هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آخرین روزهای بهتر

صدای ظریف و کارتونی اش از اتاق به گوش می رسید. ظرف می شستم و زیر لب می گفتم منِ نفهم، منِ بی شعور، منِ عوضی، که ماه اک به پاهایم چسبید و گفت مامان مامان. گفتم برو عقب تا کارم تمام شود. دستهایم را خشک کردم. صورتم را که برگرداندم دیدم وسط آشپزخانه ایستاده. با همان نگاه مهربان و خندانش. با همان نگاه مشتاق و لبریز از شور زندگی اش. انگار نه انگار که همین یک ربع پیش به خاطر رد شدنش از خط قرمزم خانه را روی سرم گذاشته بودم و حالا که کار از کار گذشته مشغول سرزنش کردن خودم هستم. هم قدش شدم و در آغوش کشیدمش. منحنی زیبایی روی لبانش نقش بست. روی تخت دراز کشیدم. ماه اک که بر اساس یک نظم درونی و اینکه هر دری باز بود به محض آمدنش می بستیم و می بندیم؛ اول در اتاق را می بندد و بعد با پاهای ظریف و تن نحیف خودش را از تخت بالا می کشد و روی شکم من می نشیند و با لحنی از کلام و خنده می گوید شیر و خودش را می اندازد روی من.  صورتش را نمی بینم. موهایش نزدیک صورتم است. با دست راست موهایش را نوازش می کنم. به یک دقیقه نمی رسد که از صدای نفسهایش می فهمم که خوابش برده

هنوز درگیرم با خودم. بازی پازل را باز می کنم و قطعه ها را روی هم می گذارم تا صدای سرزنش گر درونم را نشنوم. با خودم می گویم طفلک مگر چه کرده که جنی شدی؟ به کفش دست زده؟ خوب زده باشد. هر چقدر بقیه از دست زدن به کفش مُردن ما هم میمیریم.  

با جرقه زدن فکری رشته افکار قبلی پاره می شود. با اینکه تو سر ماه اک داد زدی، ماه اک باز هم تو را تنها پناه خودش می داند. به دقیقه نرسیده اگر ناراحت هم سده باشد؛ که اززظاهر خندانش هیچ چیز نمی شود فهمید؛ آنقدر سریع تو را بخشیده و دوستت دارد که همین که به تو چسبید آنقدر احساس امنیت کرد کهخواب را در نوردید. پس خودت را ببخش. توصیه خواهرک را به یاد می آورم که نیگفت تصویرسازی کن. ماه اک را در حال انجام بدترین کارها از دیدگاه خودت تصور بکن و خودت را ببین که در آرام ترین حالت خویش با مسئله برخورد می کنی بدون اینکه با خشم به خودت و ماه اک آسیب روانی بزنی.

خود ماه اک یکی از بزرگترین منابع آرامش من است. آنقدر با تن سبک و گرمش آرامش به جانم ریخته که 

حلضر نیستم روی تخت بگذارمش. دلم میخواهد تا ابد در همین وضعیت بمانیم من طلایی موهایش را نفس بکشم

  ادامه مطلب ...

یک روز تازه با سرعت عمل عالی

امروز روز سرعت عمله

در این راستا یک حموم هفت هست دقیقه ای رفتم

قراره جمع کردن وسایل سفر و ریخت و پاشی ها رو هم با همین سرعت عمل انجام بدم

لباسای خشک رو جمع کنم

ملافه ها رو پهن کنم

و یک بار دیگه ماشین لباسشویی رو روشن کنم

کتابی که خیلی وقته دلم میخواسته بخونم و خواهرک داده تا بخونم رو استارت بزنم

گردگیری کنم و تی بکشم

با ماه اک بازی کنم

نظرات رو جواب بدم و تایید کنم

قیمه رو به روش مهری بپزم

و اگر با سرعت همه این کارها رو تا حداکثر شش بعد ازظهر انجام بدم؛ یک پست خوشحال به خودم جایزه میدم بعد از چند روزی که توان هیچ کاری نبود

  ادامه مطلب ...

صحت؟!

یک طالبی کوچک را تنهایی خوردم و با یک بسته ساقه طلایی و یک لیوان شیر کاکائو توی هوای گرم خونه تکیه دادم به تخت. در سکوت بعد از ظهر، صدای دلنشین پرنده ها، طنین انداخته در فضا و هر چند دقیقه یک بار در صدای گوش خراش فرز محو می شوند. ذهنم درگیر گردهایی است که به دلیل عدم امکان بسته شدن درب ورودی تمام خانه را به گند خواهد کشید. به دقیقه نمیرسد که طعم دلچسب بیسکوییت در دهانم می پیچد و از خودم می پرسم این درد چهار روزه قصد رفتن ندارد؟ حالا که خوبِ خوبم؛  حالا که بد حالیها با دیدن عزیزانم خاکستر شدند، دلیل این درد تقریبا متوالی چیست؟ و قطعا عین تمام ١٢ سال گذشته جواب خاصی برایش ندارم جز اینکه میگرن است دیگر. وقتی قصد آمدن کند با دلیل و بی دلیل خودش را بهت می چسباند و فقط وقتی دلش بخواهد می رود

شاید هم استرس های دو هفته پیش و ناخوش احوالیهایش چنین نتیجه ثمربخشی را حاصل نموده. در هر صورت چیزی در درونم می گوید بخور تا درد فراری شود

این روزها حال دلم عجیب خوب است اما این درد لعنتی مجال لذت بردن کافی از این حال خوب را نمیدهد. 

بوی گند برش آهن و جوشکاری تمام فضای پذیرایی را پر کرده. در اتاق را می بندم تا بو سرم را بیشتر از این تحریک نکند.

خانه چنان بی نظم شده که خودم در عجبم که درد چطور همه چیز را تا این حد بهم میریزد؟

آستانه درد من پایین است یا شدت درد زیاد است؟ 

البته که بی حوصله شدن در اثر درد قدرتش در این بی نظمی از همه بالاتر است

ماه اک چشمهتبش را باز می کند و می گوید شیر. کنارش دراز می کشم و حس لمس تنم با دستهای کوچکش تمام وجودم را به وجد می آورد و من دوباره به فکر فرو می روم که چطور دلم را راضی کنم به از شیر گرفتن ماه اک؟!

کادوی تولد

یک ماهی هست به خرید یک کادوی مفصل برای تولدم فکر می کنم. گزینه های دیادی تو ذهنم اومد و رفت

- یک جفت کفش اسکیچرز (مامان میگه همسرت میخره خوب :)))

- پابند ( ظاهرن همسر دوست داره پابند بخرم البته منم بدم نمیاد)

- کنسول ( خوب با وجود یک ماه کوچولویی که از همه جا بالا میره تصمیم گرفتم فعلا بیخیال شم)

- عطر ( شب عید به خودم هدیه داده بودم و منصرف شدم)

- یک ساعت بند چرم؟ 

- یک مانتوی خفن؟!

- جارو شارژی؟

- یکی از اون آویزای گرونقیمت خونه جاری؟ ( همسر میگه بیخیال :))) )

- اصلا بیخیال همه اینا؛ یک شاخه گل برای خودم بخرم و پولو بدم یک صندلی ماشین واسه ماه بخرم؟ ( همسر به نظرش ماه اک حاضر نمیشه توش بشینه و میگه من نمیخرم تو هم بخری پولتو حروم کردی)

- یک تبلت نسبتا بزرگ با حافظه زیاد بخرم برای کتاب خوندن هام و گاهی فیلم دیدن؟


همه گزینه ها رو نوشتم یادگاری برای خودم. برای بعدن ها که ببینم به چیا فکر میکردم اما شما بودید چه کار می کردید؟

طلا میخریدید یا تبلت یا صندلی ماشین



حمد شفا

 شربت عسل،دارچین و زنجبیل نوشیدم و سرم رو کردم تو استکان گلاب و بوش رو نفس می کشم و با خودم میگم کاش مامان اینجا بود و یا اعتقاد قوی اش مثل قبلا که کنارش بودم؛ دست راستش رو میذاشت روی سرم و  هفت تا حمد میخوند

حالم خیلی بده. میشه اگر حرصله داشتید یک حمد برام بخونید؟


بعد نوشت:

یک جور عجیبی تقریبا نیم ساعت بعد از نوشتن این پست حالم بهتر شد. دردمخیلی نامحسوسه و تهوع به حداقل رسیده