هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کابوس

همین یکی دو هفته قبل بود که سحر عکس های تولد مامانش رو گذاشته بود. باورم نمیشه. چقدر شوکه شدم و ناآرومم

خدایا کی این کابوس تمام میشه؟

خدایا چرا جون انسان ها اینجا اینقدر بی ارزشِ؟

قلبم مچاله شده از درد و ناراحتی این اتفاق

چه خوب

امروز از اون روزایی بود که به طرز وحشتناکی حوصله ام سر رفته بود. کتاب خوندم. پادکست گوش دادم. خونه رو جمع کردم. جارو زدم. با ماه بازی کردم. مسابقه دیدم. با گوشی بازی کردم. ..... اما هیچ کدوم تاثیری در رفع این سر رفتگی حوصله نداشت. حوصله نوشتن و تلفن زدن  هم اصلا نداشتم. احتیاج داشتم به دیدار، به حضور، به چیزی که الان امکان پذیر نیست.

با این حال یک پادکستی بود که عصری کمی لبهام رو خندون کرد اما به خاطر واکنش تندم وقتی که ماهک شیشه سرکه رو شکست؛ خیلی تلخ بودم. 

از 7 گذشته بود که بالاخره سر و کله همسر پیدا شد. گفت یک خبر خوب و من کاملا درست حدس زدم. وقتی برام جزئیات رو گفت هیچ تغییر احساسی در درونم نداشتم اونقدر که برای ماهک ناراحت بودم. حالا که چند ساعت از بیدار شدن ماهک گذشته؛ شام خورده و با هم بازی کردیم؛ انرژی هام اومده بالا و ذره ذره اون شور و هیجان ناشی از خبر خوب همسر داره میاد بالا

خیلی خوشحالم خیلی

چه هیجانی است با حال خوش به خواب رفتن


+ کاش همسر در طول روز فرصت کرده بود این خبر رو بهم بده شاید کمتر بی حوصله می موندم


+ به خودم قول دادم این بار به ورزش متعهد باشم. کم کم داره سه هفته میشه و اینقدر حسم خوبه به خاطر انجام دادنش


+ دارم روی باورهام کار می کنم و یکی اش در اثر صحبت های جمعه با همسر، تلاش خودم و خبر خوب امروز یه جور خوبی در حال تغییر هست. 


+ خدا رو شکر پدر بزرگ، مادر بزرگ، دایی و خاله و خانواده هاشون همه خوب شدن. پدر بزرگ خیلی اذیت شد. خیلی از شدت بد حالی گریه کرد طفلکی. الان فقط حال برادر همسر و مادر همسر هنوز کامل روبراه نشدن و جفت شون به شدت ضعف دارن. این وسط اما خواهرک به خاطر رسیدگی به کارهای پدربزرگ مبتلا شده و بابا امروز میگفت گلوش درد میکنه :( خدا به خیر کنه و اونا هم مثل خواهرک سبک ش رو بگیرن.


+ خیلی برای مادر همسر ناراحتم. بدنشون خیلی ضعیف شده و برای حمام هم نمی تونند سر پا باشن. اونوقت توی این حال بد که به زور می تونند راه برن و کسی هم نمی تونه بره کمک شون که مبتلا نشه؛ بُرد یخچال شون به خاطر قطعی برق های هفته قبل سوخته و مجبور شدن همه چیز رو ببرن تو یخچال های طبقه پایین و بالا جا بدن و خیلی اذیت شدن.  حالا برگردوندنش توی یخچال هم یک فشار دیگه است براشون. خیلی دلم میخواست میشد برم پیش شون بمونم و کمکی بکنم

تخلیه افکار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهم نبا ش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رضایت

رضایت، رضایت، رضایت

این دقیقا احساسی هست که در این لحظه در وجودم موج میزنه. نظم گرفتن ساعت کاری همسر باعث نظم گرفتن زندگیِ من میشه. دیگه مثل قبل از عید از رفتن ش بهم نمی ریزم و اون افکار مزخرف وحشیانه به مغزم هجوم نمی آره. در عوض با خوشحالی و آرامش راهی اش می کنم و روی تخت ولو میشم. الان ساعت 10:15 هست. بوی عطر کیک قهوه فضای خونه رو پر کرده و من تا الان با همسر صبحانه خوردم و راهیش کردم. تشک تخت ماهک رو آب گرفتم(یکی دوباری خیس اش کرده بود). فیلم دیدم. اینستا رو چک کردم؛ صبحانه ماهک رو دادم. با هم کارتون دیدیم، کیک پختیم؛ ظرفهاش رو شستم و قراره وقتی کیک آماده شد با ماهک Alvin ببینم و آرامش انجام این همه کار قبل از ساعت ده باعث شده با هیجان بشینم و بنویسم. در حالیکه در حالت عادی به زور ساعت 9 بیدار میشم و تا به خودم بجنبم ساعت 11 شده و تازه باید شروع کنم به انجام کارهام.

 

ادامه مطلب ...