هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

71. expecto patronum

کاش چشمامو ببندم و باز کنم ببینم خوبّ خوبم

  

صدای قفل درهمسایه توی گوشم میپیچه و بعد صدای در آسانسور. ته دلم میگم: "خوش به حال اونایی که نگرانی های آزاردهنده منو ندارن و راحت  از خونه میزنند بیرون" و بعد می خزم توی خودم.

-بهتری؟

+ رفتم دکتر. دارومو عوض کرده

- تا کی باید این داروها رو بخوری؟

+ چه میدونم.

- تا حالا مشروب خوردی؟  میگن اونم تاثیرات بدی داره

+ نه

واقعا حیرت میکنم ازش که چنین سوالی میکنه. فکر کرده من حتی اگر خورده بودم هم بهش میگفتم؟ به کسی که این چیزا براش تابو هست و هنوز چسبیده به دعاهای مفاتیح و خوندن آیه ها و فوت کردنش به آب؟ (من این چیزا رو قبول ندارم اما به عقاید دیگران احترام میزارم)

در مورد بعضی چیزها با یعضی کس ها هیچوقت نباید حرف زد. اگر هم پرسیدند باید بپیچونی شون. متنفرم از این رفتار بقیه که تا می فهمند دارو می خورم یا دارومو عوض کردم هی می پرسند تا کی باید این دارو رو بخوری؟ از دکتر بپرس تا کی باید ادامه بدی؟ میگفتی که  من میخوام کلا دارو نخورم. 

چند روز پیش تو یکی از برنامه های بی بی سی مزرعه دارهایی رو نشون میداد که افتاده بودن تو مسلخ افسردگی. یکیشون میگفت: "تصادف کنی، مریضی بد بگیری، حتی خودتو بکشی بد نیست اما اگر روانت بیمار بشه عین یک ننگ می مونه" و بقیه همین حس رو با رفتارشون به من میدن. من اگر الان یک درد جسمی داشتم همه می پرسیدند رفتی دکتر؟ داروهاتو بخوری خوب میشه. درمانتو ول نکن. اما حالا.....

خسته ام. خیلی خسته ام. این هفته تو مسیر کنترل افکار بد، بدجوری خوردم زمین و  هنوز نتونستم از جام بلند بشم و ادامه بدم. فعلا همه امیدم به داروهای جدیده. دلم یک استراحت از دست خودم میخواد. یک چند روز نبینمش نشنومش تادوباره سر پا بشم و ادامه بدم

در آسانسور باز میشه. قفل در همسایه باز میشه و کمی بعد صدای قهقه هاشون فضا رو پر می کنه. و من غرق در اندوه خودم و سکوت خونه دلم میخواست یک چوب جا دو داشتم و می گفتم Expecto patronum


 

غ ـ ـزل‌وار:


بالاخره تونستم بفهمم چطور از دکتر نوبت بگیرم چون نه تلفن جواب میدادن نه اینترنتی امکانش بود. دیروز رفتم و از دیشب داروهای جدید رو شروع کردم و دوز داروی قبلی رو کم. روبراه نیستم. صبح ساعت پنج و نیم بی دلیل  بیدار شدم. تا حدود 6 که همسر صدام زد. ناخودآگاه منتظر حالتها ی بد پنیک بودم چون فقط اونجور وقتا زود و بی دلیل بیدار میشم. اما خبری از اون حالتهای بد نبود. فشار وحشتناکی که روز قبل از لحاظ روانی تحمل کرده بودم (همش ناشی از افکار خودم بود)، منو از بیرون رفتن میترسوند.حس میکردم جون ندارم از خونه برم بیرون و ماهک رو نبردم مدرسه. در طول روز علایم فیزیکی پنیک رو با شدت بسیار کم حس میکردم. حتی یک جور سنگینی توی قفسه سینه ام بود و من مطمئن بودم با شروع داروهای جدید، این علایم کنترل شده. انگار که اون حس های اضطرابی یک جایی توی قفسه سینه ام تو دام افتاده بودند. سنگینیش بود اما احساسش نبود.  

گفتم آدما به احساساتشون معتاد میشن؟ من تمام روز منتظر اون حالتهای اضطابی آزاردهنده بودم و متعجب بودم که نیستن. در عین خوشحال کننده بودن دردناکه


نظرات 5 + ارسال نظر
قره بالا پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 22:09

واقعا به کسی ربطی نداره که شما چیکار می‌کنی و چی میخوری
امیدوارم زودتر از سر این احساسات و افکار رها بشی

همینطوره
مرسی واقعا لحظه شماری میکنم برای اون روز

سوری چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 19:40

منم سر وسواس بیماری از طرف خانواده درک نشدم ولی کم کم به پذیرش رسیدن زمان میبره و کاموا هم خیلی خوبه هاا من تجربه کردم

خدارو شکر خانوادم پذیرفتند
ایشون خاله کوچیکه بود که جدیدن نمیدونم چرا این مدلی شده
کاموا عشقه

گیل‌پیشی چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 14:50 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام عزیزدلم. خوبی؟
به کسی از داروها نگو. چون آگاهی و علم و گاهی فرهنگ ندارن.
غزل جان، تاثیر دارو، زمان می‌بره. و اینکه اگه دکترت خوب نیست، عوضش کن.
نقاشی رو امتحان کردی؟ حتی می‌تونی یه بوم نقاشی بخری. برای هر روزت برنامه داشته باش. فکر کردن به اینکه فردا فلان برنامه رو دارم باعث از بین رفتن استرس میشه.
بقول خودت هرگز یه گوشه بیکار نشین. یه مدت نباید اصلا بیکار باشی.
مراقب خودت باش

سلام مهربون
راساش لحظه ایه حالم
۳ سال قبل دیگه اون دکتر داغون رو نرفتم
این دکتر رو با کلی تحقیق پیدا کردم و اولین باره رفتم ملاقاتش
تو پستای قبل هم گفته بودم

نقاشی رو نه
دلم میخواد ببافم
دارم سعیمو میکنم ولی یه وقتا واقعا زورم نمیرسه

سوری چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 13:04

از ی جا سعی کن جواب پس ندی. توضیح ندی. مثلا اون روز که اولیا گفت دختر داری من با گفتن بچه ندارم سخن رو کوتاه کردم اگه میگفتم شوهر ندارم سخن به درازا میکشید.
از این وضعت برات فوبیای جدید نسازی. اون لحظه پذیرش خیلی خوبه اما سخته به اون رسیدن

واقعا گاهی فکر نمیکنی آدمایی که دوستشون داری اینطوری بزارن تو کاسه ات. ولی خوب وقتی تفاوت فکر و عقاید زیاد باشه و البته سطح آگاهی ها بدون اینکه یادت به این چیزا باشه حرف میزنی و بعد پشیمون میشی

خیلی برام مهم نیست ولی گاهی حرفاشون به دلم میاد

زن بابا چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 05:06 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام غزل جان
انشالله داروهای جدیدت خوب باشه برات.
میفهمم وقتی دیگران شادن و تو نمیتونی .
منم خیلی تجربه کردم
به امید شادی های مداومت.

سلام زن بابا جون
خیلی امیدوارم
به نظر میاد که خوبه
به امید شادی مداوم همه مون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد