هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چهارشنبه سوری

از ترس مثل جوجه بی پناهی که خودش را زیر پر و بال مادرش پنهان کرده است؛ خودم را مچاله کرده ام در آغوش همسرجان. همانطور که صورتم را توی گردن همسرجان فرو کرده ام با بفض ناشی از وحشت می گویم: "اگر همدیگر را نمی خواهند چرا با هم زندگی می کنند؟". صدای نعره های مردک و وحشی گری هایش که گویی چیزی را به زمین می کوبد و فریادهای زن که می گوید بکُش بکُش و بعد از آن صدای جیغ های از ته دل زن،جیغ های طفلک معصوم شان و صدای گرومپ گرومپ تمام وجودم را به رعشه انداخته است. قلبم و دلم منقلب است. نگرانم که ماه ام که از عصر به خاطر ترقه که نه!به خاطر انفجار بمب ها نتوانسته بخوابد و تازه خوابش برده با این صداها بد خواب شود. همسرجان محکم مرا در آغوش اش نگه داشته و می گوید:" گور بابایشان. هر چقدر می خواهند فریاد بزنند و دعوا کنند تو چرا می ترسی؟!" اما مطمئنم اعصاب خودش هم از شنیدن این همه جیغ و فریاد ناراحت است. آنقدر که با شروع دعوا نمازش که تمام شد گفت:"باید مرتیکه را از این سختمان بیرون کنیم"

بار اولشان نیست. لامصب ها یکی از بدترین دعواهای زن و شوهری را دارند و استثنا به جز امشب همیشه دعواهایشان بعد از ساعت ١٢ شب است.

خودم را از آغوش همسر بیرون می کشم تا بروم باقیمانده وسایل کابینت زیر سینک را جمع کنم. همسر می گوید چراغ ها را خاموش کن و بیا. قلبم ناراحت است. قرص ویتامین ام را میخورم و از خدا خواسته! چراغ ها را خاموش می کنم و آشپزخانه را همانطور ریخت و پاش رها می کنم.  روی تخت می خزم و همسر که می داند چقدر ترسیده ام مرا زیر پتو جا می دهد و دستش را دور کمرم حلقه می کند. صدای فریادهای زن می آید که "طلاقم بده. برو گمشو". همسر می گوید پس چرا نشسته ای برو طلاقت را بگیر چرا منتظر این مرتیکه ای. می گویم شاید برای بچه شان؟! می گوید این زن باید برود. این مردک مریض است. اما حقیقت این است که ما از بطن ماجرا بی خبریم و فقط هر چند وقتی یکبار تنمان میلرزد.

درست مثل عقب زدن یک فیلم اتفاقها از اکنون و اینجا تا زمان غروب در ذهنم به عقب مرور می شود؛ همان لحظه ای که خانم همسایه روبرو از خانه زد بیرون و من به همسر گفتم حتما رفت چهارشنبه سوری. بعد از دم کردن برنج آمدم داخل سالن و گفتم چقدر امشب احساس تنهایی می کنم؟! همسر که روی کاناپه ولو شده بود گفت: "نه نه احساس تنهایی نکن. بیا اینجا" و من را در آغوش کشید. اما من که یکهو دلم گرفته بود؛ صورتم خیس شد. با انتظار دلداری از همسرجان گفتم همه خانه هایشان را تمیز و مرتب کردند اما خانه من بازار شام است. 

همسر: خوب تو هم بکن

من: با ماه اک؟! که اجازه کار نمیدهد

- : خوب نکن

+ : کاش لاقل از کم خوابی سردرد نمی گرفتم. آنوقت می توانستم از خوابم بزنم و به کارهایی که دلم میخواهد رسیدگی کنم. چرا اینطوری حرف می زنی؟

-: (خنده اش گرفته) چطوری؟ من در حالت عادی برایم مهم نیست اگر به کارهای خانه نرسی اما وقتی مهمان می آید کمی به خودت سختی بده. 

+: (اعصابم خورد شده) عوضش هر موقع که مهمان داریم چنان تمام مرا برای کارهای انجام نشده زیر سوال می بری که نابودم می کنی و از ته دل آرزو می کنم ای کاش هرگز مهمان نمی آمد. وقتی کارها روی هم تلنبار می شود چطور انتظار داری زمان مهمان آمدن یک جا به همه کارها برسم تا جنابعالی حرفهایی نزنی که تا ته ته وجودم بسوزد. اگر این درد لعنتی نبود همین حالا به خودم سختی می دادم

خودم را با حالی بدتر از چند دقیقه قبل از آغوشش بیرون می کشم. ماه اک هر از گاهی غری می زند. طفلک نتوانسته بخوابد. بعد از تکمیل آشپزی و قیافه گرفتن و خوابیدن همسر و کمی آه و ناله برای مادر همسر که زنگ زده است برای احوال پرسی و بیشتر از یک ماه است که خانه می تکاند؛  در مورد ناراحتی ام از نامرتب بودن خانه برای سال جدید! و البته سکوت همسر؛ زنگ می زنم به مادرجان. با یک احساس عجز و بی کفایتی ماجرا را تعریف می کنم.حق را به خودم نمی دهم اما می دانم که آن لحظه فقط دلم میخواست همسرجان با شنیدن حرفهایم دستی روی سرم بکشد و بگوید: "عیب ندارد. هنوز وقت هست. کلیت خانه را مرتب کن. بقیه را سر فرصت". مادرجان که کمی از ماجرای پیش آمده خنده اش گرفته می گوید اوقاتتان را تلخ نکن. حرف را عوض می کردی. وقتی خواسته احساس تنهایی نکنی از چیز دیگری حرف میزدی.  به جای این حرفها می بوسیدی اش. به علاوه تو که خودت میدانی مهمان که می آید باید همه جا تمیز و مرتب باشد. نیازی به گفتن او نیست.

ماه اک دوست داشتنی که اغلب روز را داد کشیده و توی بغلم است که آرام شود را می بوسم و می گویم این خانم کوچولو تمام وقتم را پر می کند. مادر می گوید ببوسش. بچه به این ماهی! برایش می گویم که دلم میخواست که همسر بگوید: "اشکالی ندارد. این روزها که کارم کمتر است کمی ماه اک را به من بسپار و به کارهایت برس". اما اصلا چه زود بیاد چه دیر این بغل گرفتن های ماه اک آنقدری نیست که من به کاری برسم.

مادرجان با اینکه حرفهایم را قبول دارد اما می گوید شبتان را خراب نکن. برو کنارش بنشین؛ ببوس اش و خوش بگذرانید. نبینم دیگر با همسرت اوقات تلخی کنی. بعد از خداحافظی با همه دلخوری ام از همسر  سمتش می روم و با منت کشی آشتی می کنیم. البته که از دلخوری ام کم نشده و او همیشه در همه بحثها من را مقصر میداند و خودش را مبرا :|. اما من او را هم مقصر میدانم

صدای نعره های مردک و جیغ های زن رشته افکارم را پاره می کند. هنوز قلبم میخواهد از جا کنده شود آنقدر که ترسیده ام. نگاهی به ماه مان که خواب است می کنم و میبوسمش. شروع می کنم به خواندن آیة الکرسی. فوت می کنم به ماه اک، همسر و خودم برای حفظ سلامت و آرامش زندگیمان و فوت می کنم به طرفین دعوا که آرام شوند.

پیشانی همسر را می بوسم و عذرخواهی می کنم از غر زدنهای سرِ شب؛ با اینکه هنوز هم انتظار دارم وقتهایی که دیر نمی آید یا روزهای تعطیل کمی بیشتر برای ماه و من وقت بگذارد و کمکی هرچند کوچک بکند تا من بهتر و با انرژی تر به مدیریت خانه برسم. نه اینکه از صبح بگوید کار دارم و پیشاپیش اعلام کند که امروز اصلا فرصتی ندارد در حالیکه به خاطر خستگی های در طول هفته معمولا توان انجام کارهایش را ندارد. ته دلم از خدا تشکر می کنم که شریکم یک انسان است و یک مرد فهمیده اگرچه گاهی اصلا همدیگر را نمی فهمیم یا نمیدانیم رفتار و حرف درست کدام است.


غ ز ل واره:

جر و بحث همه جا هست مهم این است که کمی گذشت کنیم و کوتاه بیاییم که کش دار و دایمی نشود. همه زندگیها لحظه های خوب و بد دارد اما شدت بد بودنش نشان از درک و فهم  طرفین از هم و میزان گذشت شان دارد. 


+ با حال این روزهایم باید بطور جدی شکرگزاری را از سر بگیرم.


+ ماه اک از سر صبحی مرتب در حال داد زدن است. امروز از آن دنده بلند شده. سر فرصت نظرها را تایید می کنم. بروم به دادش برسم


+ پست را همان دیشب نوشتم که حالم خراب بود و حالا تکمیلش کردم



مهربانترینم

هوا ابر است و رو به تاریکی. ماه اک تازه شیر خورده و به خواب رفته. قصد جمع کردن لباس هایی را می کنم که از کمد بیرون ریختم برای جدا کردن و بیرون دادن از خانه یا مرتب کردن که یاد خودم می افتم. اول باید زمانی برای خودم باشم. زیر کتری را روشن می کنم. ویفر مورد علاقه ام را بر میدارم. لیوان را از آب جوش پر می کنم و گوشی به دست روی کاناپه لم می دهم. 

ای وای... باز هم فراموش کردم. قرار بود بعد از پنج ماه بالاخره به رویان زنگ بزنم و بپرسم چرا خبری از فریز خون بند ناف به ما داده نشد؟! البته زنگ زدم و شماره پرونده خواست اما از آنجا که ماه اک بی تاب بود قطع کردم که سر فرصت شماره پرونده را ببینم و حالا دیگر دیر است. بماند برای فردا

حدودای ١٢ بود که مادرجان زنگ زد. گفت دیروز من فراموش کردم زنگ بزنم تو هم نزدی. قبل ترها حس می کردم برایش اینقدر هم مهم نیست. گاهی هر روز هفته زنگ میزدم اما اگر یک جمعه زنگ نمی زدم کسی هم به من زنگ نمی زد. به همسر گله می کردم و همسر میگفت خوب تو زنگ بزن. اما من که احساس مهم نباش داشتم؛ با این چیزها دلخوری ام رفع نمی شد. با شنیدن این حرف خوشحال می شوم. به مادرجان می گویم که دیروز حالم خوش نبود. پر از استرس بودم. برای هیچی! الکی!

مادرجان شروع می کند به راهنمایی که به خودت بگو من توان رسیدگی به همه امور را دارم اما فعلا بخش اعظم زمانم مختص ماه اک است. چند ماه دیگر بیشتر نمانده که ماه اک تا این حد به مراقبت نیاز نداشته باشد. تع دلم میگیرد که چقدر زود روزگار می گذرد. برایم نسخه خانگی  برای ریزش موهایم می پیچید. این وسط ها از ماه اک می گویم که دمر شده و سرش را بالا می آورد و به من لبخند می زند. مادرجان میگوید خوب همین لبخند یک دنیا انرژی است. چطور با داشتن این فرشته می شود ناخوب بود! و با یک عالمه حرف و راهنمایی قشنگ چنان حال دلم را خوب می کند که وقتی خداحافظی می کنم انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده. بی درنگ می روم سراغ کمد لباسهایم و کاورهای لباس را می ریزم روی تخت و لباس های تابستانه ام را در می آورم. لباسهای خیلی گرم را در یک کاور می گذارم.  و بعد از آن ماه اک اجازه تکمیل کار نداد اما خوشحالم با اینکه اتاق نا مرتب است.

ماه اک بیدار می شود و من بچه به بغل آب جوش و شکلات می خورم و کیف می کنم. ماه اک خیلی کم خواب شده و همین اذیتش می کند و ناآرام. بالاخره ماه اک را آرام می کنم و به یاد برنامه ظهر می افتم. خانم دکتر جعفری گفت نگویید که پشتکار ندارید. برای خودتان هر هفته دو سه هدف کوچک اما چالش برانگیز تعیین کنید و برای رسیدن به آن تلاش کنید. با این روش کم کم پشتکار داشتن جزیی از خصوصیاتتان خواهد شد.

و من خوشحال و سرمست از یافتن راهکار؛ به یاد چالشی که سپید دعوت کرده بود می افتم و جدولی نیمه کاره که همان را هم ماه اک مچاله کرد. با این حال من هنوز هم ادامه می دهم و حتی اگر به همه موارد نرسم یکی دو مورد را واجب تر می دانم و سعی می کنم برای آنها حتما وقت بگذارم. اصلا شاید اهداف این برنامه را به دو مورد محدود کنم تا مطمین باشم کامل انجام می شود و حس سرمستی اش مشوق کارهای جدید شود.

همین حال خوب باعث می شود مرور کنم گذشته را و پیدا کنم موفقیت ها و پشتکارها را. شاید پشتکارم خوب نبوده اما بد هم نبوده. بارزتریم پشتکارم پنجشنبه هایی بود که از شهرمان می کوبیدم می آمدم تهران برای شرکت در کلاسهای آموخته و البته بدترین بی پشتکاری همین جاست که من تمام آن علمی که با سختی در زمینه ترجمه بدست آوردم را در جزوه ها محبوس کردم و ادامه ندادم تمرین هایم را و فراموش کردم هرچه آموختم. با این حال همین که نمونه هایی از پشتکار یافتم حالم از این رو به آن رو شد و خدا می داند که همه این حال خوب را مدیون مادری هستم که بهترین مادر دنیاست و با قشنگ ترین صدای دنیا پرانرژی ترین جملهای دنیا را به زبان آورد و بهترین حس های دنیا را در دلم ریخت.

بالاخره فرصت می شود که به اتاق بروم. سریع مابقی لباس ها را تفکیک می کنم. شام آماده نیست و فرصت گردگیری کمد نیست.با پا گذاشتن روی کمال طلبی که اصرار دارد کمد گردگیری شود؛ لباسها را مرتب داخل کمد می گذارم و می گویم گردگیری اش باشد سر فرصت. فعلا باید اتاق جمع شود. اگرچه جزیی اما کار دیگری از خانه تکانی انجام شد و حس من آرام و سبک....

به دنبال چاره

ماه اک را روی تشک ضد غلت اش روی تخت می گذارم. پتویش را روی تن اش می کشم و از اتاق خارج می شوم. شب از نیمه گذشته است و نزدیک یک است. وارد آشپزخانه می شوم و ته مانده شام، پنیر تازه خریده شده، میوه ها و سبزی های شسته را داخل یخچال جا می دهم. همچین بفهمی نفهمی هم گرسنه ام است اما حوصله غذا خوردن ندارم. گیج خوابم.  تک خیار مانده در یخچال را برمی دارم که بخورم اما با فکر اینکه شاید صبحانه هوس خیار کنم و با دیدن سیب روی اپن پشیمان می شوم. تا بیایم به سیب یورش ببرم، چشممم می افتد به نایلون نون خرمایی و با ولع تمام یک تکه جدا می کنم و می بلعم. 

به غرغرهای امروز فکر می کنم. به اینکه ماه اک جلوی چشمم قد می کشد فکر می کنم. به اینکه شروع این استرس های شدید را چه چیزی استارت زد؟ به اینکه به گفته دکتر بابایی زاد نگران گذر زمان بودن یعنی زندگیِ نکرده؟! به اینکه زندگی را چطور زندگی می کنند؟ به اینکه چطور در هر سنی متناسب آن سن زندگی کنیم و لذت ببریم؟ و به هزاران سوالی که یکی پس از دیگری می آیند و فرصتی برای پیدا کردن یک جواب دست و پا شکسته را هم نمی دهند.

برای همسر، آن پسر مراجع در "حال خوب" را تعریف می کنم و می گویم دقیقا نمونه بارزی از من است. همسر که یک جورایی از مخالفان علم روانشناسی است و فقط آن سبک روانشناسی که خودش در دونش می شناسد را قبول دارد؛  می گوید تو نباید اینطور به خودت نگاه کنی. باید موفقیت هایت را ببینی و از پا ننشینی برای اینکه موفقیت هایت را بپذیری. دوره ای از روزگار دانشجویی اش را تعریف می کند که تا به حال نگفته بود. اینکه چطور از پا ننشسته و به جای باختن خودش زده به کار خرخوانی. من خودم رو جای همسر در آن برهه می گذارم و مطمئنم با این نوع افکار من خیلی زود خودم را می باختم و از تلاش دست می کشیدم؛ همانطور که در کار گذشته ام این بلا بر سرم آمد. 

می خواهم به همسر بگویم می دانم راهم اشتباه است اما توان کاری که می گویی از من خارج است که می پرسم عکس العمل پدر و مادرت به موفقیت ها و شکست هایت در بچگی چی بوده! میگوید هیچی بی تفاوت

یادم می افتد که برای ما هم. اما حرف بابا که از سر عصبانیت گفته بود تو هیچی نمی شوی را به خاطر می آورم. بعد از این همه سال!!! اصلا فراموش کرده بودم این جمله را و سوال برنامه زنده اش کرد. شاید همین جمله در ناخودآگاهم طرحواره شکست را شکل داده.

باز هم به شروع استرس ها فکر می کنم. نطفه اصلی را یک ماه پیش کارکنان لعنتی بهداشت در دلم کاشتند که وزن ماه اک کم است و باید در طول شب شیر بدهی و همین جمله باعث شده بود همسر صبح به صبح مرا چک کند که در شب چندبار بیدار شدی؟! و من که گاهی خواب می ماندم نگران جواب دادن به سوال همسر بودم. بعد از آن با تجویز سونو برای ماه اک این نهال جنس خراب بارور شد و هر روز یک شاخه جدید از آن رویید.

لیوان را پر از آب می کنم. تازگیها زیاد تشنه می شوم. همین که لیوان را بالا می آورم چشمم به گلدان آبی می افتد و آن گل آبشار گونش. حس رضایتی از خودم در دلم نقش می بندد. این که بالاخره  یاد گرفتم روزها این گلها را ببینم و بهشان رسیدگی کنم. 

مست خواب شده ام آنقدر که استرس ها قدرتشان کم رنگ شده. دست خودم را می گیرم و تا تخت مشایعت می کنم و خودم را در فاصله تنگ بین همسر و ماه اک جای می دهم و همین که جایم راحت می شود؛ خواب مهمان چشم هایم می شود.

پایان باز

دکتر بابایی زاد صحبت می کند و من زندگی ام را جستجو می کنم برای یافتن پایان های باز. با مرور سطحی می گویم شکر خدا پایان باز ندارم. اما هر دو را دارم؛ رانه "کامل بودن" و " دیگران را راضی نگه دار"!!! این دو در کنار هم روند پیش نویسی پایان باز را به جریان می اندازند. بابایی زاد بیشتر توضیح می دهد و من اولین پایان باز را پیدا می کنم. "زهرا"؛ یک رابطه خراب که در واقعیت تمام شده ولی در ذهن من همچنان باز است. آن هم آنقدر پر رنگ که اولین گزینه ایست که خودنمایی می کند. بعد از آن ساز طفلکی ام که یک گوشه خاک میخورد و من نه کتاب نُت را می آورم که اگر مجال کلاس نیست لاقل همان آموخته های قبلی را مرور کنم و نه کلا بی خیال ساز و ساز زدن می شوم. اتاق ماه اک که هنوز هم که هنوز است یک سری عکس کامل نگرفتم تا برای خانواده همسر و بقیه فامیل که سراغش را گرفتند بفرستم و در ذهنم نه بی خیال این کار هستم و نه انجامش می دهم . تا شب برسد نمونه های دیگری پیدا کردم و تا دو روز از این یافته حالم خراب بود.

٣ اسفند


دیروز دکتر جعفری از عوامل عدم پشتکار و عدم اعتماد به نفس میگفت. این که اگر تعداد پرونده های روی میز برای انجام شدن زیاد باشد و البته خارج از توان ما، انجام نمی شود و انجام نشدن آن همه پرونده باز  باعث از بین رفتن اعتماد به نفس می شود و همین نداشتن اعتماد به نفس، نیروی پشت کار را در انسان از بین می برد. هر چه بیشتر قضیه را باز می کند انگار دارد خودِ خودِ من را تشریح می کند و من هر زمان به حقایقی اینچینی در مورد خودم پی می برم تا چند روزی مضطرب و آشفته ام تا کمی به اوضاع مسلط شوم و ببینم باید چطور مشکل را حل کنم؟


فرصت ندادن های ماه اک چنان آتشی در دل همین پرونده های باز، همین عدم اعتماد به نفس  برافروخته و چنان حالم را خراب کرده که موقع خواب قیلوله ماه اک وقتی کنارش بیهوش شدم؛ در عمق خوابم نگران گذر زمان بودم. نگران این که وقت دارد تمام می شود و من نه لذت می برم؛ نه می توانم کاری کنم که لاقل از فرصت استفاده کرده باشم.

مطمینم که بعدها به این افکار خواهم خندید و افسوس از دست رفتن این روزهای شیرین را خواهم داشت اما اکنون و اینجا قدرت مدیریت اوضاع از دستم خارج شده و نیاز به کمک دارم که کسی مرا از این گرداب نجات دهد.

اگر راه نزدیک بود و روزی یکی دو ساعت ماه ام را به مادرجان می سپردم و به بی نظمیهای خانه نظم می دادم؛ قطعا جز شادترین ها بودم اما نمی دانم حالا که امکانش نیست چرا درونم این را نمی پذیرد؟ و مرتب نگران است که وقت می گذرد و فرصت رفع و رجوع امورات نیست


بارها خواستم از خوابم کم کنم و به آنچه آرامم می کند رسیدگی کنم تا آرامشم برای ماه باشد نه این استرس های لعنتی اما هربار کم خواب شدم سردرد لعنتی دمار از روزگارم درآورد. آنقدر که از شدت بد حالی میلرزیدم و گریه می کردم و بالا می آوردم و حتی قدرت شیر دادن به ماه اک را نداشتم.


از اینها که بگذریم امروز برنامه درباره طرحواره شکست بود. اینجور آدمها همواره خودشان را شکست خورده می پندارند و موفقیتهایشان به چشمشان نمی آید و خود را لایق مرتبه شغلی و شرایطی که درش هستند؛ نمی دانند. متاسفانه این یکی را هم که طبق پستی که ماه قبل نوشتم به شدت دارم. 

خدا کند راهکار مبارزه با این ها و رفع شان را پیدا کنم و قاطعانه ریشه شلن را بکنم. باید مادر خوش بین و موفق و آرامی باشم که فردا شرمنده ماه اک نشوم


غ ز ل واره:

+ ماه اک هر چه بزرگتر می شرد زمان بیشتری برای مراقبت نیاز می شود و همین روزهای پر مشغله که البته برای من مشغله فعلا ماه اک است چون رسما به امورات روزمره خانه هم نمیرسم، کار همسر آنقدر زیاد است که نه و نیم شب با جسمی ناتوان از راه میرسد و توان بغل کردن ماه اک را هم ندارد.

+دوست و همسایه می گویند هر موقع کار داری بچه را به ما بسپار اما هیچوقت دلم راضی به این کار نشد.

تحقق یک رویا

سرم را که بالا می آورم قرص قمری را روبرویم روی زمین می بینم که بالای سرش سمت من است. قرص قمری با چشم های خاکستری که تازگیها ته رنگ عسلی اش بیشتر شده و رنگ بلور تن اش چشم نوازترین رنگی است که در زندگی ام دیده ام. همیشه در خیالات همسرم مردی بود بلوند با چشمهای روشن. درست به همین دلیل در ایام جاهلیت عاشق تارکان بودم و پسر عمو از سفر تبریزش، پوستر جناب تارکان را برایم سوغاتی آورده بود. مدتها این پوستر دیوار اتاقم را زینت بخشیده بود و تا چند سال قبل هم پوستر را نگه داشته بودم. همین خیالات خام باعث شده بود که وقتی همسرک از راه رسید و درخواست ازدواج کرد؛ فکر کنم که همسر، آن سوار بر اسب سپید نیست :دی. همسر همه تلاشش را کرد که ثابت کند شاهزاده سوار بر اسب سپید خودش است و الحق که خوب موفق شد و خیالات دوران جاهلیت مان دود شد و رفت هوا. من آنقدر به آن خیالات وفادار بودم!! که بعد از ازدواج، شنیدن لفظ مَرد برایم تنها یادآور همسرک است و بارها به رویای داشتن مردی بلوند خندیده ام. هربار تارکان را می بینم می خندم و می گویم من عاشق چه چیزش شده بودم؟ 

با همه اینها همچنان عاشق چشم روشن و موی بلوند بودم اما نه برای همسرم که از نظر من بی نظیرترین مرد دنیا است و مهربانی و مردانگی اش تمام مرا تسخیر کرده است. بلکه برای بچه نداشته مان و چه بسا دختر!!!  به همسر گفته بودم که دوست دارم  فرم چشم ها و مژه هایش به او برود. چشم های ترکی و مژه های بلند، ضخیم و فر که دور تا دور چشمهایش را به زیباترین شکل ممکن آرایش کرده است. کوچک که بودم آرزو داشتم چشمهایم به سمت بالا کشیده بود. خیلی وقتها موهایم را آنقدر محکم می بستم تا چشمهایم را به سمت بالا بکشد.

تا اینکه فهمیدم کوچکمان دختر است و تمام مدت آرزو داشتم در کنار سلامتی چشمهایش روشن باشد. قرص قمرمان زمان تولد از هرسپیدی سپیدتر بود. چشمانش خاکستری با مژه هایی به اندازه دو میلیمتر و موهایش مشکی مشکی. ٣٨ روز از تولدش گذشته بود که بعد از ظهر وقت شیر دادن؛  دیدم موهای کف سرش به طلایی برق میزند.  موهایش هنوز مشکی بود و فقط با دقت و در نور آفتاب آنهایی که در حال روییدت بودند، طلایی اش مشخص بود.  دو ماهه که شد موهایش کمی روشن تر شده بود . یک هفته که گذشت مژه هایش که کمی بلندتر شده بود شروع به فر خوردن کردند. فرم چشمهایش هم که از نظر شبیه همسر شده با اینکه خانم همسایه میگوید کشیدگی و حالت چشمهایش شبیه خودت است.

 و حالا موهایش رسما بلوند شده. بلوندی که در نور طلایی می زند و این تحقق واقعی رویای همه سالهای گذشته و سرد من است. رویایی که از خیلی  قبلتر از این، دست از آن شسته بودم. می گویند رویاها و آرزوهایتان را رها کنید تا به دستشان بیاورید.