هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یکدانه ام

با دستهای خودش برایم از وسط جنگل توت نوبر چیده؛ بدون اینکه خودش خورده باشد. میشویم و با هیجان و لذت میخوریم. بین حرفهایم میگویم میشود هر روز برایم توت بیاوری؟ صبح زود وقت رفتنش سرو صدایی میشنیدم. صدای آب، صدای ظرف.

ظرف را برده که امروز هم برایم توت بیاورد

زندگی میکنیم تا کار کنیم!!

وقتمان برای با هم بودن کم است

خسته و کوفته میرسد

و هنوز شام نخورده خواب چشمانش را ربوده

و منی که دیگر  نه دل و دماغی برای بیدار کردنش دارم و نه میل به شام 

زودتر برسد 13 خرداد و رها شویم از این همه مشغله

بهم ریختگی

هورمونها که به هم میریزند؛ 

فکر، 

زندگی، 

هوا، 

همه چیز از این رو به اون رو می‎شود. 

همه چیز بهم ریخته و دوست نداشتنی می‎شود. 


+ همسرک تماس گرفت. دلش سوخته بود که مرا 8 صبح بیدار کند. اما من راضی بودم کمی زودتر بیدار شوم تا اینکه 5 ساعت از دلواپسی بال بال بزنم و گریه منم

+ جلسه ای نسبتا مهم دارم امروز اگرچه نتیجه اش زیاد مهم نیست

کاش کسی اینجا را میخواند و مرا دلداری میداد از این نگرانی کشنده

دلواپسی

یه جور بدی از صبح که بیدار شدم دلواپس و نگرانم. فکر میکردم از حس کثیف بودن خونه است. البته کثیفی فقط در حد کف هست که تی نکشیدم و نگرانم وسایل کشیده شده به زمین و خاک و ویلا کف را کثیف کرده. راستش اونقدر با عجله واردد خونه شدم موقع رسیدن بعد از سفر که فراموش کردم دمپایی گذاشتم که پا رو زمین نگذارم و همین عجله برای رفتن دوباره باعث شد وسایل رو بدون اینکه ملافه پهن کنم بریزم کنار سالن و حالا که به مرور تمام اونها رو جمع کردم و شستم هی فکر میکنم روش راه رفتم و الان همه جای خونه کثیفه. اووف

حالا می بینم دلواپس چیز دیگه ای هستم. همسرک. هیچ خبری از صبح ازش نیست. نه خبر داده که رسیده نه جواب تلفن میده. نگرانم خیلی زیاد