هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

این تنهایی زیادی


اینقدر دلم گرفته که نمیتون بخوابماگر نمیخواین چیزی بنویسید این پست رو نخونید چون راضی نیستم از این همه سکوت.  خودتون رو مدیون نکنید

ادامه مطلب ...

تازه فهمیدم همسر  دیر میاد :(( فکر میکردم امشب میشه بریم بیرون هم حال و هوامون عوض شه هم یکی دو تا از خریدهامون که براش خیلی زمان نداریم رو انجام بدیم. 

اصلا فکر می کردم امروز خونه است و میرم کار بانکیمو انجام میدم. چون کمر درد دارم و با ماه اک نمیتونم تنهایی برم :((

کاش کمرم درد نمیکرد؛  اصلا کاش تنها نبودم و میرفتم خریدامو انجام میدادم.


+ پست قبل حذف شد. فرزانه جون مرسی که هستی بانوو

شبتون نیک

از همون ده پونزده سال قبل که واسه درمان جوش های صورتم  طب سنتی می رفتم؛ چایی رو ترک کردم. البته زیاد هم چایی خور نبودم. تا همین دو سه ماه پیش بود فقط آخر هفته ها با همسر چایی میخوردم. اما این مدت که شبها کار می کردم؛ یک چایی داغ انرژی شروع کار شبانه  و کاهش دهنده خوابالودگیم بود. حالا کار تمام شده اما باز آخر شبی هوس چایی کردم. بعضی وقتا هیچی مثل یک نوشیدنی داغ نمی تونه سر حالت بیاره و گرمت کنه


+ دیدین بعضیا آرایش می کنند و با دیدنشون کیف می کنی؛ بعضی هام یک مدلی آرایش کردند اصلا لجت می گیره؟!

یا بعضیا یک جوری لباس پوشیدن از نکاه کردن بهش لزت می بری؛ بعضی هام یک لباسی تن شونه که اصلا نمی تونی درکش کنی و در حیرت می مونی که طرف چطور حاضر شده اینو تنش کنه؟

همه این ها رو گفتم که بگم وقتی خانوم همسایه رو موقع بیرون رفتنش می بینم؛ حس عروسیای زمان بچگی بهم دست می ده. یک خانم خوش پوش که یک آرایش شیک کرده و نگاش که می کنی خستگی از تنت در میره

 

+ نظرات رو تایید کردم


حیات دُسْتُم

هوا اونقدر ابره که خونه تقریبا تاریکه. در کتابخونه رو باز می کنم و چشمم می افته به فیه ما فیه. برش میدارم و ولو میشم رو کاناپه. چشمم می افته به دسته گل رز آبی. خدای من این یکی از قشنگ ترین گل های دنیاست با این که کلا کششی به رنگ آبی ندارم. دو روز پیش همین موقع ها بود که براش پیام دادم: " باید از خدا طلب بخشش کنی که اعصاب من رو بهم ریختی و باعث شدی برای این طفل معصوم بی حوصله باشم. گفت من که حرف بدی نزدم! آره راست می گفت؛ حرف بدی نزده بود اما صبح قبل از رفتنش گفته بود که به جای کار بازیگوشی می کنی. تو لپ تاپت ده تا وبلاگ باز بود و من دلم شکسته بود از قضاوتش. از اینکه به خاطر خراب شدن کروم، مجبور شدم بعد از مدتها اُپرا رو باز کنم و اونم با تمام تب های دفعه آخر باز شده بود و با عث شده بود قضاوتم کنه به ناحق

یک بار دیگه math type رو نصب کردم و این بار مشکل پیست نشدن وردم حل شد. فرمولها رو تایپ کردم و یک غلط گیری کلی و تماااام. ساعت پنج عصر بود. یک نفس راحتی کشیدم و با ماه اک پریدیم توی حمام. تازگیها وانش را پر از کف می کنم. با دیدن کف ها می خنده و میگه عه عه!! و کیف می کنه. آب که ریخت رو تنم خستگی ها باهاش شسته شدن. فکرم آروم شد و تنم سبک. گاهی فقط یک حمام دلچسب میتونه حالت رو خوب کنه.

داشتم لباسهای ماه اک رو تنش می کردم که از راه رسید. برخلاف همیشه که کنار جالباسی لباس هاش رو عوض می کرد؛ دستهاشو میشست بعد میومد کنار ما؛ اومده بود پشت سرم ایستاده بود. فکر کردم واسه دیدن ماه اک دلتش طاقت نیاورده. کارم که تمام شد پاشدم که برم لباس بپوشم که دیدم یک دسته گل رز آبی گرفت جلومو مثل یک پسر کوچولوی نادم و شیطون خندید و با مظلوم نمایی مختص خودش گفت: " دیدم ناراحت شده بودی و میخواستی سرت رو بکوبی به دیوار. گفتم از دلت در بیارم". گل از گلم شکفت و خوشحالی تمام شدن کار با ذوق مرگی فهمیده شدن تکمیل شد. 

بازم چشم میدوزم به دسته گل روبروم که دو روزه با دیدنش خوشبخترین زن دنیام. که با دیدنش تمام خوبیهای همسر تو ذهنم مرور میشه. که شیرین ترین لحظه های زندگیمو به یادم میاره. که لبریزم می کنه از عشق و هیجان و شکوفا می کنه غنچه های امید در دلم را. 

چشمهایم غرق خواب شده. نگاهی به فیه ما فیه مولانا می اندازم و می گویم سنگینی جملاتت هوشیاری کامل میخواهد. چشمانم را می بندم و باز هم به شیرینی های زندگی ام فکر می کنم


غ ز ل واره:

این اولین نوشته ایه که خودم رو زن خطاب می کنم :)


*یه کم سرم شلوغه. کم کم دارم نظرات رو تایید می کنم.

بالاخره تمام شد. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشتن. کاری که میشد یک ماهه جمعش کرد؛ با وجود کمک های همسر؛ سه ماه طول کشید.  و تمام شدنش یعنی الان تمام دنیا در دستهای من است.

سه ماه سختی بود. فشار روانی کار از خود کار بدتربود. هرسه مان اذیت شدیم . و تا قبل از مهد و مدرسه رفتن ماه  کار تعطیل.

یک عالمه هدف و برنامه دارم.  فردا باید لیست آرزوهام رو بنویسم. دوباره برنامه ریزی رو شروع کنم. اهدافم رو بنویسم و یک مادر شاد بشم

چقدر خوبه که با فراغ بال میتونم به کارهام فکر کنم


* خسته ام. نظرات را فردا تایید می کنم