هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روز زن

پارسال قبل از روز زن جوابم رو به همسرک داده بودم که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. بحث هدیه شد و گفتم من سوپرایز دوست دارم. هرچی که باشه. نیاز نیست هدیه حتما گرون قیمت باشد تا خوشحال کننده باشد و همسرک برای اولین بار در عمرش به تنهایی خرید زنانه کرده بود و یک شال صورتی زیبا برای روز زن به من هدیه داد. هنوز روزی را که هدیه را گرفتم خاطرم هست. چند روز بعد از روز زن در خیابان خوابگاهشان به سمت چهارراه ولی عصر میرفتیم. که من کادو را باز کردم و جیغ زدم از شادی وقتی هدیه را دیدم. حتی اگر شال زشتی میخرید باز هم جیغ میزدم برای محبت بی انتهای مَردم که به خاطر من پا به جایی گذاشته که هرگز تنهایی نمیرفته، و با همه محبتش برای من هدیه انتخاب کرده.

امسال هم این روز قشنگ را کنار هم نیستیم. هدیه هم یک جورایی معلوم است چی هست. من دلم سوپرایز میخواهد. یک سوپرایز عاشقانه و بی نظیر.



خدایا برای این روز و برای این مَرد تو را سپاس


بانوان ایران زمین روزتان مبارک

مرور خاطره ها (1)

چهارشنبه شب، دقیقا بعد از یک سال (یک روز کمتر) راهی تهران شدم. فکر رفتن این همه راه برای یک کلاس 1 ساعتی خیلی سخت بود اما هر چی لحظه های دیدن همسرک و زیر و رو میکردم بیشتر دلم میتپید که برم. اوضاع مالی به خاطر سرمایه‎گذاریهای روبراه نبود اما بلیطهای سالهای گذشته وسیله تهیه بلیط رایگان شد.

پام که به آرژانتین رسید، لبخند آرومی رو لبام نقش بست از مرور روزهایی که همسرک میامد استقبالم. یک روزایی پر از شوق بودم از دیدنش و یک روزایی از شدت تردید ترجیح میدادم نیاد. اما به حضور یک مرد در کنارم تو اون شهر دردندشت نیاز داشتم. همسرک همیشه از جون و دل برای من مایه میگذاشت. (هنوز هم میزاره) در حدی که چند روز مونده به امتحان جامع همه درس و زندگی رو رها کرد و صبح تا شب کنار من بود. هم دنبال کارهام بود هم میخواست فرصت با من بودن رو از دست نده و البته من هم از خدام بود تنها نباشم. این برای من معنی جز یک عشق بی نظیر نداشت. حیف که اون روزها من به بلوغ فکری این روزها نرسیده بودم. هنوز هم دنبال مردی میگشتم که در رویاهام تصویرش رو نقاشی کرده بودم. همسرک تمام خصوصیات اخلاقی اون مرد رویایی رو داشت جز ظاهر. امروز اما، از نظر من همسرک زیباترین مرد دنیاست اما اون زمان کمال طلبی بی حد و حصر از من مردی رو میخواست که همه چیزش مطابق مرد رویاهام باشه. یک چیز محال...

یکی از مهمترین خاطره هایی که از ترمینال در ذهنم پر رنگتر هست، برمیگرده به اواخر شهریور یا اوائل مهر 91. وقتی بعد از تعطیلات تابستان اولین بار رفتم تهران. اواخر خرداد همون سال بین من و همسر به لطف عدم مدیریت خودمون، به خصوص من، به دنبال یک سری اتفاق ها، بین ما بحث بدی پیش اومد که در اون اتفاقا خیلی به همسرک و حتی من توهین شد. به قدری شرمنده بودم از این خامی رفتارم* که عذاب وجدان داشتم که پسر به این باشخصیتی و آرومی را به مرز جنون کشوندم که به من میگه تو خواستی از من سو استفاده کنی و رابطه برای مدتی کلا قطع شد. من همه چیز رو تمام شده میدونستم تا اینکه باز هم پیام داد. گاهی زنگ میزد. اما من خیلی سرد شده بودم. یک روز گرم تابستون که از سر کار بر میگشتم زنگ زد و گفت تو حتی به همین یک ذره رابطه هم علاقه ای نداری. من دارم میرم شهرمون و میخوام همه چیز رو تموم کنم تا در این چند روز که کنار خانواده هستم راحتتر با موضوع کنار بیام.

من اما با همه سرد بودنم از قطع شدن رابطه و رفتنش مثل سگ میترسیدم. سعی کردم قانعش کنم که اینطور نیست. وقتی بعد از تعطیلات تابستون رفتم تهران، همسرک با دیدن من از شدت دلتنگی چنان هیجان زده شده بود که از رفتارش تعجب کرده بودم پیش خودم میگفتم چرا این دیوونه اینطوری میکنه؟ همش به خاطر این بود که من هنوز اینقدر دوستش نداشتم. برام فقط یک دوست بود. یک دوست معمولی.


پارک لاله 28 فروردین ساعت 4




اضافه جات عشقی:

دیروز سالگرد اولین دیدارمون در سال 92 بود. اولینی که بعد از یک دوره سرد و طولانی دل من را مطمئن کرد همسرکی بهتر از این در دنیا وجود نخواهد داشت. اولینی که بعد از یک دوره بیماری روحی من، شادی را به من، به همسرک و رابطه مان تزریق کرد و در دلم حس میکردم به نقطه پایان تصمیم گیری نزدیک شدم. نقطه ای که خیلی راحت و بدون تردید میتوانم تصمیم نهایی را بگیرم. اما عجله نکردم. حرف نزدم تا از این حس مطمئن شوم


پاورقی :

*(هیچ وقت مسائلی که خیلی خصوصی هستند و اگر به گوش همسر یا عشقتون برسه باعث شکستن غرورش [در مورد ما اینطوری بود شاید باعث دعوا و جدایی همیشگی بشه] میشه رو برای دوستان مشترکتون یا هر کسی که فکر میکنید خواسته یا ناخواسته اینو به گوش عزیزتون میرسونه تعریف نکنید). 

ناخوش الکی

از بس توی 4 سال وب نویسی‎ام درد داشتم و ناخودآگاه از دردام و تنهایی که دیگه داشت منو میترسوند، مینوشتم. از بس چیزایی پیش اومد که هی مجبور شدم جابجا بشم. از اینکه تو وب باران اذیتم کردن و من پنهونی خیلی ها رو جا گذاشتم. از اینکه تو شرکت بی احتیاطی کردم و حالا از اینکه اون مردک مانیتورینگ منو بخونه مجبور شدم دست از کـ*و لـ*ی بکشم. از اینکه تو یک سال گذشته تموم خوشی های دونفره مو تو دلم خفه کردم مبادا از نوشتن شادی روزهام دوستای مجردم اذیت بشن. هر وقت هم تصمیم میگیرم از خوشی هام بنویسم نمیشه نمیشه تا وقتی که من سر شکسته انرژی هام تخلیه شده و غرغرم میاد و میدونم این زشت ترین کار دنیاست و از همه مهمتر که من نمیدونم الان به چی و به کی میخوام غر بزنم. فقط میخواستم از دیروز بنویسم که الان در توان این اعصاب الکی ناخوش نیست. فردا هم روز خداست.



اضافه جات: 


چرا باید همش دوستامو از دست بدم :(. بعد یک چیزی میخوام بنویسم هی میگم بنویسم که چی؟ نمیدونم چرا از رو نمیرم و دست از وب نویسی برنمیدارم.


فکر میکردم نباید بنویسم که مجردا اذیت شن. اونوقت نمیدونم تو دفتر مینوشتم کی اذیت میشد که ننوشتم؟


فروردین زندگی من

عاشق بهارم. عاشق رنگ و بویش. خدا نبخشد آنهایی را که بهار را برای دیگران زمستان سرد می‎کنند. خیلی سال قبل تو فروردین فقط آرزوی مرگ داشتم. اما بعد از آن خیلی سال بود که دوست داشتم فروردین را با امید زندگی کنم. با اینکه هنوز هم گاهی بوی فروردین حال من را خراب میکند به لطف همان روزهای خیلی دور. اما حال من بهتر از این نمی‎شود که زنده مانده‌ام و می‌بینم فروردینی را که پایان تنهایی را باز هم در دلم جشن می‎گیرم. جشن می‎گیرم که زنده‎ام و نفس می‎کشم اما نه تنهایی. اگرچه دور اما با مردی که همه آرزوهای روزهای تنهایی گذشته من است.



خدایا دل همه تنهایان دنیا را با بخشیدن همراهانی بی‎نظیر شاد کن به حق وعده‎ات که گفتی همه چیز را جفت آفریدم.

وسواس‎گونه

گاهی همون موقع که داری مینویسی دیگه همه تلاشمو میکنم کم نیارم. آروم باشم و مصممی کار کنی تا شب، یک حرکت ساده همه روانت را بهم میریزد وقتی حساسیتهایت مثل من زیاده از حد شود. مثل گذاشتن دسته موی مصنوعی که آرایشگاه روی موهای من کار کرده بود و من ازش چندشم میشه، روی موهای من توسط مامان خانوم.


اضافه جات:

1+ به مناسبت عروسی برادرشوهر، پنجشنبه رفته بودم یکی از معروفترین آرایشگاههای ولایت همسرک. 300 پول دادم اما ابروهامو که خراب کرده، شینیون رو گند زد و پوستمو اون زنک احمقی که حال کار نداشت با تیغش خراب کرده. تازه همه اینها بدون ناخن مصنوعی بوده. تنها چیزی که خوب بود، کرمش بود که عالی روی پوست خوابیده بود.

2+ اتفاق مسخره ایه اما فکرم را بهم ریخت. سعی میکنم با آهنگ وب بلانش، صدای آواز پرنده ها که از پنجره باز، فضای اتاقم را پر میکند و نفس های عمیق باز هم آرام شوم. باید قوی باشم. قوی شوم. این حساسیتهای زیادی خسته ام کرده. خسته