 21:41
این دو روز برای محافظت از خودم صبح ها تا بیدار شدن ماه خوابیدم و امروز به خاطر روبراه نبودن وضع جسمانی باز بعد از ظهر هم ولو بودم و کمی خوابیدم. الان هم خوابم میاد
-
روزای روشن
دوشنبه 13 بهمن 1399 14:08
به دنبال آرامش نگردید در جستجوی هیچ حالتِ دیگری، غیر از وضعی که اکنون در آن هستید نباشید؛ در غیر اینطورت همچنان یک کشمکش درونی و حالتی از مقاومتی ناآگاهانه ایجاد می کنید خودتان را برای اینکه در آرامش نیستید ببخشید لحظه ای که بی قراری خود را کامل می پذیرید؛ عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود هر چیزی را که به طور کامل...
-
بی نظمی خونه
چهارشنبه 8 بهمن 1399 00:57
توی این لحظه خیلی خسته ام؛ هم جسمی هم روانی خسته ام چون من از بعد از اون حمله عصبی مسخره اواسط دی که نتونستم چند روزی به خونه رسیدگی کنم و خانوادم اومدن و رفتن من رنگ نظم رو به خونه ندیدم. خسته ام چون من اط 8 صبح بیدارم ولی یا من عُرضه ندارم خونه داری بکنم و خونه رو نظم بدم یا ماهک زیاد از حد ریخت و پاش می کنه. بعد از...
-
نمایشگاه کتاب 99
شنبه 4 بهمن 1399 23:36
میرم و میام لیست کتابهایی که از نمایشگاه کتاب مجازی خریدم رو بالا پایین می کنم و هر کدوم که تیک خورده که ارسال شد؛ قند تو دلم آب میشه و با خودم میگم یعنی کی میرسه؟. کتابهایی که انتخاب کرده بودم بخرم 13 تا بود اما چون باید برای ماهک هم خرید می کردم؛ مجبور شدم یکی یکی حذفشون کنم و تهش رسید به 6تا :)) (تموم شد اون روزایی...
-
لذت های کوچک زندگی
چهارشنبه 1 بهمن 1399 13:25
این قدر هیجان برای خریدهای کوچک؟! بی صبرانه منتظرم شب بشه و بسته مرسوله سفارشاتم رو دریافت کنم. حالا نه اینکه خیلی چیز خاصی خریده باشم فقط چند وسیله ای رو خریدم که لازم داشتم.ح الا چی خرید؟ یک کتاب برای هدیه به خانم همسایه که موقع تولدش ناخوش بودم و به تعویق افتاد، یک برس پاکسازی صورت، یک نظم دهنده کوچک لوازم آرایش،...
-
منِ این روزها
دوشنبه 29 دی 1399 19:50
اپیزود اول: پنجشنبه 25 دی 18:30 اینقدر که این مدت همسر جلسه آنلاین داشته و من به ماهک گفتم بابا کلاس داره که ماهک هم الان رفته نشسته سر لپ تاپ همسر و میگه دارم کلاس میدم.:)) من با موهای خیسی که با یک روسری حریر آبی سبز و بنفش بستم شون و قسمتهایی از موهای حالت دارم از روسری بیرون مونده ریخته توی صورتم و من دلم براشون...
-
خوشبختیِ سلامتی
شنبه 20 دی 1399 23:52
خوشبختی یعنی یک همسر داشته باشی که با همه خستگی هاش همین که میگی حالم بد شده و مضطربم شال و کلاه کنه و بگه بریم بیرون خوشبختی یعنی یک خواهر داشته باشی که وقتی ناخوشی هر ساعتی دلت بخواد بتونی باهاش در تماس باشی خوشبختی یعنی یک همسر داری که با همه مشغله های کاری و خونه نبودن همه حواسش پیش تو باشه و حالت رو بپرسه خوشبختی...
-
روانپزشک پول پرست
پنجشنبه 18 دی 1399 00:37
از صدای گریه ماهک بیدار شدم. بغلش کردم و آوردم روی تخت خودمون و همین که دراز کشیدم با صدای زنگ خونه حدود ساعت ٦ سوپرایز شدم. مامان، خواهرک و بابا حالم روبراه نبود اما خیلی بد هم نبود. اما نمیتونستم خوشحالیم رو ابراز کنم چون هم تهوع داشتم هم کمبود خواب و هم اضطراب و خونه به خاطر حال بد روز قبل که نتونستم واسه اومدنشون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 دی 1399 00:10
مهربونهای من مامان و خواهرک فردا میان. ماهک نمیزاره تایپ کنم الان بهترم و امیدوارم تمام شده باشه + محدثه جان وقتی به اون حال میفتم در طلب خواب له له میزنم اما خوابم نمیبره. دیشب چهار ساعت خوابیده بودم اما صبح خوابم نبرد که نبرد ماهک نوشت: ثنبثقرسصتبیتصثفوثویلتبغابثااکهعبراثاواسصثربیتنقللوخو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 دی 1399 08:21
میخوام بخوابم نمی تونم از خواب هلاکم اما خوابم نمیبره دستهام از کتف سوزن سوزن میشه و میسوزه پشت گردنم هم خدایا منو از این حال از این قرصا نجات بده خدایا فرشته کوچک من مستحق دیدن این رنج نیست خدایا التماست می کنم من راهشو بلد نیستم ولی تو که بلدی حال منو خوب کن و از این قرصا نجات بده خدایا من توان ادامه این رنج رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 دی 1399 21:11
نزدیک غروب قلبم منقبض شد و کمی بعد سرم شروع کرد به سوختن و دستهام شروع کرد به حالتی شبیه خواب رفتن. شاید هم چیزی شبیه گز گز کردن. خیلی ترسیدم از برگشتن حمله ها. گریه کردم. همسر محکم بغلم کرد. بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. کمی بهترم اما هنوز بعد از 3 ساعت سرم میسوزه و نرمال نیستم لعنت به کرونا که دست همه رو از رفت و آمد...
-
بی انرژی
یکشنبه 14 دی 1399 11:50
یک جور عجیبی از بعد pms و سردردهای متوالی چند روزه بی انرژی هستم. اونقدر که از ویتامین دی، ب کمپلکس وقرص آهن هم کاری ساخته نیست و من تمام دیروز یک گوشه ولو بودم و جون و حوصله هیچی رو نداشتم. امروز هم در راستای احوالات دیروز همونقدر بی انرژی ام و چقدر عجیبه که اینجور وقتا حوصله مطالعه هم ندارم. ماهک تازه بیدار شده و...
-
ذهن مغشوش
دوشنبه 8 دی 1399 14:02
چند روزه که درونم خیلی بهم ریخته است اما قسمت خوب ماجرا اینه که وحشی نشدم که پاچه بقیه رو بگیرم و روزگار رو هم واسه بقیه تلخ کنم.دائم فکر می کنم باید کاری بکنم که نکردم و چون نمیدونم اون کار چی هست تمرکز ندارم و نمی تونم به بقیه کارهام رسیدگی کنم.با این حال کتاب جای خودش رو داره و گوش دادن به کتاب کمی آرومم میکنه....