هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بهار را از اول تجربه کن

وقتی نه به دلیل علاقه، بلکه محض خیلی شاد بودنش موزیک دکتر ساسی رو پلی کنی و سعی کنی باهاش قر بدی و وسط رقصیدن سیل اشکات جاری بشه یعنی اوضاعت خیلی خرابه. 

 

ادامه مطلب ...

پراکنده گویی

تو فکر یک سرویس دهنده خارجی بودم. خصوصا وردپرس اما سرویس دهنده های خوب فیلترن. به سرویس دهنده های ایرانی اعتماد ندارم. پرشین یک آرشیو بزرگ از نوشته هامو نابود کرد. این همه احترام به کاربر جز از ایرانی جماعت از چه کسی بر میاد. بعد از یک سال هنوز ناراحتم برای آرشیوی که نابود شد و بعد از، از دسترس خارج شدن بلاگ اسکای به اینجا و حتی بقیه سرویس دهنده ها هم اعتماد ندارم. موندم حیرون که کجا میتونم حس امنیت داشته باشم از اینکه آرشیوم همیشه پا برجاست؟


همش فکر میکنم یعنی کرونا تموم هم میشه؟ همسر نمی خواد به خاطر کرونا برنامه هامونو عقب بندازه و من میترسم تو این وضع با بچه راه بیفتم بیرون و از الان ته دلم نگرانم چون کنترل اوضاع با یک دختر کوچولوی بلا که چیزی از کرونا نمیدونه و احتمالا به هرجایی دست بزنه قطعا خیلی سخته.


این مدت یک خواب سیر نرفتم از بس شبها دیر خوابیدم و همسر که صبح زودیِ نذلشت صبح بخوابم. الان هم خوابالود و له روی کاناپه کز کردم و می نویسم اما توان حرکت ندارم


چهار روز پیش در راستای تصویرسازی و تجسم رخ دادن آرزوهام چشمام رو بستم و بی اختیار خودمونو دیدم که پشت در با چمدونهامون در حال قفل کردن در خونه بودیم. بعد اون تو مسیر فرودگاه. خودمونو تو ورودی ترمینال دو می دیدم و بعد توی راهرو باریک و طولانی رفتن سمت گیت پرواز می دیدم. بالا رفتن از پله های هواپیما و نشستن روی صندلی ها. و حس take off و landing و میدون روبروی ورودی فرودگاه ترکستان. مسیر فرودگاه تا خونه پدری همسر و لحظه بغل کردنها و بوسیدن ها و گریه های خوشحالی و دلتنگی. و از اونجا با ماشین به سمت اصفهان و خونه پدری و محکم بغل کردن تک تک اعصای خانوادم. اینقدر حس و حال چیزهایی که میدیدم واقعی بود که وقتی چشمام رو باز کردم صورتم خیس خیس بود


بالاخره کرم دور چشمم رو عوض کردم. از اونجایی که مورد گیر نمیاد، به پیشنهاد فروشنده گینو خریدم. امیدوارم اثر کنه و اثر خوبی رو پوست چشمم که بدجور افتاده شده این مدت بزاره.


دیگه دلم میخواد ابهام تموم بشه و یکی قطع به یقین بیاد بگه کرونا فلان موقع تموم میشه. اصلا دلم میخواد همین روزا چشمم رو که باز میکنم یهو خبر برسه که دیگه نه کرونایی هست و نه بیمار کرونایی. خداجوووووون

دو سال و شش ماه

چند روزه گاه و بی گاه همسر ترانه "دختری دارم شاه نداره"  رو پلی میکنه. یکی دوباری هم ماهک اعتراض کرد که "اینو می می خوام". 

ادامه مطلب ...

و زندگی آغاز می شود

چشم به هم زدیم هفت سال گذشت. هفت سالی که به سرعت نور گذشت و  نفهمیدیم چطور رسید به امروز. هفت سال پر از عشق، کشمکش های کم و زیاد، شادی، تنهایی،  دو نفره ها بی نظیر، خوشی، غم و سه نفره های تکرار نشدنی. 

وقتی حرفها زده شد و مهریه تعیین شد و پدر همسر گفت پیشنهاد میکنم تاریخ عقد باشه واسه چهل روز دیگه که نیمه شعبان هستش، غرق خوشی شدم. از بچگی عاشق نیمه شعبان بودم چون اصفهان واسه نیمه شعبان سنگ تمام می گذاشتن و شیرکاکائوهای گرم تو سرمای پاییز دلچسب ترین پذیرایی دنیا بود. حالا رسیده بودم به روز شروع یک زندگی تازه و قرار بود نقطه آغاز  روز محبوب من باشه. 

 

ادامه مطلب ...

ماشین بازی

-: مامان بریم تَتِت بازی کنیم؟

-: باشه

-: بشین کمردَم تو ببند.

پتو رو به شیوه خودش میندازم دور شکمم یعنی کمربند بستم. دختر (عروسک دختر سری لگوهاش که عاشقشونه) رو میده به من و

-: "این ناننگی (فرمون) تو. پسر هم ناننگی من

چکم می کنه و میگه

-: کَمَندتو ببستی؟

مثلا نشستیم تو ماشین و راه میفتیم. روتخت کمی بالا پایین میریم که یعنی ماشین تکون میخوره. از معدود زمانهاییه که کلی مار دارم اما با دل امن حواسم رو دادم به ماهک؛ به لطف حرفهای عصر شارمین.

سر راه پیاده میشه و میره خوراکی بخره. پوپت لاک پشت که نقشهای زیادی بازی میکنه، اینجا خوراکیه.

همین لاکپشت زمان بپر بپر و خوندن four little monkey jumping on the bed نقش الو رو بازی میکنه :))


ساعت از یک گذشته. تمرینی که قرار بود انجام بدم، انجام دادم اما نه درست تونستم مطالعه کنم نه کارهام انجام شده. در عوض همه اینها با ماهک بازی کردم و آخر شبی  اولین دو  کتاب نسبتا طولانی "شنل قرمزی" و "لاکی قهرمان" رو خوندم و باورم نمیشه که با دقت تمام گوش کرد. از بس کتابها رو پاره کرد یا گفت نخون.

با این حال به خاطر جبران زمان از دست رفته بیدار موندم که مطالعه کنم اما خواب قدرتش بیشتره


چند ماهه هر روز یک تصمیمی برای اینجا میگیرم. یک روزی دوست داشتم مخاطبهای زیادی داشته باشم اما دیگه دلم فضایی خصوصی تر میخواد واسه نوشتن.  دلم میخواد بعضی چیزها را راحت بنویسم. از کارهایی که انجام میدم. از فکرای نابودگری که گاهی منو تا مرز جنون میبره. از تلخی های خودم با خودم. از شادیهایی که داریم و اگر کرونا نبود تبدیل میشدن به هیجان انگیزترین اتفاق زندگی من و همسر بعد از تولد ماهک. از اختلاف فکری گاه و بی گاهمون. از این که داره هولم میده وسط یک میدون بزرگ و میگه حمایتت میکنم. از اینکه ... از هر چیزی بدون اینکه حس کنم دارن قضاوتم میکنند.  تهش هم میگم بمون همینجا و بزار همه آرشیوها یک جا باشه