هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار ... فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ...

دلم که تنگ می‌شود؛ انرژی‌هایم که به سمت منفی بی‌نهایت میل می‌کند همه چیز برایم تلخ و ناگوار به نظر می‌رسد و اولین‌اش رفتن به دیار همسرک و خانه پدری‌اش است. در آن لحظات فکر می‌کنم ظلم بزرگیست در حق من که بیشتر از دوماه  است  که مادرک عزیزتر از جانم را ندیده‌ام. وقتی به مادرک شکایت می‌کنم؛ تمام مهربانی‌اش را جمع می‌کند در صدایش و می‌گوید: "اگر ده بار هم بروی خانه پدر همسرک و نتوانی اینجا بیایی؛ باز هم باید سپاسگذار باشی. باید زندگی‌ات را ببوسی و روی چشم‌هایت بگذاری" و کلام‌اش آبی می‌شود بر آتش خشم‌ام و رود روانی می‌شود بر افکار تلخ و منفی‌ام که همه‌شان را می‌شوید و صیقلی می‌شود بر فکر و دلم. به خودم که می‎آیم با خویشتنی ملاقات می‌کنم: که دلتنگ است اما عاشق. که بی‌تاب است اما آرام. که تنهاست اما شاد. که پرت شده به گذشته‌ای نه چندان دور که آرزوی یک لحظه فقط یک لحظه‌ی چنین روزهایی را داشت. که حاضر بود همه چیزش را بدهد و یک لحظه در کنار مردی که او را از تنهایی درآورده و دوست‌اش دارد و او هم دوست‌ش دارد زندگی کند و نفس بکشد. که غمگین بود از آن حجم بزرگ تنهایی و ترسیده بود که تمام عمر تنها بماند. که وقت غروب مچاله می‌شد کنار تختش و اشک می‌شد و خودش را بغل می‌کرد و انگشتانش از شدت کمبود محبت ضعف می‌رفت و آرزوی لمس دستان خدا را داشت. که حال و هوایش بهاری بود و یک لحظه با یاد خدا آفتابی بود و یک لحظه با یادآوری تنهایی‌اش ابری.

دنیای عجیبی است. مهر شگفت انگیزی است در دل مادر که با یک جمله تمام دنیایت را زیر و رو می‌کند و همین می‌شود آغاز یک هفته دلپذیر که هنوز هم دوست دارم تمام نشده بود. که زمان متوقف می‌شد و من بودم و تویی که با دیدن خانواده ات  بعد از یک ماه پر استرس با خیال راحت گوشه‌ای لم داده‌ای و چُرت می‌زنی و نگاه مادر و پدری که انگار تمام دنیایشان، یک جا در وجود تو جمع شده و همین که تو هستی انگار همه چیز هست. دوست داشتم که زمان متوقف می‌شد و دوباره برای امام حسین شله‌زرد می‌پختیم و من هر لحظه لمس می‌کردم پخته‌تر شدنم را در رفتار و اعمال‌ام. که هر لحظه این حس پیروزی شکل گرفته در وجودم شعله‌ورتر شود و حال من خوب‌تر که یک سال خانه‌داری‌ام بی‌نتیجه نبوده و من دارم می‌شوم مصداق "کارنیکو کردن از پر کردن است". که هر لحظه مرور کنم رابطه‌ام را با تو و خانواده‌ات که خدا چقدر کمکمان کرده است. که بشنوم صدای مادرک را که از آرامش من آرام است اگرچه می‌دانم تا بی‌نهایت دلتنگِ من است. که دوباره لمس کنم همه لحظه‌های شیرینِ لبریز از سپاسگذاری هفته قبل را. که دوباره بیرون بروم بدون اینکه نگران خانه و کارهایش باشم. که دوباره با خودم ملاقات کنم. که دوباره و دوباره بگویم خدایا سپاس ....



غ ـزل‌واره:

+ هر وقت از خانواده همسرک چیزی به دلم بیاید مادرک می‌گوید اینها وسوسه شیطان است بگو لا حول و لا قوة الّا باللّه و خوب می‌شود حالم

+ هر روز آرزو می‌کنم که ای کاش آنقدر در نوشتن قوی باشم که بتوانم به تصویر کلمات بکشم این همه احساس قوی و دوست داشتنی را. مبادا که بعدها فراموش کنم‌شان

+ خیلی کمک کردم این یعنی خیلی کدبانو شده‌ام :دی  و خیلی تشکر شد بخاطر کمکهایم. چقدر شیرین است که قدردان زحماتت باشند. احساس پیروزی عمیقی دارم

+ همه‌مان گاهی غمگین و کج خلق می‌شویم. کاش مرور لحظه‌های خوش کمک کند بیشتر مدارا کنیم با روزهای سخت

+ عنوان برگرفته از ترانه‌ای که این روزها زندگی‌اش می‌کنم

تلنگـــر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست ... چرا به دانه انسانت این گمان باشد

دو سه هفته گذشته؛ روزهای پر اتفاقی بود در فامیل. یکی مسدوم شد و بستری؛ دو نفر در همه را در شوک بردند و با فاصله چند روز فوت شدند؛ و دو نفر ازدواج کردند. وقتی خبر فوت پدر یکی از عزیزان را شنیدم دلم خیلی گرفت از بی وفایی دنیا و بی‌ارزش بودنش . حرص خوردن هایمان برای اتفاقهایش و حرص زدنهایمان برای داشتن نعمتهایش همه به چشمم بی نتیجه و پوچ آمد. با خودم گفتم حتی ارزش ندارد از کسی چیزی به دل بگیری. اما کاش شخصیت‌ام جور دیگری بود. ای کاش حالا که این هستم بتوانم خودم؛ خودم را تغییر بدهم و به شکل دیگری زندگی کنم.

بین ناراحتی‌ام برای فوت آن پدر و اشکهایم نمی‌دانم چرا به یاد پدربزرگ افتادم و اینکه اگر خدایی نکرده دیگر نباشند؟! ترسیدم. فکرهایم را در نطفه  خفه کردم و حواسم را پرت. دیشب اما وقتی با خواهرک حرف می‌زدم می‌گفت: "بعد از آن دو فوت با چند روز فاصله در فامیل، احوالات پدربزرگ به هم ریخته است. می‌گویند آنها که رفتند یک پله از ما جلوترند. مادرک به برادرک گفته به دیدن پدربزرگ برو تا فردا برایت موجبات پشیمانی نشود". اما نمی‌دانست در درون منی که دستم کوتاه است برای تازه کردن دیدارها چه شعله‌ای به پا می‌کند که پس من چی؟ و درد می‌کشم این همه فاصله را. همیشه ترسیدم از دور شدن و از دست دادن عزیزی. صبح که به تخت نگاه می‌کردم ودورش راه می‌رفتم؛ با خودم می‌گفتم اگر زبانم لال کسی را از دست بدهیم؛ فرض که بروم و چند روز بمانم. وقت برگشتنم چه کسی هست که من در آن غم فراق از تنهایی نمیرم؟!


غ ـزل‌وار:

+ من خوبم و زندگی همچنان در جریان است. فقط نمی‌دانم باید چه بکنم که اگر خدایی نکرده بعد از 120 سال عزیزی را از دست دادم؛ پشیمانی آنچه که می‌توانستم بکنم و یا به عقلم نرسید که انجامش بدهم یا نکردم؛ آتشی فروزان بر غم فراق نشود.

+ حالم خوب است اما دلم پیش پدر بزرگ است. پیش پدرک که این روزها بیشتر از هر زمانی پاهایش درد می‌کند و آرتروز امانش را بریده. پیش مادرک که آنقدر صبور است که از هیچ چیز ناله نمی‌کند و همیشه منبع آرامش من است. پیش خواهرک که خدا می‌داند چقدر درد توی دلش تلمبار شده و پیش برادرک که این روزها سرما هم خورده است و پیش تک تک آنهایی که گوشه‌ای از دلم را به خودشان اختصاص داده اند

+ ازدواجها و فوتها در دو سمت متفاوت بودند. مثل خانواده مادر و پدری

+ می‌ترسم. 

از همان روزهای لعنتی لعنتی

امروز از آن روزهای گ.و.ه است که هی می‌خواهی بخندی اما نمی‌شود. از همان روزهای گندی که وقت صحبت با خواهرک به جای محکم بودن با هر جمله بغض‌ات را می‌خوری . از همان روزهای لعنتی که فقط مامان می‌تواند حالت را خوب کند. از همان روزهای عوضی که باز هم نمی‌توانی هیچ کدامشان را ببینی و حسرت می‌خوری. از همان روزهای حرص درآر  که دلت می‌خواهی بزنی زیر همه چیز و سر به بیابان بگذاری. از همان روزهای نفرین شده که نمی‌دانی چه مرگ‌ات است. از همان روزهای مزخرفی که تمام تنت از کم خوابی‌های یک ماه گذشته درد می‌کند. از همان روزهایی که آرام جانت؛ شده مزاحم‌ترین و نمی‌گذارد خبر مرگت کپه مرگت را بزاری و به جای همه این یک ماهی که شبها خوابت نمی‌برد؛ بخوابی. از همان روزهای چندشی که با همه کارکردن‌ها و حمالی‌هایت بعد از 5 روز به خاطر آشپزی و کارهای زیاد دیشب و نداشتن انرژی تمام آشپزخانه پر از ظرف است. از همان روزهای گندی تا ساعت 11:30 حتی فرصت نکردی صبحانه بخوری از دست خورده فرمایشات همسرک. از همان روزهایی که در فلاکت تمام حتی ناهار نداری که بخوری. از همان روزهایی است که از گرسنگی هلاکی و فقط غذای مادرک را می‌خواهی؛ مثل آن وقتهایی که خسته بودی و له؛ آن وقت با همه عشقش لقمه می‌‌گرفت و می‌داد دستت و می‌گفت: "بخور مامان؛ قربونت برم". اصلا  از همان روزهایی که زمان و زمان را بهم میدوزی که به همه ثابت کنی همه چیز علیه من است اما عمیقا می‌دانی که اینطور نیست. از همان روزهایی که بغض و اشک امانت نمی‌دهند و تو از ترس سردرد سعی می‌کنی کمتر به هردویشان مجال دهی. از همان روزهای لعنتی لعنتی لعنتی که فقط مادرک را می‌خواهی. 



غ‌ـزل‌واره:

+ امروز پروفایل اینستاگرام یکی از فامیلهای دور را پیدا کردم که تمام پیچ‌اش عکسهای سیاه و سفید بود و کلا همه چیز لعنتی بود. با تعجب و حس بدی چندتایشان را خواندم و گفتم لعنتی هم شد واژه؟ که در اکثر متن‌هایش هست؟ نمی‌دانستم چند ساعت بعد با حرص زیاد و با غیض چنین گریبانم را می‌گیرد این واژه لعنتی.

+ امروز هر چه اراده کردم بخوابم همسرک بیدارم کرد و بدن درد از خستگی و بی‎خوابی و هورمونهای لعنتی همه با هم گند زدند به روز قشنگم.

+ چقدر گرسنه‌ام. اما لج کرده‌ام. با خودم؟ با زندگی؟ با شکمم؟ حوصله خوردن ندارم.

+ چقدر دلتنگم برای مادرکی که حتی گلایه نمی‌کند چرا نمی‌آیی چون می‌داند نمی‌شود.

+ لعنت به این بلاگ اسکای که هیچ وقت نشد یک پست بنویسم و بدون ویرایش اندازه فونتهاش یکشان باشه

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم ...اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

سلام که کردیم شروع کردم به حرف زدن. اینکه خانواده همسرک ما را فقط برای خودشان می‌خواهند و فکر نمی‌کنند که منم مادری دارم که دلم برای دیدنش لک زده است. اینکه حساس شده‌ام روی بچه‌ها و رفتارشان. این که اعصابم خراب است که بلد نیستم زبانشان را. این که خاطرات تلخی برایم زنده شده که حالم از تک‌تک‌شان به هم می‌خورد و هر چیز مزخرفی که فکرش را بکنی را از مغزم ریختم روی زبانم و مثل آشغال دادم‌شان بیرون و مادرک با بولدزر افکار و حرفهای قشنگش؛ همه شان را جمع کرد و ریخت توی دورترین مرکز زباله‌. گفت که اینها وسوسه‌های شیطان است. گفت که اگر صد بار هم بروی آنجا و پیش من نیایی باز هم باید خدا را سپاسگذار باشی. گفت که به جای حساسیت روی بچه‌ها از الان شروع کن به مطالعه برای فرزند نداشته‌ات. گفت و گفت و حال مرا خوب کرد. شب که وقت خواب شد؛ وقتی دست همسرک را توی دستم گرفتم؛ تازه فهمیدم همین یک لحظه را هم که داشته باشم؛ باید دنیا دنیا سپاسگذاری کنم؛ شاید شکرانه همین یک لحظه، فقط همین یک لحظه به جا آید.


غ ـزل‌واره:

+ خیلی سرد شده خانه مان؛ آنقدر که پاهایم یخ زده و تنم درد می‌کند.

+ بالاخره سبزی قورمه خریدم برای اولین بار

+ خوشحالم که امروز زیاد کار دارم

+ نگرانم که این دوشب دارو را مصرف نکردم. فکر کردم در این شرایط باید تعطیل شود اما مطمئن نیستم.