هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از هر دری سخنی

+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛  به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم

  ادامه مطلب ...

بیشتر از پانزده سال بود که مستقیم مخاطب صحبتهای هم نبودیم. درست از همان زمان که آن خانم  عمه نما (بلا نسبت شما) امر کردند که دیگر باید ازش حجاب بگیرم و دیگر باید سر و سنگین باشم.

حالا بعد از این همه سال و بعد از ده سال که پس از فوت مادرش پیله تنهایی و غم را درید! به مناسبت اینکه دستانش را در دستان دختری مهربان حلقه کرد؛ تماس گرفتم. منتظر بودم بعد از جواب دادن بپرسد شما؟ 

بر خلاف انتظارم به سلامی گرم و کشدار مهمان شدم. بعد از حال و احوال، قبل از اینکه من تبریک بگویم؛...  او چشمت روشن گفت و چقدر چسبید این تبریک از زبان همبازی دوران بچگی. اسم دخترکم را پرسید و  گفت چه اسم قشنگی. وقتی تبریک گفتم؛ با اینکه هر دو می دانستیم به دلیل پاره ای از مسائل فقط بزرگترها به جشن کوچکشان دعوت شده بودند؛ با خنده و مهربانی گفت چرا نیامدی؟! خندیدم  و گفتم ان شالله یک فرصت دیگر و او خندید و گفت حالا ما اول می آییم. از ته دلم بدون دلنگرانی هایی که میدانید گفتم قدمتان به چشم.

راستش هیجان زده شده بودم از این مکالمه شیرین با همبازی دوران بچگی ام بعد از این همه سال!!! چقدر دلم خواست واقعا مهمان خانه ام شوند اما ته همه این حسهای خوش رسیدم به دلی غمگین از اینکه من میزبان خوبی نبوده ام. کاش می شد تمام حساسیتها از بین برود و من بدون دلنگرانی و استرس پذیرای مهمان می شدم. کاش به جای آن همه اضطراب، لذت می بردم و حس خوبش را به بقیه هم می دادم. ای کاش ... ای کاش...


غ زل واره:

به دعایتان به شدت نیازمندم

یک شب تلخ

به اندازه یک دنیا از همسر دلگیر و دلخور هستم.

حالم خیلی بد است.

حال ماه ام زیاد خوب نیست.

زیاد گریه کرده ام.

خسته ام هم از لحاظ روحی هم جسمی.

فقط وقتی ماهک به قلبم می چسبد کمى بهترم اما این چیزی از دلخوری من از همسر حق به جانب کم نمی کند

چقدر نیاز دارم با کسی حرف بزنم و او نگفته مرا بفهمد

کوچک اما بزرگ

خیلی خوب فهمیده بود که ناخوشم و همچین بفهمی نفهمی اخلاقم هم سگی شده. بعد از خوردن قرص و کمی نبات و نیم ساعت دراز کشیدن کمى بهتر شدم اما تلاشم برای شیرخوردنش بی فایده بود. جوری گریه می کرد که  صورتش قرمز متمایل به سیاه می شد و دلم ریش می شد و ته دلم می ترسید از لیسه رفتنش. دست از تلاش برداشتم و محکم  در آغوش گرفتمش. صورتش را به صورتم چسباندم و شروع کردم آرام در ِگوشش زمزمه کردن. که خیلی دوستت دارم. اصلا عاشقتم . گفتم که یکدانه من است. که با همه دنیا هم عوضش نمیکنم و دوست دارم همیشه بخندد عوض گریه کردن.

خوب درک کرده بود ناخوشی ام را و حالا با درخواستِ چسبیدن به من یا قصدش آرام گرفتن در آغوش من بود و ترمیم احساس امنیت اش با اطمینان حاصل کردن از بهبودی حال من؛ یا قصدش بهتر کردن حال من بود. شاید هم هر دو. هرچه که بود بعد از آرام شدن وسیرشدنش؛ من هم  آرام گرفتم.  

حس و حال بعد از تسکین سر درد ستودنى است. یک جور شیرینی احساس خوشبختی در وجودم موج می زند و فریاد حال خوب در ذهنم طنین انداز می شود. آنقدر این حس شیرین است که فراموش کرده بودم همین چند ساعت پیش بود که صورتم فرش اشکهایم شده بود و به خواهرک مى گفتم من همه چیز دارم اما با این حالی که  این روزها دارم نمیتوانم از داشته هایم لذت ببرم. من بعد از زایمان حالم خیلی خوب بود. اما از جمعه که آقای لوله کش آمد و وسایلش را ریخت کف دسشویی و بعد آورد ریخت توی آشپزخانه حال من خراب است و حس می کنم همه جاکثیف و میکروبی است. احساس ناپاکی نداشتم چون قبل از آمدنش دسشویی را شسته بودم اما بدون مواد شوینده.

آنقدر حس بعد از این تسکین خوب است که فراموشم شده همین سه ساعت پیش بود که با درد و بداخلاقی ناشی از خستگی و بدحالی غذا خوردم.

فراموش کرده بودم که دو ساعت قبل دو رکعت آخر نماز عشا را از ترس زمین خورزن نشسته خواندم.

حس و حال بعد از تسکین درد دلنشین است چون تازه میفهمی اگر همه چیز داشته باشی اما درد داشته باشی از هیچ چیز لذتی نخواهی برد. تازه میفهمی که همه نعمتهایت در زمان سلامتی رخ می نمایند وگرنه در بیماری تنها چیز ارزشمندى که مى توان  یافت شفاست.


غ ز ل واره:

روزی چند پست برای شیرینی حضور ماه اک در ذهن می نویسم و وقتی فرصت نوشتن بدست می آید ذهن من رشته هاى کلمه را گم می کند. الان هم خواب  مجال نوشتن نمیدهد


ماه اکانه:

+  ماه اک از ٩ آذر، پنجشنبه پایش را موقع شستن کیپ نمی کند و آرام تر است.

+سه روز است که بین شیر خوردن به چشمهایم نگاه می کند


افسردگی پس از زایمان؟

این را خوب مى دانم که اولویت هاى زندگى ام جابجا شده اند و رسیدگى به ماه کوچکمان وظیفه اصلی این روزهایم است اما این احساسات تهوع آور که نمى شناسمشان شده اند وصله ناجوراین روزها.

جایى خواندم افسردگى پس از زایمان یک تا دو ماه پس از زایمان شروع می شود. اینکه کمبود ویتامین، خستگى بی از حد، کم خوابی و ورزش نکردن تشدیدش میکند. اینکه افکار منفی متفاوتى در ذهن ما را بازی می دهند. یکی از این افکار " کودکم بیش از حد آرام است؛ ممکن است دیگر نفس نکشد" بود. اگر به این باشد من از مدتها قبل اقسرده امو خبر ندارم. از همان دو ماه بعد از عروسی که همسر بیمار شد و از شدت درد پتو را از کف پا تا مغز سرش میکشید و من تا حد مرگ از دیدن این تصویر می ترسیدم و هر بار با دقت نگاهش می کردم که ببینم نفس می کشد؟ از همان زمان که گاهى همسر را بى حرکت میدیدم و خودم را در حال جیغ و شیون.

این افکار بعد از بهبود همسر تعدیل شدند اما هیچوقت کامل خوب نشدند. هر از گاهى شبها این ترس دوباره در وجودم جان نیگرفت و شبها که همسر خواب بود چند دقیقه اى نفس کشیدنش را چشمى یا لمسی بررسی می کردم و خیالم که کمی راحت میشد می خوابیدم.

این حس ها بعد از به دنیا آمدن ماه کوچکمان نسبت به او هم گسترش یافت و من از همان اول نیمه شبها ترس برم می داشت که نکند اینقدر ساکت است زبانم لال نفس نمی کشد، آنوقت با نگرانی برمی خواستم و نفس کشیدنش را مطمئن می شدم.

اما حقیقتا مشکل من این فکر نیست. مشکل من این احساسات ناشناخته است که ته شان حال تهوع آوری دارند و من با تمام وجود خواهان بالا آوردنشان هستم. گاهى درست زمانى که ماه اک شیر میخورد این احساسات تلخ سر و کله شان پیدا مى شود و چقدر غمگین مى شوماز اینکه ماهم با این شرایط شیر می خورد.


روانشناسی نوشت:

از این ها که بگذریم؛ تازگیها فهمیده ام بچه در یک سال اول زندگی اش لوس نمى شود و هر چقدر درخواست آغوش دارد باید اجابت شود چون نیاز دارد و عزت نفس اش بالا مى رود. از طرفى اگر درخواستهایش دیر جواب داده شود؛ مهار مهم نباش می گیرد و من که خودم درگیر این مهار هستم تصمیم دارم درخواستهای طفلکم را به موقع اجابت کنم چون دوست ندارم حسهاى بد من را تجربه کند


لحظه نوشت:

ماه ام دوشنبه را حسابی همکارى کرد تا من و همسر خانه را ( به جز اتاق خودمان ) مرتب کنیم و در عوض دو روز است  که چسبیده است به من. مثل حالا که در آغوشم خوابیده و همین که روى زمین بگذارم شروع مى کند به غر زدن و گریه کردن. راستش نه که فقط او به آغوش من نیازمند است بلکه من هم به شدت به این هم آغوشی مادرانه و فرزندانه نیازمندم. منی که این روزها همدم لحظه هایم فقط ماه اک است و همسرک وقتى هم که باشد آنقدر خسته است که توان بغل کردن ماه اک را ندارد چه رسد به رسیدگى به امورات روانى بنده را


دوست نوشت:

دوست عزیزم "دختر خوب" متاسفم که از اعتمادت سو استفاده شد و مجبور شدى برى. برات آرزوى بهترین ها را دارم. امیدوارم خیلی زود برگردی و این بار از شیرینی های زندگیت بگی از اینکه مشکلاتت تمام شده.