همه حرفها و فکرها در ذهنم تلنبار شده... برخلاف همیشه نه دفتری آورده ام برای نوشتن و نه کتابی برای خواندن. آنقدر بدو بدو کردم تا ساک ببندم که کتاب و دفتر به کل از قلم افتاد. آخر به خاطر بدحالیهای این روزها، آماده شدن برای سفر موکول شد به دقیقه نود و روز آخر. نخندیدها! مطمئنم حال خوب روز آخر، به خاطر آن بود که دست به دامن حضرت زهرا شدم. اصلا باورم نمیشود این من بودم!!
حرف بسار است اما اولویت با حرفهای آخر سالی است. حالا که 24 ساعت و 22 دقیقه مانده به پایان سال 95؛ باید فکرهایم را توی دل کلمات بریزم که یادم بماند چه بودم و چه شدم!
مرور میکنم 95 را؛ چرخه زندگی را با دقت بررسی نکردهام اما میدانم به لحاظ کاری فعالیت مثمر ثمری داشتم و منتظر نتیجه مالی در دو ماهه اول سال جدید میمانم.
+ درباره عشق، رابطه خودم و همسرک را بررسی میکنم. نسبت به سال گذشته، به مراتب رابطه بهتری بود... اما هنوز زمان و تلاش زیادی برای محکمتر کردن رابطه و عمیقتر شدنش لازم است. به خصوص که ان شالله در چند ماه آینده کوچکمان به این جمع دونفره اضافه میشود و قطعا تمام رابطه ما را تحت تاثیر قرار می دهد. در این مدت باید برنامه جدیتری برای حفظ و استحکامِ این رابطه شیرین در پیش بگیرم. قطعا کار آسانی نیست اما تلاشِ شیرینی است.
+ خانواده!!! به فکر فرو میروم. آنقدر که کم دارمشان. اما آنقدر که توان داشتم از راه دور کم نگذاشتم اما کافی نبود. شاید هم به نسبت مسافتها کافی بود اما آنقدر برای دلم ناکافی بوده که به چشم نیاید.
+ تفریح!!! اوف چه واژه نامانوسی :)). راستش خوب که فکر میکنم تمام سال گذشته به تلاش و کار گذشت. همسرک آنقدر درگیر بود که حتی جمعه ها هم پشتش به من بود و صورتش رو به لپ تاپ. همه تفریحمان خلاصه میشد به چند بار پارک رفتن در حد یک ساعت و پیاده رویهای طولانی تا مرکز خرید. ما که دائم السفریم اما نه سفری که برای من تفریح محسوب شود. این سفرها فقط محض دیدار خانواده هاست. راستش از نظر من از خانه ای به خانه دیگر رفتن سفر نیست. تنها سفر تفریحی مان یک سفر دو یا سه روزه در بهترین ماه سال به شمال بود. آن هم به لطف خانواده ام.
+ یادگیری! در این باره باید بیشتر فکر کنم.
+ به معنویت که میرسم؛ آه از نهادم بلند میشود. واضح است که هیچوقت نمیتوانیم به جا بیاوریم آنچه در خور اوست اما می تواند بسیار بسیار بهتر این باشد. در این مورد نیاز به یک اراده بسیار قوی دارم. کسی می داند چطور؟
+ دوستان! تحول عظیمی در ارتباطاتم به خصوص بعد از عروسی رخ داد. بعد از عروسی به همه شان یک بار یا دوبار زنگ زدم و خیلی ها که گفتند خودمان تماس میگیریم هرگز تماسی نگرفتند و بقیه هم حرف زدند اما حرف زدن آخرشان بود... و کسی که هرگز نفهمیدم دلیلش چه بود با بدترین شکل ممکن که درخور شخصیت خودش بود، رفتار کرد. هنوز هم عصبانی می شوم که چرا پیام دادم که به شخصیتم توهین شود و چرا نگفتم ان شالله خدا مشکلاتت را حل کند که بفهمد احمق نیستم. بگذریم. دوستانم غربال شده اند و دوستان جدیدی که پیدا کرده ام؛ منبع انرژی های مثبتم شده اند.
+ سلامتی! پیگیری های خوبی برای سلامتی ام داشتم. هم به لحاظ پزشکی هم به لحاظ روانی. تنها چیزی که جا ماند رسیدگی به دندانهایم بود که با آمدن غافلگیرانه کوچکمان به بعد از تولدش موکول شد.
با این تفاسیر؛ وضعیت معنویت و تفریح از همه بدتر است و وضعیت کار و کمی هم عشق از بقیه بهتر است. شما هم چرخه زندگیتان را بررسی کردید؟
غ ـزلواره:
+ احساس معذب بودن دارم. اینکه مادر همسرک از روی حساسیتاش به تمیزی، دوباره روز بعد از جاروی من، جارو بزند و اتفاقهایی شبیه این.
+ ویتامین ب6 فریادرسی شد در این روزهای آخر سال که کمی بهتر باشم.
+ میلاد حضرت زهرا به همگیمان مبارک
+ پیشاپیش سال جدیدتان مبارک و لبریز از اتفاقات و تغییرات مطلوب در خودتان و زندگیتان
با همه ذوقی که اطرافیان برای این اتفاق شیرین دارند؛ من هنوز فرصت لذت بردن را پیدا نکرده ام. حال تهوع، معده درد به شدت حالم را دگرگون کرده است. غذا نخورم; ناخوشم. غذا بخورم؛ ناخوشم. حالم از همه غذاهای محبوبم بهم می خورد. از بوی روغن زرد، برنج دودی و زعفران متنفرم. مرغ و گوشت متهوع ترین غذاها شده اند. فقط خدا یاری کرده که این مدت با این حال نزار از گرسنگی نمردیم و توانستم آشپزی کنم. غذایم یک سوم شده و توانم به حداقل میل کرده. دیشب که از سردرد به ستوه آمده بودم و دلتنگی برای مادرک بی تابم کرده بود، ته گرفتن غذا بهانه ای شد که اشک شوم بدون آنکه بخواهم. راستش ناخوشی نه اجازه خوردن می دهد، نه مجال انجام کارها را می دهد؛ نه اجازه لذت بردن؛ نه اجازه ارتباط با این کوچک چند سانتی که چون ماهی کوچکی در آب می رقصد.
با همه این سختیها خدا را سپاس گزارم و دعاگوی همه آنهایی هستم که این روزها آرزویشان است. الهی خدا دامن همه آرزومندهایش را سبز کند
+ نمی دانم چارشنبه سوری است یا مسابقه انفجار بمب؟ خدا کند بشود بخوابیم
+ پیشاپیش سال نو همگی مبارک
+ عزای خوردن شام دارم. دمیترون هم جوابگو نیست
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگ هایش ، من بودم که میدویدم
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
ادامه مطلب ...
بعد از دو ماه و بعد از گذشت دو هفته از بدحالی وحشتناک پدرجان بالاخره برنامههایمان ردیف شد و زمان دیدار رسیده بود. روز بعد از دادن آزمایش با افکاری پر از وحشت، عازم دیار مادری شدیم. جواب آزمایش دوشنبه آماده میشد اما من پنجشنبه برمیگشتم. تمام آن روزها فکرهای وحشتناک را از خودم دور کردم و لذت دنیا را بردم. بعد از ترس و وحشت از دست دادن پدرجان، حالا میتوانستم همه عزیزانم را در کنار هم ببینم و این از هر چیزی در آن لحظه ها ارزشمندتر بود. خوبیِ زمانِ رفتنم این بود که همه اقوام برای عیادت پدرجان بعد از مرخص شدن از بیمارستان می آمدند و من در آن چند روز کم، همه کسانی را که ماهها موفق به دیدارشان نشده بودم ملاقات کردم. حال پدرک به غایت بهتر بود. با قاطعیت تمام پیگیر امورات پزشکی اش شدم که عمل مربوطه قبل از عید انجام شود. نوبت گرفتن از دکترش کار سختی بود و وقتی فهمیدم موفق شدم برق تشکر در چشمهایش موج می زد.
روز ملاقات با پزشک که رسید؛ خجالت را کنار گذاشتم و تقریبا نصف بیشتر راه دست پدرک را محکم در دستم گرفتم و چنان از این کار هیجانزده بودم که برای بقیه تعریف کردم. لمس گرمای دست پدر و حس محبتش که او هم دستانم را گرم در دستانش گرفته بود؛ آنقدر شیرین بود که هنوز مزه اش در وجودم جان میدمد. با مادرک و خواهرک جان چندبار رفتیم خرید و البته یک شب هم با خالهاک دردانهام. یک شب بسیار سرد اما با دلهایی گرم. راهی مغازه های ورزشی فروشی شدیم برای خرید لباس باشگاه و آنقدر آن شب خندیدیم که سرما فراموشمان شد.روز آخر بالاخره بعد از یک سال و چند ماه موفق به گرفتن آلبوم عروسیمان شدم. و برای برگشتن به خانه یک چمدان بستم؛ سنگینتر از تمام این چهارسال دائم السفر بودنم. همه اتفاقهای قبل از آمدنم به خانه پدری در ذهنم کمرنگ شده بود. تنها چیزی که هر از گاهی ذهنم را قلقلک میداد جواب آزمایش بود.
موقع رفتن که رسید دلم نیامد کسی آن چمدان سنگین را بلند کند. هر کدام به نوعی مریض بودند و برادرک هم نبود. چمدان را بلند کردم و هنوز به در خانه نرسیده بود که فکر مثل برق در ذهنم جرقه زد و یکباره ترسیدم. اما دیگر کار از کار گذشته بود و دلم درد گرفته بود و ته دلم دلخور بودم که چرا هیچکس قوی و سالمی نبود که این چمدان سنگین را بلند کند. خانه که رسیدم همچنان دلم درد میکرد. اینجا هم نوشته بودم :). دوباره دست به دامن نت شدم و علائم مثلا حال بدم را سرچ کردم. راستش دو هفته ای بود حس میکردم چیزی در گلویم گیر کرده و از جایش تکان نمیخورد. ته جستجوها متوجه شدم که من چیزی را اشتباه جستجو کردم و با خیال راحت از اینکه سالمام راهی آزمایشگاه شدم.
جواب را که گرفتم سریع صفحه ها را ورق زدم تا رسیدم به آزمایش مورد نظر و از مسئول آزمایشگاه پرسیدم non reactive یعنی منفی؟ گفت بله و بعد هر دو زدند زیر خنده. کاملا مشخص بود که به من میخندیدند اما من آنقدر آرام و خوشحال بودم که هیچ چیز دیگری برایم مهم نبود. من سالم بودم و تمام آن فکرهای وحشتناک فقط و فقط زاییده ذهن بدبینم بود.