هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد


+ به شدت نیاز داشتم بنویسم. اما به قدری خوابم که نمیتونم.  فقط یادم میمونه که

با خستگی، کلافگی و غرهای ماه‌اک و سختی، شام پختم!!!!

و بدون  من شام خورد!!!!!


+ ما با هم شرایط سختی رو گذروندیم تا به اینجا رسیدیم. اما سر مسائل کوچیک زبون هم رو نمی فهمیم


+ همه مردای آکادمیک که زیاد با فرمول‌های ریاضی سر و کار دارن؛  فکر می کنند طرز فکر و رفتارشون  خودِ قضیه ریاضی هستش که درستی‌اش به اثبات رسیده و قابل تغییر نیست؟


+ میگم از این به بعد رویه ام رو عوض می کنم. میگه کردی دیگه چند روز یک بار بحث داریم. اما نمیدونه که زندگی جسمی و روانی من از وقتی باردار شدم عوض شده و حق نداره شرایط خودش رو با من مقایسه کنه وقتی نه دوران بارداری رو طی کرده؛ نه بچه شیر داده و نه صبح تا شب با یک بچه کانگورویی که دوست داره فقط تو کیسه شکم مامانش باشه سر و کله زده. 


+ شارمین دیدی به من گفتی یک بازنگری رو خودم دارم؟ چطور میشه به یک آدم یاد داد که کمی بازنگری کنه خودش رو وقتی فکر می کنه همیشه حق با اونه


+ مهره خطاب به پیچ گفته بود باید تو غربت منو بیشتر دوست داشته باشی. ولی همسر انگار بلد نیست تو غربت بیشتر دوستم داشته باشه. یادم نمیره اوایل عروسی که هنوز نپذیرفته بودم زندگی من از مامان اینا مستقل شده؛ بحثمون شد. نمیدونم قضیه چی بود و حق با کی بود. باز طبق معمول همیشه که تو بحثها نمیاد بحث رو عوض کنه که شدید نشه و یک دست بکشه رو سر من که همه محبتهای دورو برم رو ازم گرفته با غربت اومدنمون؛ اون شب گریه کردم و اون عین یک روح فقط از کنارم بی اعتنا رد شد که بره بخوابه؛ اونوقت من از بی کسی، خودم!!! خودم رفتم تو تخت هولش دادم و گفتم یالا. باید اندازه تمام آغوش هایی که ازم گرفتی شون بغلم کنی. حالا سه سال گذشته و هیچی عوض نشده. هنوزم سر چیزهای مسخره حرص و جیغم رو در می آره. تو  بحث به جای سکوت و کوتاه اومدن فقط من رو جری تر می کنه. دست کشیدن رو سرم پیشکش. منم گاهی همینم اما نه همیشه. تنها تفاوت امشب این بود که وقتی تو حرفام فهمید یک جاهایی حق با منه اونقدر مسخره بازی درآورد تا خندیدم.


+ اینقدر نیاز به تنهایی و خلوت داشتم که دارم از خواب میمیرم اما الکی بیدار نشستم

یک مادر ضعیف شاید!

از بس دیشب موقع آشپزی گریه کرد و خواست بهش توجه کنم؛ امشب قید شام رو زدم و نشستم کنارش. صبح ساعت هشت یعنی یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شده و بعد از ظهر بر خلاف همیشه که دو تا سه ساعت میخوابه یک ساعت و ربع خوابیده. اینقدر که من یک دوش بگیرم. یک سری لباس بشورم و ناهار بخورم. حالا اومده سر کشوی روسریهام و یکی یکی داره میریزه شون بیرون. همینطور که با مامان حرف میزنم روز و شبم رو مرور می کنم. دیشب یک و نیم خوابیدم. صبح قبل از شش بیدار شدم و به جز دو ساعت صبح فرصتی برای خودم و کارهام نداشتم. یکهو اینقدر احساس عجز می کنم واسه اینکه نمیتونم مدیریت کنم رابطه خودمو ماه اک رو یک جوری که کمی زمانم بیشتر بشه که اشک می شم و با چشم خیس روسری ها رو بر میگدونم تو کشو


یکی از آرزوهام اینه که همسر وقتی می گم زیاد چسبیدن ماه اک به من گاهی کلافه ام می کنه؛ به جای این که بگه خوب منم کار می کنم یک جور دیگه خسته میشم بهم بگه آخر هفته یک ساعت ماه رو نگه میدارم تو فقط خودت باش. 

یکی دیگه اش اینه که از راه برسه و ببینه خسته و کلافه ام و نتونستم غذا درست کنم. بدون سوال و حرف بگه بپوش بریم. و برم و کنار یک غذاخوری پیادم کنه و بگه امشب مهمون من. 

ولی همسر در عین مهربون بودنش به شدت منطقی تصمیم میگیره نه احساسی و اینه که خیلی از چیزایی که خیلی هاشونم کوچیکن و من آرزوشو دارم  همیشه آرزو بمونه


دلم نمیخواد باز فردا شب مجبور شم تا صبح بیدار بمونم

حس آزادی

+ بعد از اون دعوای کذایی یک ماه قبل و مذاکرات متعاقبش؛ توافق !!! نه... نمیشه اسمش رو توافق گذاشت چون همسر معتقده مبلغی که من میگم زیاده اما حرفی که خودش زده شده جز قرار. البته من هم کوتاه نیومدم و گفتم اون حرف تو هم جز قرار محسوب نمیشه مثل حرف من :)) باید از ح.ت هم سهم داشته باشم. حالا اون روزا به خاطر دلتنگی و عدم هماهنگیمون تو مسائل مالی خیلی عصبی بودم که سخت بحثمون شد اما بعد از مذاکرات و موقع عمل که فهمیدم میخواد چقدر بهم بده قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم من اگر میخواستم اینقدر باشه که اونقدر خودمو اذیت نمی کردم و دعوا راه نمی نداختم :)) اینو که قبلا میدادی فقط یک جا و چند ماه یک بار بود. در هر صورت فعلا فقط ماه به ماه بودنش به خواست من شده اما مبلغش خیر ولی...

بعد از هفت سال  دوباره احساس آزادی مالی دارم. مثل اون سالهای اولِ کار کردنم. نه اینکه تا قبل از این تو این هفت سال هیچ پولی نداشتم. تا پارسال کار می کردم و درآمد داشتم؛ همسر هم  بعد از عروسی چند ماه یک بار یک مبلغ کلی بهم میداد اما تمام این سالها درگیر هزینه های کلاس و رفت و آمد به تهران و بعدش خرید جهیزیه و سیسمونی و خون بند ناف بودم. همین بود که امکان آزادانه تصمیم گرفتن و برای خودم  دلی و با آرامش خریدی کردن را نداشتم. حالا اما خرج های بزرگی که از سمت من و خانواده ام باید انجام می شد تمام شدند. زندگی به یک حالت پایدار رسیده و لازم نیست نگران خریدهای اساسی باشم. حالا با خیال راحت می توانم بزنم بیرون و اگر چیزی چشمم دید و دلم خواست؛ دائم فکر نکنم نیاز هست یا نه؟! با همسر هماهنگ کنم یا نه؟ آیا قبول می کنه بخرم یا نه؟! و ... خودم برای دلم خرید کنم. اصلا یک حس قشنگی دارم که اگر هر کس ببینه فکر می کنه من هیچوقت پول نداشتم. دقیقا شبیه اون بچه هایی که تو خونه هم نوشابه میخورن ها اما وقتی میرن جشن؛ بعد برای دوستاشون میگن تو جشن نوشابـــــه خوردیم. انگار پدر مادرشون نوشابه بهشون نمیدن :))

یک کار جدید هم که تصمیم گرفتم بکنم اینه که هر ماه لیست ضرویات مورد نیاز را تهیه کنم و بدم به همسر تا با هم اولویت بندی کنیم و زمان تعیین کنیم برای خریدشون تا گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نکنیم


+ مادر همسر و نسرین اجازه ندادند تو کارهای آماده سازی مهمانی کمک کنم. حتی اجازه ندادند برنج ها رو پاک کنم یا تو درست کردن سالاد یا خاگینه کمک کنم. از یک جهت خیلی خوبه که بری بخوری و بخوابی. اما از اون جهت که علت ماجرا رو بدونی ته دلت یک جوری میشه. این که مادر همسر به جز خودش و دخترش اصلا کسی رو قبول نداشته باشه. 

قضیه کمک به جاری بود که مادر همسر یک جوری گفت فقط نسرین بلده تو کابینتی ها رو ببُره انگار که چه کار تخصصی و سختی هستش. یک جوری شدم. مثل اینکه کلا دیده نمی شم. یک روز که گذشت با خودم به این نتیجه رسیدم که خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده. یاد دکتر افتادم که همیشه با بهترین واژه ها بچه هاش رو توصیف می کرد. اون وقت من در مورد خودم و کارهای تخصصی که می تونم انجام بدم بلد نیستم به خودم بنازم. نه که مغرور باشم. فقط در این حد که خودم رو خیلی قبول داشته باشم چون توانایی اش رو دارم. نسبت به قبل بهتر شدم اما تصمیم دارم نوازشگرانه تر و منطقی تر با توانایی هام برخورد کنم تا به قدرتی برسم که بتونم این رو به ماه‌اکم انتقال بدم و یادش بدم که یک آدم منحصر به فرده و قطعا مجموعه تواناییهاش هم منحصر به خودش خواهند بود. یادش بدم که خودش رو با دیگران مقایسه نکنه و خودش رو باور داشته باشه.

دلم میخواد توی آشپزی و پذیرایی خودم رو به جایی برسونم (غذاهایی متفاوت از غذاهای اونا و خیلی خوشمزه درست کنم) که دوست دارم و یک روزی یک جایی بهترین پذیرایی ممکن رو از خانواده همسر بکنم و بهشون نشون بدم که من هم توانایی های مختص به خودم رو دارم.


+ ترجمه ها که تمام بشه  تا وقتی مطمئن نشم من و ماه‌اک به لحاظ وقت و وابستگی میتونیم از پس یک کار خارج از کارهای خونه و با هم بودن بر بیایم؛ دیگه هیچ کاری رو با ددلاین کم قبول نمی کنم.  این مدت از نظر فکری اذیت شدم. ماه‌اک عین بومرنگ هر جا بگذارمش برمیگرده به من و اصلا وقتی بیداره مجال کار بهم نمیده. برنامه های قشنگی برای خودم و ماه‌اک دارم که باید ذهنم از این کار آزاد بشه و خونه به نظم قبلش برگرده تا شروع کنیم به کارهای متفاوت

تو دلم داشتم فکر می کردم کاش ماه اک کمی دست از سرم برداره و بزاره آزاد باشم که یادم به قدیمها افتاد. به اون روزایی که ته دلم به مامانها غبطه میخوردم که خوش به حالشون که بچه هر جا هم بره باز برمیگرده پیش خودشون. حالم بهتر شد. 


+ ماه اک این روزها به قدری شیرین شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم. خیلی باهوشه، خیلی کنجکاوه اگرچه گاهی کلافه میشم چون دست تنهام


+ این روزها خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم و ایمان دارم کارهای بزرگی میتونم انجام بدم. 


+ برای نوشتن هر پاراگراف این پست ده بار ماه اک رو بردم گذاشتم کنار اسباب بازیهاش تا بتونم چندتا جمله بنویسم. :))

روزانه 1

جمعه شب ساعت 12

کارها همه روی هم جمع شدند. به خاطر اینکه زمان هایی که ماه‌اک خوابه زمانم برای ترجمه ها رفته. خونه یک رسیدگی اساسی لازم داره و امشب... از اون شبهایی هستش که خیلی خسته و بی انرژی هستم و  یک عالم کار مونده اما توانی برای انجامشون نیست. دلم میخواد همین حالا بخوابم. هنوزم فقط بهنام بانی و فقط دل نکن گوش می کنم و غم توی آهنگ من رو زیر و رو می کنه.


شنبه صبح ساعت 7

باز هم هوا سرد شد و شوفاژها دو شبه خاموش میشن. ازوقتی بیدار شدم سرم به دلیل تنفس هوای سرد ناراحته. دیشب نتونستم بیدار بمونم. ظرفهای باقیمونده رو چیدم تو ماشین و زدم بشوره. کمی کانتر اپن رو مرتب و تمیز کردم؛ ساعت رو برای 5:30 تنظیم کردم و خوابیدم. الان ولی ناراحتی سرم و البته خوااااب نمیذاره کار کنم. دلم بخاری می خواد با شعله کم که مثل قدیم ها کنارش دراز بکشم و گرم بشه وجودم.

نمیدونم چرا این متن تازه یک جوریه که سه روزه هنوز جلو نرفته.خوابم میاد

بی احترامی

اینقدر بدم میاد از رفتار اونایی که رمزدار می نویسند و رمز قبلیشونو بهت دادن بعد اتفاقا تو آخرین پست با رمز قبلیشون هم نظر دادی اما رمز رو عوض می کنن و به روی خودشون نمیارن که یک احترامی هم باید برای خوانندشون قائل شن و منتظر می مونند عین گداها دوباره بری طلب رمز کنی. در حالیکه خودشون یک بارم برات نظر ندادن.

اصلا بعضیا انگار رمزدار می نویسن و هی رمز عوض می کنند که مجبور باشی براشون نظر بزاری

چند هفته ای بود این حرفا تو مغزم بود. گفتم بنویسم بلکه مغزم تخلیه شه :)