هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوای خانه ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ترس آور اما شیرین تا ته دنیا

زنگ زد که آهنگ باس گازا رو دانلود کن که می خواهیم  تا خود مقصد گاز بدهیم:). من با همه استرس و دلواپسی و کمردرد، آهنگ درخواستی را به اضافه چند آهنگ مورد علاقه اش دانلود کردم و از ساعت ٨ صبح تا ٤ یک کله کار کردم . ساک بستم. لباس شستم. جمع و جور کردم. فلاسک را با آبجوش پر کردم. حمام رفتم و هر کاری جز مرتب کردن خانه انجام دادم که به موقع آماده شوم. اما باز هم یک ساعت دیرتر آماده شدم. وقتی نایلون آشغال را داخل سطل کوچه انداختم یادم آمد هیچ زیورآلاتی به دستم ندارم. با ترس و لرز به همسرک گفتم بروم بیاورم؟ و او با عصبانیت تمام گفت  نخیر. دیره یالا راه بیفت. چشمهایم را پرده اشک پوشانده بود و اشکهایم دانه تسبیح شدند. از شدت ناراحتی صدای موزیک را قطع کردم و  بین بغض و اشک گفتم:"نمی دانم بقیه چطور کار میکنند که هم به موقع آماده می شوند و هم کارهایشان تمام می شود اما من تا دقیقه نود میدوم و آخر هم یک چیزی جا میگذارم." همسرک که همین یک دقیقه پیش در مقابل جاگذاشتن مسواکها با عصبانیت گفت هربار میرویم خانه پدری باید یک سری مسواک جدید بخریم، انگار که دلش برایم سوخته باشد گفت:"مسواک را که می خریم اما اولویتها در انجام کارها متفاوت است. تو هیچوقت موقع سفر بیرون بردن آشغالها را فراموش نمی کنی. با این حال هیچوقت برداشتن زیور آلات برایت اولویت پاینی دارد و معمولا جا میمانند." هنوز بغض داشتم و اشکهایم گونه هایم را با شماره های منظم نوازش میدادند و من محکم پدال گاز را فشار میدادم که ناراحتی ام بین سرعت و حرکت فرمان گم شوند. در عین حال استدلال منطقی همسرک به دلم نشسته بود و میدیدم یکی از دلایل اصلی دقیقا همین بود که همسر میگفت
بین غم دلم به این فکر میکردم که نه ساعت ارزان است و نه طلا که وقت رسیدن یک چیزی بخرم برای تزیین دستم و تسکین دلم" همسرک ادامه داد "قصد نمایش که نداریم. نیاوردی که نیاوردی"  من اما گفتم فقط برای دلم و تنوع دوست داشتم جا نمی ماند وگرنه همه تزیینات مرا دیده اند. 
بیست دقیقه که گذشت دیگر نه من برای زیورآلات جا مانده غمی داشتم و نه همسرک از یک ساعت دیر راه افتادن عصبانی بود. 
جاده همیشه عجیب آرامم می کند و با رانندگی خشم و غمهایم را فراموش میکنم. حالم که به نقطه اوج خوشی رسید ماشین را تحویل همسرک دادم و روی صندلی ولو شدم و غرق شدم در صدای موزیک و تصاویر جاده که منظره اش کوه بود و خاک. در آن لحظه ها گویی زیباتر از آن منظره وجود نداشت.
تابستانها بی نظیرترین هوا از آن زنجان است. حتی در گرم ترین ایام سال از غروب به بعد هوا هر لحظه خنک تر میشود تا جایی که شبها باید لباس گرم به تن کنی. کمی قبل از غروب همان حوالی ایستادیم و چایی نوشیدیم و بادی که میوزید با همه شدتش دلچسب بود و حس مسافرت کردن را چند برابر کرد. 
حالا چند روز گذشته است و من با شلوغ بودن دوروبرم و حضور بیست و چهارساعته همسرک در کنارم تقریبا دلواپسی هایم را فراموش کرده ام. دیگر نه با پایین بودنش فکر میکنم نه به لحظه های دلهره آور زایمان. به راستی که حس عجیبی است ترکیب شیرینی و ترس و دردی که در این قصه بی نظیر، دل مادر و اطرافیان یک فرشته کوچک را زیر و رو می کند

غ زل واره:
الهی  این لحظه ها روزی تک تک آنها که آرزویش را دارند

روزهای سخت مادر شدن

پشیمانم که چرا همان موقع از دکتر نخواستم توضیح بیشتری در مورد شرایط پیش آمده برایم بدهد که اینقدر دلنگران نشوم و حرفهای دیگران ته دلم را خالی نکند

یه بخشی از روز خوبم و از یک زمانی به بعد حسابی میترسم. به خصوص که از روز بعد از دکتر رفتن کمردرد گرفته ام و نمیدانم علتش چیست. قرار بود الان آرایشگاه باشم اما از درد کمر روی تخت ولو شده ام و ناهار هم نخورده ام. نه که دردش غیرقابل تحمل باشد! شبیه کمردردهای ماهیانه است. اما با روانم بازی میکند. اگر بیمارستان نزدیک بود همین امروز خودم را میرساندم بیمارستان تا با دکتر صحبت کنم شاید کمی خیالم راحت شود.

راستش از این وضعیت درونی ام به شدت ناراضی ام. هیچ دوست ندارم ماه اک تحت تاثیر این نگرانی ها قرار بگیرد اما بلد نیستم خودم را آرام کنم. شاید و فقط اگر شاید تا این اندازه تنها نبودم؛ این حجم از فکر و خیال روی مغزم و این حجم از ترس و دلشوره در دلم آوار نمیشد

هوای خانه و دل

در این ایام سخت و شیرین  بار شیشه، روانم چنان دستخوش تغییرات هورمونی و جسمی شده است که یارای مدیریت کردنم نیست

اینها را که ندید بگیریم، دو روز پیش که به ملاقات پزشک رفته بودم، بعد از شنیدن صدای قلب ماه اک و معاینه شکمم، با همان لحن مهربان و صورت همیشه خندانش گفت ضربان قلبش خوب است. اما وزن بچه کم است و وزن کم احتمال زایمان زودرس را بالا می برد. چرا بچه آمده پایین؟  چند سوال مهم داشتم که بپرسم اما با شنیدن این جمله کلا سوالات از ذهنم پرید و دچار دلنگرانی و تشویشی شدم که به هیچ چیز دیگر فمر نمیکردم. دوباره لب به سخن گشود و پرسید: زیاد روی پایت می ایستی؟ گفتم بله. شکم بندت را هم که نبستی!!! 

پرسیدم حالا چاره چیست؟ گفت باید مواد پروتیین دار بخوری و استراحت کنی. شکم بند را هم از صبح که بیدار میشوی میبندی تا زمان خواب.با اینکه لحن دکتر آرام و خالی از هرگونه نگرانی بود اما آتش دلواپسی بزرگی را در دلم روشن کرده بود که حالا چه کنم با این کوچک شیشه ای که مراقبت از او سخت تر از هرکار دیگری می نماید و چه کنم با کارهای خانه و توصیه استراحت پزشک که این دو درست در تضاد هم هستند. 

پودر لیدی میل را که نوشت گفت بعد از خوردنش یک ساعت تا یک ساعت و نیم باید استراحت کنی تا این مواد جذب بدن کوچکت شود نه جذب بدن تو

صبح بعد از نماز، پودر را طبق دستور خوردم و روی تخت ولو شدم که بهوابم و این استراحت موجبات جذب مواد مغذیبه بدن ماه اک را فراهم آورد لکن همانقدر که چشمانم از شدت خواب داغ بود و می سوخت، به همان اندازه خواب از آنها گریزان بود. ساعت نه و نیم صبحانه را خوردم و تا ساعت یک روی شزلون لم دادم و مثل چند ساعت قبل به رمان پست قبل پرداختم. ماه اک بیشتر از هر زمان دیگری شیطنت می کرد طوریکه گاه احساس می کردم دارم اذیت می شوم. مثلا تصمیم گرفته بودم کل روز را استراحت کنم اما داستان کتاب و حرفهای دکتر مثل خوره به جانم افتاده بودند و در هر صورت به جای یک استراحت آرام و دلنشین حسمی و روحی برای محافظت از شیرین جانم، با پرداختن به کتاب مذکور کل روزم به تباهی کشیده شد. این حس تباهی از آنجا سرچشمه میگرفت که از داستان خوشم نیامده بود و ناخودآگاه از خودم می پرسیدم یعنی ممکن است همسر هم بعد از سالها زحمت و تلاش دو نفره فیلش یاد هندوستان کند و تمام خوبیها و خوشیهای دونفره مان را فراموش که هیچ از درون انکار کند؟

در خانه چرخ میزدم و از نامرتبی و تمیز نبودن خانه عذاب می کشیدم لکن حرفهای پزشک مرتب در ذهنم تکرار میشد و مرا مجبور به استراحت می کرد. آنقدر این مسیله برایم آزاردهنده بود که بین حرفها اشک شدم و بحث گرفتن تمیزکار را پیش کشیدم اما همسرک جرات ندارد در این روزگار وانفسا غریبه ای پا به داخل خانه بگذارد. راستش خودم هم میترسم و  با مخالفت همسر فقط ساکت شدم. حوصله آماده کردن شام نداشتم و در اثر سرزنش های درونی که نمیدانستم چطور خفه شان کنم تمام انرژی ام تحلیل رفته بود. بالاخره با هر سختی بود ظرفها را داخل ماشین چیدم. تابه و زودپز را با دست شستم. ماهی را سرخ کردم و برنج را دم گذاشتم؛ بدون لذت و فقط با اجبار و مرور این فکر که ای کاش تا این اندازه دور نبودیم تا مجبور به آشپزی نباشم. راستش ببشتر روی پا بودنهایم سر گاز و سینک به پختن و شستن میگذرد. شام که آماده شد از فکر و خیال میل به خوردن نداشتم. دلم را به نوازشهای همسرک موقع خواب خوش کرده بودم شاید کمی آرامتر شوم لکن زمانی فرصت خواب پیدا کردم که همسرک هفت پادشاه را خواب دیده بود و من برای بیدار نشدنش به یک لحظه لمس دستانش کفایت کردم


غ زل واره:

+ همه تان را می خوانم  اما در سکوت. بی حوصلگی این روزها مانع از شکستن سکوتم می شوند. دلم می خواهد دوباره بشوم همان زن شاد و پر انرژی ولیکن انگار قدرت تغییرات هورمونی از قدرت اراده من برای شاد بودن بیشتر است.

+ انگار شماها هم مثل من سکوت اختیار کردید. حالتان خوب است؟

+ از کتاب که خوشم نیامد اما ادبیات نوشتاری اش شیرین بود. کمی شبیه این پست من