هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دندون اسب پیش کشی

28 بهمن

--------

امروز ظهرتوی دلم دست و جیغ و هورای بلندی بود به خاطر هدیه هیجان انگیز خواهرک که بیا و ببین. از خوشحالی و هیجان روی ابرا بودم. همسر از راه رسید و من همین که در بسته شد گفتم چی شده اما همسر چنان سرد و خشک برخورد کرد که حسابی حالم گرفته شد. گفت من از اول مخالف بودم و این کار خواهرت مثل اینه که خانوادن از چیزی خوش شون نیاد و من همون رو هدیه بدم. غروبی موقع غذا درست کردن باز اثرات نظر تلخ همسر از بین رفته بود و من دوباره حین غذا درست کردن رو پا بند نبودم. مراتب خوشحالیم رو به سمع و نظر همسر رسوندم و باز همسر چنان سخنرانی غرائی در جهتی کاملا خلاف خوشحالی من وضع کرد که حسابی خورد تو برجکم و زنگ زدم به مامان شاید  کمی حس های بدم رفع بشه که اونم یک طوری حرف زد که خواهرک فهمید برخورد همسر در مقابل فهمیدن قضیه خیلی جالب نبود و فکر کنم دلخور شد. حالا دلخوریم از همسر یک طرف؛ از خودم دلخورم که چرا زنگ زدم به مامان ....

راستی چرا مامان ها هیچ وقت بلند نیستند یک چیزی که یواشکی بهشون میگی رو بلند نگن؟

یعنی فردا منم همینطور میشم؟


حالا قضیه چی بود؟

خیلی وقت بود دوست داشتم یک ورکشاپ توسعه فردی رو شرکت کنم و خواهرک امروز یک فیش پرداخت به حساب برگزار کننده ورکشاپ برام فرستاد و گفت: "اینم هدیه پیشاپیش من واسه عیدی و تولدت خواهرجون" و من هم هیجان زده شده بودم هم شرمنده. یعنی اصلا دلم نمیخواست خواهرک چنین مبلغی واسه هدیه برای من هزینه کنه و در عین حال خیلی خوشحال بودم.

ظهر همسر گفت من گفته بودم مخالف شرکت توی این ورکشاپ هستم و من یادش آوردم که مخالف نبوده قرار بوده در موردش صحبت کنیم.

عصری از شدت هیجان برگشتم گفتم من خیلی خوشحالم. همسر گفت بابت چی؟؟ گفتم بابت هدیه خواهرک

اونوقت شروع کرد: " خودت میبینی خواهرت با چه سختی پول در میاره. نباید میذاشتی بفهمه چنین چیزی رو میخوای و چنین هزینه ای بکنه. از طرفی تو کدوم آدم موفقی رو دیدی که ورکشاپ موفقیت بره؟ اصلا آدمای موفق وقت این کارها رو ندارن. داوود داره اپروو شرکتش رو تو اروپا میگیره مگه ورکشاپ رفته؟ نه ولی موفقِ. خانم شکری مگه ورکشاپ موفقیت رفته ولی بهترین نقشه کشِ ... (سه نقطه یعنی رشته تخصصی اون خانم) هستش. تو کل ایران متخصص هایی مثل اون به تعداد انگشت های دست نمیرسه. تا ساعت 11 شب کار می کرد بهش گفتم تا این موقع؟ گفت دکتر کجای کاری ما ساعت 1 شب رفتیم بازدید ....  (بازدید اون وسیله ای که نقشه های تخصصی اش رو میکشه و وقت دیگه ای امکان بازدید نبوده). من که تمام مدت رفته بودم تو خودم و آشپزی می کردم و تمام احساسم این بود که دارم با همکارهای خانمش مقایسه میشم برگشتم گفتم: "تو میگی 9 شب نباید بیرون بود اونوقت تو اجازه میدی خانمت ساعت 1 شب بره بازدید؟" گفت:"من اگر ببینم در راستای تلاش و موفقیتت هست و جایی که میری و آدمایی که باهاشون کار می کنی امن هستند چرا اجازه ندم؟" این تنها حرفی بود که در طول نیم ساعت سخنرانی غرا همسر به زبون آوردم. تمام خوشحالیم سرکوب شده بود و اونقدر حس بد درونم کاشت که کم کم داشتم فکر می کردم برم به برگزار کننده بگم من پشیمون شدم ار شرکت تو ورکشاپ و پول رو پس بگیرم.

زنگ زدم به مامان و همون موقع فهمیدم که خواهرک فهمید و دلخور هم شد. خواهرک چند سالیه به طرز بدی حساس شده و زود به دل میگیره. البته زود هم می بخشه ولی خوب. ... سر شام به همسر گفتم: "تمام تلاشت رو کردی که خوشحالیم رو نابود کنی" گفت:"من قصد بدی نداشتم. همه حرفهام منطقی بود" گفتم: "من به هیچ کدوم حرفهات اعتراضی ندارم. بله همشون منطقی بود اما وقت گفتنش الان نبود. مثل اینه که خانوادت برات چیزی هدیه بدن و من برم بیام بگم آخه این چیه که اینقدر براش پول دادن؟" گفت:"خواهرت فکر کرده تو با این ورکشاپ زیر و رو میشی" گفتم:" اتفاقا وقتی گفتم حامی گفته به جای ورکشاپ کتاب بخون خواهرک هم گفت من با حامی موافقم اما می دونی چرا این کار رو کرده؟ چون دوستم داره و فقط می خواسته من رو خوشحال کنه همین" همسر حرفام رو پذیرفت و تهش گفت:"ما که نمیدونیم دقیقا مطالب اون ورکشاپ چیه ولی امیدوارم برای تو بهترین نتیجه رو داشته باشه" همین موقع ها بود که خواهرک زنگ زد و با خوشحالی سلام کرد. یعنی از تماس من تا تماس خودش احساساتش رو تعدیل کرده بود و گفت: "ببخشید اگر گاهی یه برخوردایی دارم." گفتم:"راحت باش" براش گفتم که چی شد و خودشم گفت: "من هم مثل حامی خیلی به این چیزا اعتقادی ندارم اما شاید تویی که دیدت فرق می کنه این ورکشاپ برات نتیجه عالی داشته باشه"


 

29  بهمن

---------

و ته ماجرا حس فوق العاده ای برام داشت. چرا؟

توی تاریکی نشستم روی تخت و یک آفرین بلند توی دلم به خودم گفتم. به تغییراتی که نشونه هاش رو بیشتر و بیشتر می بینم. به آرامشی که حین حرف های همسر داشتم. به اینکه مثل قبل تر ها عصبانی نشدم. حرفی نزدم و سکوتم باعث شد بحثی پیش نیاد که بالا بگیره و فضای خونه متشنج بشه. یادتونه قبلا چقدر با همسر حرفم میشد؟  پارسال و سال قبلش وضع روانم پریشون بود که هیچ. در مدیریت احساسات هم مهارتم اونقدر کم بود که خیلی زود عصبی می شدم و واکنش های تند من باعث متشنج شدن فضا میشد و حالا چقدر خودم رو دوست دارم که دارم تغییر می کنم. رابطه ام با خودم بهتر شده. نمیدونم دیگران نظرشون چی باشه اما دارم یاد میگیرم از خودم تعریف کنم. نه پُز دادن. نه فخر فروشی. فقط یاد گرفتم از خودم برای خودم تعریف کنم. مثل دیروز که مدیریت حفظ آرامشم رو تحسین میکردم و امروز که آشپزیم رو. اونوقت در راستای این تعریف همسر میگه :"تا جایی که یادم هست مامان من خوب کتلت نمی پزه" و شنیدن این حرف از همسری که یک مامان داره با دست پخت خیلی خوب به من خیلی چسبید. جای همتون سبز


غ زل وار:


+ ورکشاپ، ورکشاپ موفقیت نیست. این برداشت همسر هستش. ورکشاپ در زمینه توسعه فردی هستش


+ یک پست از تکه تکه های افکار و احساسم نوشتم اما فرصت نمیشه تکمیلش کنم

آهسته آهسته مهر تو بر دل نشسته ... مهر جانِ دلم

زود بیدار شدم.  البته با داشتن یک همسر سحر خیز من خیلی مقاومت داشتم که تا الان سحر خیز نشدم :)) همسر از اون آدمهایی هست که باید زود بخوابه و طبعا  زود بیدار میشه و من دیر میخوابم و نتیجه دیر بیدار شدن هست. البته که خیلی وقتا همسر من رو به زور از خواب میکشه بالا که اشو صبحانه بده. امروز اما از اون روزهایی هست که به میل خودم زود بیدار شدم و همسر هم با وجود بیدار بودنش اصلا صدام نزد. این خیلی حس خوبیه. وقتی به زور بیدارم میکنه حس کلفت بودن بهم دست میده :) .کمی خورده ریزه های روی زمین رو جمع و جور می کنم. چندتایی استکان و لیوان کثیف هست که می شورم. صدای قل قل کتری فضای آشپزخونه رو پر کرده. وقتی آبجوش رو می ریزم توی قوری، عطر چایی می پیچه تو فضا. نفس عمیقی می کشم و تا جایی که بتونم عطر چایی رو می فرستمم توی ریه هام. عطر چایی اول صبح نشونه یک عالم خوشبختیِ که نباید ندید گرفته بشه. نشونه اینه که یک زندگی توی خونه جریان داره و با همه معمولی بودنش پر از عشق و سلامتیِ.

 

ادامه مطلب ...

نه شراب رز میخواهم نه جنس اونوری ... از همین سگ مزه های تلخ ایرونی بریز

چرا بعضی روزها نمی فهمی چه مرگته.

نه خوبی نه بد اما یک جوری هستی که دوستش نداری

یک جور عجیب 

چقدر من از اتفاقهای تابستون ترسیدم

همین که یه ذره احساس گرمی توی شونه هام می کنم میترسم

کاش وحشتم از اون حالتها از بین بره و اینقدر با هر تغییر حالتی نترسه از تکرارشون


دیشب رفتیم یک دوری زدیم و تو مسیر برگشت همسر نزدیک خونه جدید نگه داشت و نگم چقدر دلم ضعف رفت و دلم خواست زودتر بدهی هامون تسویه بشه و بتونیم بازسازیش   کنیم و بریم اونجا. بر عکس زمان خریدش که با بدترین حس های دنیا به خاطر حال خرابم خونه رو میدیدم الان دلم ضعف میره برای دیدنش. نه اینکه بگم همه چیز خونه خیلی عالیه. عالی بودن حس من به خاطر اینه که این خونه نتیجه زحمت های خودمون دوتاست بدون هیچ حمایتی. همسر تا همین چند روز قبل خیلی به این فکر میکرد که دو تا خونه رو یکی کنیم بریم تهران یا منطقه محبوبمون تو کرج اما من هیچ تمایلی به این کار ندارم چون فشار وحشتناکی رو توی اون دوران متحمل شدیم. الان فقط به این فکر میکنم که زودتر بدهی هامون رو تسویه کنیم و بیفتیم دنبال بازسازی و هیجان انتخاب همه چیز به سلیقه خودمون. خیلی دلم میخواد رنگ چوب توی خونه فضا رو گرم کنه. برعکس قبل که دلم کابینت ممبران میخواست الان دلم یک سری کابینت ساده دو رنگ  با رنگ چوب و شیری میخواد. 



+ خدایا این حس های خوب رو نصیب همه اونهایی بکن که آرزوی داشتن خونه از خودشون رو دارن


+ چه خوب که از خونه نوشتم حالم بهتر شد. برم بترکونم و کارهامو خوب رسیدگی کنم


+ انگار کتاب "میخائیل و مارگاریتا" داره به جاهای جذابی می رسه. البته دیگه دارم با دور تند گوش میکنم


+ برای عنوان چیزی به نظرم نیومد بنویسم . اینطوری هست که عنوان برگرفته از ترانه "امشب" بلک کتس هستش که دارم الان گوش میکنم. 

باید یک کاری بکنم

چشم هام درد می کنه. معمولا مسکن که میخورم و به آخر درد که می رسه انگار درد قلمبه میشه توی چشمام. امروز تا ظهر حس های خیلی بدی داشتم. حس های خیلی بدی که از دیشب طی یک بحث کوتاه بین من و همسر شروع شد و  امروز ظهر به اوج رسیده بود. اون موقع دیگه باید غر میزدم. قطعا نه می خواستم؛ نه حوصله جر و بحث داشتم. پس زنگ زدم به خواهر و بهش گفتم میخوام غر بزنم. بهش گفتم خسته شدم از وابستگی مالی ام به همسر. به صبر ایوبی که داره و من برای اغلب خواسته هام باید مدت طولانی صبر کنم.
الان داره دو ماه میشه که گوشی اش خراب شده. تمام شبکه های مجازی رو روی لپ تاپش نصب کرده و کلا بی خیال هست که این همه زمان گذشته و هنوز گوشی نخریده. نه اینکه نخواد بخره ها. ترجیحش کار کردن با پولش بوده و خوب الان یک جورایی پول گیر افتاده و باید یه کم دیگه صبر کرد. اینو گفتم که بگم از طرفی خدا رو شکر می کنم اونی که گوشی اش خراب شده من نیستم وگرنه تا الان نمی دونم چه اتفاقی می افتاد بین ما. از طرفی خسته ام از اینکه دائم پول رو گیر میندازه و من برای خریدهام باید اونقدر صبور باشم که گاهی وقت خرید که میرسه دیگه اون لذتی رو که باید نمی برم.
من تا سه سال و نیم قبل کار می کردم و همیشه دستم توی جیب خودم بوده. اگرچه اون اوایل هنوز نمی تونستم تنها برم خرید چون همه خریدهام رو با خواهر و مامان میرفتم. الان واقعا فشار بدی روی قلبم هست. همسر تو خریدهای خونه و خورده ریزها اوکی هستش اما وقت خرید رخت و لباس که میشه من باید صبر ایوب داشته باشم. میخره همه چیز میخره اما من از این صبر کردن زیاد از حد، عذاب می کشم. اوایل و شاید تا همین یک سال قبل بحثمون می شد و دعوا می کردم اما الان سعی می کنم ساکت باشم. جالبه که خودش خیلی جدی و محکم معتقده که ما صبر نمی کنیم و هر وقت هر چی خواستیم خریدیم. همین هم که من حرفی بزنم فقط یک چیز تو گوشش تکرار میشه که :"تو برای من چیزی نخریدی" در حالیکه من اصلا این رو نمی گم. برداشتش فقط اینه. بنابراین سعی می کنم سکوت کنم.
 بایدیک فکری بکنم. یک ورکشاپ بود خیلی دلم میخواست شرکت کنم و نمیدونم باز هم برگزار میشه یا نه اما همسر چون از نظرش چیز به درد بخوری نبود اجازه نداد شرکت کنم در حالی که من واقعا واقعا واقعا خیلی دلم میخواست شرکت کنم چون فکر می کردم هولم میده جلو. ورکشاپ در زمینه رشد فردی بود.
 اگر می پرسید پولهایی که از کار کردنم درآوردم چی شد؟ همش رو خرج خرید جهیزیه و سیسمونی کردم :)
و پس اندازهای متفرقه این چند سال؟ موقع خرید خونه مجبور شدم اونم بزارم روی پولمون
چند روزیه که شروع کردم به یک سری مطالعات جدید و برنامه های بزرگی تو سرم دارم اما تا به درآمد برسه زمان می بره. خواهرک میگه در زمینه کار قبلی ات، پروژه ای کار کن تا یک درآمد داشته باشی و بتونی با آرامش بیشتری روی هدفت تمرکز کنی.
حالا در عوض اینکه همسر صبر ایوب داره تو خرید لباس و وسایل خونه (مثل وسایل برقی و پخت و پز) در زمینه ای که شروع کردم به مطالعه، اونقدر مصمم هست که حاضر هست هزینه های آنچنانی هم بکنه که من اکسپرت بشم در اون زمینه. یعنی اگر اون ایراد رو داره در عوض برای پیشرفت کاری من حاضره هر کاری بکنه به شرطی که حرکتی از من ببینه و مطمئن بشه که مصمم هستم. فکر کنم عاقلانه ترین کار اینه که محکم بچسبم به هدفم و از حمایتش حسابی استفاده کنم. چون حمایت مالی اش یک طرف؛ حتی حاضره از لحاظ تخصصی هم همراهیم کنه توی سرچ ها و کارها چون با اینکه رشته هامون متفاوته اما از اونجایی که خودش به کاری که انتخاب کردم خیلی علاقه داره؛ دوست داره در موردش مطالعه کنه و مهارت عجیبی توی سرچ کردن داره. البته  از نخبه ای  مثل همسر چیزی جز این انتظار نمیره. ظهر نشسته پی گیری کرده و دیده مجتمع فنی تهران دوره داره برای کاری که مد نظرمه و کلی ویدئو آموزشی برام پیدا کرده :)))))
ااینجاست که اصفهانیا میگن کچلی ش رو بزار کمِ آبادش :))))
خلاصه باید از این آبادی نهایت استفاده رو ببرم اونوقت در دراز مدت هم مستقل میشم هم نیاز به صبر ایوب نیست
خلاصه که همسر خرج می کنه. منتها بر اساس تشخیص خودش برای کارهای مهم تر سریع تر اقدام میکنه. ولی من دوست دارم وقتی چیزی رو نیاز دارم همون موقع برم بخرم حالا هزینه کردن در زمینه های تخصصی جایگاه خودش رو داره

ماهک نوشت:
باهاش بازی میکردم و غش می کرد از خنده. بهش می گم چطوری اینطور میخندی؟ یادم میدی؟
میگه "تو مثل خودت می خندی؟"
میگم بله
میگه " اشکالی نداره که تو مثل خودت می خندی دیگه"
عاشق حرف زدنش هستم عاشق درکش عاشق وابستگی اش به خودم عاشق اینکه بهم می چسبه. عاشق اینکه ببرمش دستشویی و  لحظه ای که میپرسم میاد یا نه؟ میگه دارم تلاش می کنم. عاشق حمام کردنشم. وقتی دست می کشم روی تن کوچکش یا ابریشم موهاش. عاشق بغض کردن هاش و یواشکی حرف زدن هاش. عاشق عروس شدن هاش که شلوارش رو در میاره و میگه عروس شلوار نمی پوشه. عاشق بوسه های بی وقفه اش روی صورتم. عاشق وقتی که مثلا مسابقه بدو بدو میزاریم و تهش از دور سلام میده و میدوه و میپره تو بغلم و میگه مامااااان. عاشق لحظه هایی ام که میام پست بزارم و می پره تو بغلم و میگه منم میخوام بِوِنیسم. عاشق وقتایی که فعلها رو اشتباه میگه:"حامی کاش ماشین رو می بَریدی درست کنی" "من خوراکی امو نخوریدم" "من که نشنویدم" :))) بقیه اش رو یادم نیست

+ نمی تونم بگم چقدر خوشبختم که با یکی از بدترین حس های دنیا زنگ زدم به خواهرم و بعد از نیم ساعت با بهترین حس های دنیا ازش خداحافظی کردم. اینجور وقتا میگم خر نشو یک بچه دیگه بیار و ماهک رو محروم نکن از این نعمت خواهر یا برادر داشتن. اما واقعا در توان خودم نمی بینم

+ گفتم دلیل بی نظمی خونه رو فهمیدم؟ دردم اسباب بازیها بود. شستم شون و الان اینقدر حسم خوبه. خونه تقریبا منظم شده. اتاق ماهک حسابی تمیز شده و من دارم نفس می کشم

این بار نه درد داشتم نه کج خلق شده بودم اما دو روزه به طرز بدی حس های بد دارم. از طرفی قاضی درونم دوباره فعال شده و به نوع عملکردم توی انجام کارهام داره به شدیدترین شکل ممکن گیر میده

اما در این لحظه  از اون سخت اینه که

چی بپزم؟ :)))

الان هم یک چسب میزنم به دهن قاضی درون و یا علی گویان سعی میکنم بُعد عملگرای خودمو بکشم بالا و پای اهمال کار رو غل و زنجیر کنم. حس های بد هم چون خیلی نمی تونم کاری برای نبودنشون انجام بدم؛ پس مدیتیشن می کنم و بعد دایورت شون میکنم


+چقدر شبیه استوریای اینستا شد :))) ولی من وبلاگ رو بیشتر از اینستا دوست دارم


+ این ماه تو کتاب "میخائیل و مارگاریتا" گیر کردم. دوستش نداشتم لاقل تا اینجا که گوش دادم اما انگار مجبورم تمامش کنم. :(