هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

+ دچار موج های سینوسی شدم. حال دلم لحظه ای شده. ماه اینقدر غر زد و خودم از بهم ریختگی های خونه عصبی بودم که سرش داد زدم. طفلکم زد زیر گریه و من الان با حال بد و عذاب وجدان کز کردم یک گوشه و میگم طفلک معصوم و صبورم لابد حالش بده چرا من هم اذیتش کردم به جای درک کردنش؟!


+ یه خانومی هست تو اینستا سه قلو داره. من فالوش نکردم چون قبولش ندارم اما همسر فالو کرده. اونوقت یک استوری چند ماه قبل گذاشته بود که من کارگر ندارم. خودم خونه رو مرتب می کنم. گاعی تا سه شب بیدارم کار می کنم. البته میگه که مامانهاشون تو نگهداری بچه ها کمک می کنند. در هر صورت من با یک بچه و گاهی تا سه شب مشغول کارم پس چرا نمیشه؟! یا اون راست نمیگه یا من بی عرضه ام


استوریشو همسر برای من پلی کرده که ببین کاراشو خودش می کنه تو هم میتونی

یک صبح تازه

با صدای اِ اُ خواب و بیداری های ماه بیدار می شم. چقدر خوبه که دیروز تمام شده و در این لحظه پرم از شور زندگی. روی تخت می شینم و قرص ماه ام را نگا می کنم. همچنان داره غلت میزنه. همین که چشمش به من میفته با هیجان نیم خیز می شه و من با تمام وجود تو آغوش می گیرم و می بوسمش. می خوابونمش روی تخت و کنار دراز می کشم. با هیجان و یک دنیا ناز شروع می کنه به شیر خوردن. لبم روی موهاشه و عطر حریر طلایی موهاش رو نفس می کشم. صدای نفس های تند و بلندش موقع شیرخوردن ملودی لحظه هام شده. غرقم در این معجزه و هر لخظه با هر نفس از ته وجودم خدا رو شکر می کنم.

شیر خوردنش که تمام میشه کلیپس ام رو بر میداره و به سمت منی که موهام رو شونه می کنم میگیره. اما بازی می کنه و بهم نمیده.

طفلکم دیشب در عین ناباوری یک ربع به نُه خوابش برد. گرسنه :( ساعت ٢:٣٠ شب دیدم کنار تختمون ایستاده که من رو بیدار کنه.  این اولین باری بود که تو دل شب پاشده بود و کنار تخت ایستاده بود.بهش شیر دادم و خوابید اما وقتی کمی بعد دوباره دیدم کنار تخت ایستاده پاشدم که بهش غذا بدم. ماه صبورم با کمترین سر و صدا منتظر نشست تا غذا بیارم. کمی غذا خورد اما چون خوابالود بود میل نداشت. همس هم بدخواب شده بود. بالاخره ساعت چهار خوابیدیم اما باز هم ناراحتش بودم که گرسنه خوابیده.

امروز دیگه ناراحتی حس غربت غروب جمعه از بین رفته و پُرم از زندگی. پُرم از انگیزه برای شروع یک پاییز متفاوت. برای شروع یک سال متفاوت تر. پاییز و سالی که تو ماه پُر از مهرش ماه کوچولوی من متولد شده می تونه تا ابد بهترین فصل هر سال باشه.


امروز یقه لباسم بازه. ماهک که دو هفته ای میشه که دستش رو می کنه تو لباسم امروز خیلی کارش راحت تره و به مناسبت همین اتفاق میمون یک تکه تخم مرغ به داخل لباسم تعارف می کنه و وقتی هم درش میارم باز با اصرار میندازه تو لباسم



بالاخره ماه رسما از قابلیت واکر گورخرش  ( اسکوتر سه حالته که مثلا گور خره :)) )  داره استفاده می کنه. البته به جای گرفتن دسته تعبیه شده برای واکر، فرمون واکر رو میگیره و میره جلو. گاهی هم سرعتش ناخواسته بالا میره و باید گامهاش رو سریع برداره و گاهی می خوره زمین :))


دیگه پاهاش نمی لرزه موقع ایستادن و راه رفتن اما هنوز حاضر نیست بدون کمک و به تنهایی روی پا بایسته.


ازهفته دوم مرداد بود که وقتی بهش غذا دادیم دستش رو بهشمتما دراز می کرد که غذا رو بزاره تو دهن ما. امروز از نونش گذاشته تو دهن من. اونوقت نزدیکش شدم و نون خورد به گردنش. یک خنده ای کرد که شد یک بازی جدید برامون و ده دقیقه ای از ته دل با این بازی خندیدیم. من نون رو میزدم به گردن ماه، ماه سرش رو می برد عقب و می خندید


این روزا که دلم نوشتن می خواد اما فرصت نمی کنم بیشتربه این فکر می کنم که خیلی زود این روزا میگذره همینطور که یک سالش گذشت و نفهمیدم چطور گذشت و ته دلم یک حسرتی هست از دو ماه اول تولد ماه که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و سیر زندگیش نکردم. روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش یکبار دیگه میرفتم به لحظه تولد ماه و اون دو ماه رو دوباره زندگی میکردم.

غربت

نمیدونم اگر نزدیک خانواده هامون زندگی می کردیم چقدر از زمانمون رو بیرون از خونه و با دیگران سپری می کردیم. اما این همسایه روبرویی ما اینقدر خونه نیستش که احساس غربت و بی کسی من رو به شدت تشدید می کنه. اینقدر که دلم نمی خواد آشپزی کنم :((

بعد با فکر اینکه شاید چون بچه ندارند سر خودشو اینقدر شلوغ می کنه که تنها نباشه و فکر نکنه؛ خودمو دلداری می دم.


راستش اینجا هم اینقدر سوت و کوره که نوشتن هم حالم خوب که نمیکنه؛ بدتر میکنه. 


+زهراجون پیامتو خوندن. ده روزه میخوام برات جواب بدم اما واقعا فرصت ندارم. ممنونم ازت 


پینوشت: الان خیلی بهترم:)

باز هم شروع معجزات

باز هم معجزه های سپاس گزاری یکی یکی در حال رخ دادن هستند و من با دیدن و شنیدن هر کدام غرق در شور و شعف این معجزه ها به ادامه گزاری می پردازم. ساده ترینش مطرح کردن قضیه رفتن به یک سفر سه نفره از طرف همسر بود. 

ما از زمان ازدواج تا الان ماه عسل نرفتیم. تنها یک سال بعد از عقد یک سفر شمال به اسم من ( چون همسر ویلا گرفته بود به قول خودش به خاطر من که ببرم سفر) با خانواده خواهر همسر رفتیم که در مجموع بد نبود اما به دل من نچسبید. من و خواهر همسر صحبت مشترک زیادی نداشتیم. به اضافه اینکه من یک آدم شلوغ و برونگرام و خواهر همسر یک آدم خیلی ساکت و درونگرا است که باید دوتا بچه کوچکش رسیدگی می کرد و زمان زیادی ازش می گرفت. همه اینها به کنار ترکی حرف زدنشان برای منی که بعد از شش سال هنوز درست زبانشان را مترجه نمیشوم برای خودش نور علی نوری بود. 

تمام سفرهای ما خلاصه می شود به دیدار خانواده هایمان. همسر زیادی اهل کار است و همین کار کردن زیادش باعث شد زمانی برای سفرهای غیر خانوادگی نماند.  حالا این پیشنهاد سفر حتی اگر عملی نشود برای من حدیث عشق است

چند مدتی است که به درآمدهای متفاوتی (ایده های خاص) فکر می کنم. امروز بعد از دوسال خبر رسید که استانداردهای پیشنهادی تایید شده و این یعنی فرصتی برای دست در جیب داشتن من تا برسد روزی که به آن نوع درآمد خاص دست بیابم.


از شماها کسی به من فیدبکی از تمرینات سپاس گزاری نداد. اما برای من زندگی رو به تغییرات دلنشینی پیش می رود.

ان شالله به زودی خاله اک هم کاممان را شیرین می کند.


دندونم دردش خوب شده اما هنوز نمی توانم یزی با سمت راست دهنم بخورم. ماه خواب است و ما هم ناهار نخورده از شدت خوابالودکی رو تخت ولو شده ایم شاید بخوابیم


از ساعت ٨:٣٠ که بیدار شدم تا همین الان که ساعت ٢:٤٣ بامدادِ کار کردم. ریا نباشه این وسط ها ده دقیقه حمام کردم. نیم ساعت هم تو گوشت فروشی بچه به بغل ایستادم کنار همسر که یک هوایی به سرم بخوره مثلا :دی  نیم ساعت هم رفتیم واسه دیدن دسته جنوبی ها. بازم ریا نباشه امشب برعکس همیشه ماه چسبید به باباش و من با فراق بال بارونی شدم و دعا کردم. 

برای خواهرک که تو لثه اش کیست داره و درد فراوون و دکترا میگن باید دندونتو بکشی تا کیست رو با جراحی در بیاریم و خدا میدونه خواهرک چقدر تلاش می کنه تا دندونش رو از دست نده

برای فنجون که خوب خوب شه

برای رافائل که بیماریش کامل درمان بشه

برای باران دل شکسته هزار و یک شب

برای نیلوفرم

برای همه دوستای مجردم

برای نی نی آزاده جون که صحت کامل بدست بیاره

برای سپیده جان که مشکلاتش حل بشه و تکلیف زندگیش معلوم بشه

و برای همه شماهایی که اینجا رو میخونید و من نمیدونم تو دلهاتون چه حاجتی دارید

برای خیلی ها که الان بخاطر بیهوش شدنم نمیتونم بنویسم

از همتون التماس دعا دارم


*اگر از بعضیا اینجا اسم بردم به خاطر اینه که اون لحظه مشکلات خاص و آزاردهنده شون از بابت سلامتی یا زندگی تو ذهنم اومد و باعث شد اسمهاشونو  بیارم.  شاید ارنها اصلا اینجا رو نخونن و ندونن که براشون دعا کردم