هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

اردیبهشت جان

از لحظه ای که بیدار شدم قلبم توی حلقمِ. استرس استرس استرس

اتفاق خاصی نیفتاده. شرایط تغییر خاصی نکرده. ما منتظریم به شرایط مطلوب برسیم و اقدام کنیم. شاید حدس زده باشید برنامه چیه اما من دلم نمی خواد تا همه چیز قطعی نشده ازش بنویسم.

شنبه یک فشار روانی بدی رو تحمل کردیم. فقط به خاطر اینکه داریم جایی زندگی می کنیم که  قانون طبق خواسته یک عده به طرز ناگهانی تغییر می کنه و تو که خیالت راحت بود که اختیار پولت رو داری؛ ناگهان با موقعیتی مواجه میشی که به شدت غیر منطقی و غیر مناظره است و با خودت میگی " زهی خیال باطل" 

هم دلم تنگ شده؛ هم می ترسم بیان خونمون؛ هم گفتم اگر دوست دارن بیان؛ هم نمی دونم میان یا نه؛ هم شوهر نسرین فردا ماشین رو میاره و واسه برگشت اونم دلواپسم؛ هم تو دلم فحش می دم به ویروسی که هم دور بودیم دورترمون کرد هم حساسیت هایی که با زحمت کم کرده بودم رو تشدید کرد. نمیدونم از خودم خسته باشم یا از این وضعیت.



اردیبهشت جان 

سلام مرا به تک تک لحظه هایت که نفس نکشیده و بکر ماندند تا ابد، برسان.

سلام مرا به عطر پیچ های امین الدوله که زندگی شان نکردم و گلهای آبشاری که چشمهایم از نوازش شان بی نصیب ماند و دستم از لمس شان، برسان

اردیبهشت جان

سلام مرا به به فصل اردیبهشتی کوه هایی که پاتوق سه نفره مان است برسان

و بگو که تا ابد دلتنگ و طلبکار تک تک لحظه هایی که کرونا از ما دزدید می مانم 


پیتکو

بعد از غروب از شدت فشارهایی که این دو روز بهمون وارد شد؛؛ به خودم که اومدم صورتم در سکوت خیس شده بود. اومدم داخل اتاق و در رو بستم که ماهک گریه کردنم رو نبینه چون همه چیز رو به خودش ربط می ده و میاد عذرخواعی میکنه. به حالت سجده مچاله شده بودم رو تخت که همسر اومد واسه دلداری (معجزه شده بود) همسر از پشت سرم در تلاش برای بغل کردن من بود که ماهک خودشو جا داده رو پشت من و میگه "مامان پیتکو کن" و شروع کرد به حرکت دادن خودش روی کمرم. پیتکو پیتکو.... دیگه نمیدونستم گریه کنم یا بخندم. 

این من نیستم

تازه بهتر شده بودم

بعد از مدتها موقع صبحانه هواپیما به تمیزی کثیفی دست کسی که صبحانه ها رو جابجا کرده فکر نکردم و با دل امن بدون حس بد دستم رو به بسته بندیها زدم و یک صبحانه سیر خوردم

تازه یک پیشرفت چشمگیر توی غلبه بر حساسیت هام پیدا کرده بودم که کرونای لعنتی اومد

اینقدر خونه بودم که وقتی مثل امروز از شدت بی حوصلگی یک گوشه کز کردم حتی دلم نمی خواد خونه پدری باشم. حتی دلم نمیخواد لباس بیرون تنم کنم و برم بیرون

و این یعنی دلتنگ دور و بری ها شدن هم نعمتیه. امید به دیدن دوبارشون یک نعمت بزرگتر و این که موقع بی حوصلگی هرس بیرون رفتن بکنی هم یک موهبت بزرگه

اما من تمام این تمایل هام رو از دست دادم. فقط دلم میخواد حالم خوب بشه و بی حوصله نباشم اما حس می کنم برم بیرون همه ویروس اند.

تازه داشتم خوب می شدم

تازه یک پیشرفت چشم گیر داشتم

خاله اینا مهمون مامان اینا هستند ولی من یک ذره هم دلم نمی خواد می تونستم اونجا باشم

احساس می کنم تهی شدم از داشتن روابط اجتماعی. احساس می کنم دیگه خودم نیستم. 

برنامه ها عقب افتاده. پول گیر افتاده. نسرین اینا بیش از اونچه فکر کنیم گرفتار شدن و دلم براشون اندازه یک دنیا گرفته.  ان شالله ماشین تا آخر هفته به دستمون میرسه ولی من خنثی خنثی م. ولی این من نیستم

تازه داشتم خوب می شدم

تازه داشتم خوب می شدم...

زندگی پس از زندگی

زندگی پس از زندگی رو میدیدم و به زیبایی هایی که آقایی که تجربه نزدیک به مرگ داشت در حال توصیف شون بود فکر می کردم. به اینکه اگر اینقدر زیباست چرا ازش میترسیم؟  و فقط یک جواب براش پیدا کردم. 

اینکه من از مرگ میترسم چون تصورم از مردن تابوت، غسالخونه، کفن، قبر و یک خروار خاک هست در حالیکه روح من در اون لحظات اونجا حضور نداره. اصلا متوجه نمیشه برای جسم اش چه اتفاقی داره میفته چون در منبع نور غوطه ور هست و اینقدر جذابیت داره رهایی از این جسم و فضایی که بعد از مرگ درش جا میگیره که ذره ای از اون اتفاق ها رو حس نمی کنه.

اینقدر توصیف اونهایی که تجربه نزدیک به مرگ دارن زیباست که آدم دلش میخواد یک بار تجربه کنه :)


این روزها خیلی عجیبن. عجیبِ خوب. حس هایی که متفاوتند با همیشه. اتفاق هایی که هرگز پیش از این برامون رخ نداده بود و استرس همراه با هیجان و البته دلواپسی. کاش توی دفترم مینوشتم شون ولی هر بار میخوام بنویسم سختم میاد


بی صبرانه منتظر روزی ام که واکسن و داروی کرونا بیاد و بدون ماسک و فاصله باز هم عزیزانمون رو با فراغ بال ملاقات کنیم

حق الناس

واقعا یک عده چه فکری می کنند که میگن "ما کرونا رو از رو بردیم" و اینطوری خودشونو خونه بقیه دعوت می کنند و مامان من هم از رودروایسی یا هر چی براشون افطار میپزه و بعد یهو می بینی سر از شمال درآوردن؟ وقتی هم میگی چه ریسکی کردین! میگن خسته شده بودیم. 

خوب منی هم که تو قرنطینه ام  خسته شدم. دلیل نمیشه اگر سلامتی خودم برام مهم نیست به سلامتی دیگران هم اهمیت ندم. اگر به خسته شدنِ ما از همشون باید خسته تر باشیم که حتی ماشین مون نیست یک هوایی تازه کنیم. قرار بود بریم بیاریم که با آمار امروز که ٥٠٠ نفر بیشتر از دیروز مبتلا شدن من و همسر تصمیم گرفتیم برای حفظ سلامتی پدر مادر همسر نریم ترکستان چون به هر حال باید بریم فرودگاه و اونجا نمیدونیم چقدر ایمن هستیم از ریسک بیماری.

به مامانجون میگم حالا رفتن؟! بعدش نیان خونه شما و بقیه فامیل. صاحب ویلا فامیل شونِ که باشه. یک جماعت دور هم جمع شدن و فکر هم میکنند خیلی کار خوبی کردن که عکس ش رو به اشتراک هم میزارن. اونوقت امثال ما معلوم نیست تا کی باید عزلت نشین تو قرنطینه باشیم از بس زیادن آدمهایی که حق بقیه مردم  رو در زمینه سلامتی ندید می گیرن