هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کاش هیچی نباشه

از پنجشنبه که مامان رفت و اون قرمزی رو دیدم ذهنم خیلی درگیره. واسه چهارشنبه نوبت گرفتم. خیلی دلم میخواد راه ها رو بلد بودم و تنها میرفتم که مجبور نباشیم ماهک رو با خودمون ببریم. 

این کیست قبلا هم بود اما دکتر جراح بهم گفت اگر توی یک مدت کوتاه یهو بزرگ شد، دردناک شد یا رنگش عوض شد بیا.

تو دوران بارداری بزرگ شد اما مجال دکتر رفتن نبود. پارسال یک مدت درد داشت و باز نشد برم دکتر. حدودای آذر متوجه شدم که خیلی کوچک شده و کلی خوشحال بودم. تا اینکه تو روزای بد حالیم من طبق عادت روی پهلوی راست میخوابیدم اما از شدت اضطراب دائم تکون می خوردم و فکر میکنم همین باعث تحریکش شده و وقتی رفتم ترکستان درداش شروع شد و متوجه شدم دوباره بزرگ شده. حالا این تغییر رنگ نمیدونم از ضربه ای هست که خورده یا خودبخود رنگش عوض شده

دلم نمیخواست باز نگرانی بریزم اینجا اما در این مورد با هیچکس جز همسر حرف نزدم چون به اندازه کافی این مدت همه نگرانم بودند و نمیخوام باز نگران بشن.

فقط دعا میکنم هیچی نباشه. همسر میگه نهایت دکتر میگه باید درش بیاریم ولی من از کرونا نگرانم اگر لازم بشه برم بیمارستان


خدایا ازت میخوام چیز مهمی نباشه و لازم نباشه درش بیاریم


همتون رو میخونم فقط نتونستم براتون نظر بزارم

این روزای من

به یک ثبات نسبی رسیدم اما ظرفیت و تحمل ناراحتی ام به شدت پایین اومده. با هر مسئله نگران کننده ای سریع مضطرب میشم و صبح لرزان و مضطرب البته با شدت بسیار کمتر از روزلی سخت بیدار میشم.

پنجشنبه ١٣ شهربور اولین روزی بود که بعد از نزدیک دو ماه بدون اضطراب تو خونه خودمون بیدار شدم. دائم از حال خوبم توی ذهنم می نوشتم اما اوضاع خونه خیلی خراب بود و بایدکار میکردم تا کمی حس خوب توش به جریان بیفته و نمیرسیدم بنویسم.

یکشنبه هفته قبل با یک حال عالی مشغول جارو و تمیزکاری بودم که اون پیامک مسخره ک***ف  ح**ج~~~ا***ب اومد و باعث بحث من و همسر شد. من مطمئن بودم چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همسر میگفت چند ساله بهت میگم رعایت کن نکردی این هم نتیجه اش. و نگم از نوع برخورد همسر با من و قضیه تا چه اندازه بهم ریختم و گریه کردم. دوشنبه  حس و حال بدی داشتم. مامان طفلی ترسید و بدو بدو بایط خرید و اومد کرج. دائم به خودم میگفتم کاش آدم رفتن بودم و وقتی همسر پیگیر پست داک بود هولش میدادم جلو و میرفتیم و اونجا دیگه کسی برای چیزی اینقدر بی اهمیت زیر سوالمون نمی برد. سه شنبه صبح قبل از هشت محل مورد نظر بودیم اما به قدری آدم اونجا بود که من متعجب شدم. حالا جالبی ماجرا این بود که وایه یک خانم چادری هم پیام رفته بود و خودش خیلی متعجب بود. برای خیلی ها آدرس محلی رو داده بودند که اصلا اونجا نرفته بودند تو اون زمان و ....

از بس تعداد زیاد بود بیست نفر اول که رفتند داخل چند نفر اومد مشخصات همه رو یادداشت کردند و گفتند برید. با یک حال خوب  سوار ماشین شدم و رفتیم میدون تره بار لیمو و میوه خریدیم. 

عصر برای فسخ قرداد اجاره قبلی رفتیم. خیلی خوش گذشت. خیلی خندیدیم. جمع خوبی بود. اگرچه خانم مقدم خیلی برای مشکلشون ناراحت بود.

بعد از اونجا با مامان رفتیم پارک. نزدیک ٩ اینقدر سردمون شد که فرار کردیم. با اصرار زیاد ما مامان قبول کرد یک روز بیشتر بمونه. بودن مامان عجیب آرامبخشِ.خیلی خوشحال بودم از بودنش. خیلی آروم بودم با بودنش

چهارشنبه با همسر رفتیم خونه جدید واسه یک سری رسیدگی ها واسه تحویل به مستاجر و بالاخره من بعد از دو ماه با یک حال خوب رفتم خونه جدید رو دیدم. 

شب با مامان رفتیم خونه جدید رو دیدیم. مامان که تو بیماری من خونه رو دیده بود گفت من اون بار اصلا خونه رو ندیدم از بس حالم بد بود. تازه الان دارم میبینم. از اونجا رفتیم پارک

پنجشنبه بعد از ظهر هم مامان رفت و من از دیشب به خاطر قرمز شدن پوست روی کیستم نگرانم. ولی چون ظرفیتم کم شده شدت این دلواپسی ها کمی بیش از حد معموله. شاید هم یکی از دلایلش خبرهای بدیه که این دو ماه از فوت اطرافیان به گوشم رسیده. امیدوارم این قرمزی واسه ضربه ای باشه که چند روز قبل بهش خورده باشه و چیز مهمی نباشه. فردا باید زنگ بزنم و نوبت بگیرم


دوست نوشت:

شارمین عزیزم  فکر نکنم این پست رو بخونی اما باز هم بهت تسلیت میگم. خیلی ناراحتم و خیلی ترسیدم از این بی رحمیه دنیا

بهی عزیزم تسلیت میگم . واقعا متاسفم برای اتفاقی که افتاده

و امروز....

چه لذت رصف ناپذیریست که بعد از مدتها (حدود دو ماه) توی خونه خودت بدون اضطراب بیدار بشی و در کمال حیرت چشم بدوزی به آسمون و ببینی تاریک نیست و بعد از ساعت هشت بیدار بشی و شب از خستگی کارهای روزانه توان نشستن نداشته باشی

خیلی وقت بود همین لذتهای کوچک بزرگترین آرزوم شده بودن.



خدایا من پنج سال با سخت و آسون این زندگی تو غربت زندگی کردم؛ تلاش کردم و اغلب اوقات لذت بردم

خدایا من که تنهایی هامو دوست داشتم چرا الان اینقدر آزار دهنده شده چرا فلجم می کنه

خدایا کمکم کن من باید دوباره عادت کنم به شرایط زندگیم. به این دور بودن

ترکستان که بودم فکرد میکردم حالم خوب خوب شده که صبحا خوب بیدار میشم و در طول روز روبراهم اما

دو روزه لحظه به لحظه آرزو میکنم کاش از ترکستان برنگشته بودم.  با همه وجودم دلم میخواد کل زندگیمونو بر میداشتیم میرفتیم اونجا

دارم میترسم از این حالتام دوباره

از شانسم همسر دیروز و امروز اینقدر شلوغه که جواب تلفنمم نمیتونه بده

تو این مدت از صبح زود بیدار شدن متنفر شدم

کاش اینقدر زود بیدارم نکرده بود

کاش ترکستان مونده بودم

کاش مونده بودم

کاش راه اینقدر دور نبود

کاش کسی میتونست نجاتم بده

کاش

کاش


دیروز یک بخش زیادی از نظرات رو تایید کردم

اگر بتونم یه بخشی رو هم امروز تایید میکنم

عادت نکردم

هنوز به خونه مون و خلوتی عادت نکردم. هنوز خود مچاله امو وسط پذیرایی می بینم. صبحای خونمون هنوز دلپذیر نیست. خدا کنه زودتر این بخش هم تموم شه و تو خونمون هم خوب بیدار شم.

چقدر دلم میخواد خونمون ترکستان بود. اونجا عجیب برام دوست داشتنیه. همسر امروز خونه نیست و برخلاف قبل تنهایی لذتبخش نیست.

دیروز باید برای خانم همسایه چیزی می بردم. دو هفته قبل پدرشوهرش فوت کرد. به طبع حرفاش در مورد مرگ بود

بعدش با دوست عزیزی که تو روزای سخت چند بار زنگ زده بود و جواب نداده بودم تماس گرفتم. همونی که سری قبل که رفتم ترکستان خواهر کوچیکش الکی الکی فوت کرد. از وقتی گفت سلام گریه کرد تا وقت خداحافظی. دیشب تونستم دایورت کنم اما صبحا که یه کم بد میشه حالم حرفاشون عین نوار تو مغزم میچرخه و مضطربم میکنه

مامان میگه برو بیرون قدم بزن اما برم هم دلواپس میشم که ماهک بیدار نشه بترسه

چقدر ترکستان راحت بودم. صبحایی که حالم کمی بهتر بود میرفتم تو حیاط راه میرفتم تا بهتر بشم

چقدر خوبه آدم دورش شلوغ باشه

کاش همسر خونه بود