هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بوی باروت نفسم رو پر کرده. چهارشنبه سوری اینجا رو دوست ندارم از بس بمب منفجر میشه و بوی دود و باروت نفسم رو تنگ می کنه و سرم رو مَنگ

ماه اک تو بغلم خوابه و همسر اونطرف کاناپه بیهوش شده از خستگی

و من نمیدونم چطور بیدارم وقتی اینقدر له ام

هنوز خیلی کار مونده اما تو عمرم  هیچوقت ظرف چند روز اینقدر کار نکرده بودم.کار آشپزخونه تمام شد. دیوارها و پرده های پذیرایی هم تمیز شده. ولی جاکفشی و کمدهای سالن و طبقه های بالای اتاق ها مونده. اتاق ماه اک نیمه کاره مونده. اتاق خودمون هم کلا دیوار و پرده مونده که میمونه برای بعد.

تمیز کاری و بستن لاله های دو تا از لوسترا تمام شده ولی خیلی کار ددیگه هست که میمونه برای وسط عید یا آخراش.

خیلی خسته ام. ولی راضی ام از تلاشم. همسر هم امروز خیلی کمک کرد.

فکر کنم من هم مثل همسر بیخیال شام بشم و بخوابم

سال ٩٧ در مجموع سال خوبی بود به جز اون چند ماهی که تعادل روانیم به شدت به هم خورده بود

خانه می تکانیم


جمعه ٢٤ اسفند

جمعه برنامه داشتیم برویم سنایی و شاید بهار. صبح زود بیدار شدیم که زودتر برویم و برگردیم. اما سیلی که از زیر کابینت غافلگیرمان کرد  تا ساعت یک هلاکمان کرد. خستگی زیاد و برف و باران شدید برنامه را به کل کنسل کرد. در عوض یک شام دبش به تاخیر افتاده از روز زن، مهمان همسرک بودیم و تنها نکته منفی رستوران جدید نداشتن صندلی کودک بود که اجازه خوردن شام دور هم را از ما گرفت. اما همین شام، همین نوازش خودمان، همین ارزش قایل شدن برای جسم خسته مان، همین تفریح سه نفره مان، خستگی و فشار روانی کثیف کاریهای صبح را از تن مان درآورد. از همکاری ماه اک موقع انجام تمیزکاری و تعمیر هر چه بگویم کم گفتم. 

شزلون را گذاشتیم جلوی ورودی آشپزخونه که نتونه وارد آشپزخونه بشه. چند بار اومد روی شزلون اما وقتی ممانعت من و همسر را دید بدون گریه، فقط با کمی غر رفت. دیده بود که با دمپایی داخل آشپزخونه راه میریم. میخواستم براش بمیرم وقتی دمپایی هاش رو گذاشت روی شزلون و خودش رو کشید بالا و با اشاره به دمپایی هاش و آشپزخونه اعلام کرد میخواد چه کنه. بین خستگی هام این قشنگ ترین صحنه بود که نفس زندگی مان اینقدر قدرت استدلالش بالاست که تغییرات را اینقدر دقیق متوجه شده. 


شنبه 

ماه اک که ٦:٣٠ صبح بیدارشده بود١١:٣٠ خوابید و من از کابینت لمونژها که جز آخرین ها بود و سخت ترین بود؛ شروع کردم. همیشه از تمیز کردن این کابینت فراری ام. و تا شب سقف کابینت ها، دیوار بالای کابینت ها. بالای اپن و سقف یخچال و بخشی از بالای شومینه را تمیز کردم. 

ماه اک سنگ تمام گذاشت. ازش ممنونم


یکشنبه ٢٦ اسفند

خودمو بین چارچوب پنجره اتاق جا میدم و سرمو می برم بیرون و ریه هامو پر می کنم از تازگیِ هوایی که نوید بهار رو میده. خنکای باد ملایم بهاری تو این هوای ابری که به صورتم میخوره؛ نفسم رو بعد از سه ساعت کار بی وقفه تازه می کنه و هر جرعه که می نوشم خستگی هام رو با خودش میشوره و می بره. هر بار که ماگ رو میارم بالا حرارت محتویات ماگ با پرده نازکی از بخار دیدم را می پوشاند. گفته بودم میتونم و تونستم. با اینکه خیلی زود شروع کردم اما وسطش وقفه های زیادی پیش اومد. اون عفونت و بیماری چند روزه کذایی، فوت خانم جان، غافلگیری  روزای هورمونی بعد از یک مدت طولانی، که هر کدوم چند روز وقتم رو گرفت و انرژی ها و انگیزه هام رو تحلیل برد.  و تا بیام دوباره پرقدرت شروع کنم طول کشید. در هر صورت رسیدیم به دقیقه نود و من تصمیم دارم مهمترها رو انجام بدم و بقیه بمونه برای بعد از تعطیلات.

گفتم می تونم؟! نه که من تونستم. ما؛ من و ماه اک؛ تونستیم. ماه اک صبورترین بچه ای هست که توی عمرم دیدم. مهربون ترین و داناترین در سن خودش. از وقتی هم که تو یک جسم بودیم مراقبم بود. وقتی خیلی خسته میشدم با تکون خوردنهایی که گاهی یک ساعت ادامه داشت؛ نوازشم می کرد و تشکر و حالا که کمی بزرگتر شده، این سه روز با تمام بچگی اش بیشترین همکاری ممکن را با من کرده. 

تنها ایراد بزرگ این روزها عادت ِ بدِ من است از روزهایی که به شدت کم تحمل  بودم و آتش زیر خاکستر. با هر اتفاق کوچکی منفجر می شدم.  بعد از خوردن مداوم ب-کمپلکس آرامش از دست رفته ام تا حد زیادی برگشت اما عادت بد آن روزها!!!  :(( اگر ترکش کنم دیگر شرمنده  خودم و ماه اک نمی شوم. ماه اک با همه صبوری و دانایی اش دیروز سه بار کارم را زیاد کرد و بار سوم تحملم تمام شد.

نفس عمیقی می کشم و خودم را دلداری می دهم که عیب ندارد. تو هم با ماه در حال رشدی. همانطور که امروز بهتر از قبلی، بعدترها هم بهتر از امروز می شوی؛ آنگونه که به این سادگیها از کوره در نروی. شاید یک روزی آنقدر  از درون آرام باشی که فراموش کنی چطور می شود عصبانی شد. تو فقط تلاش کن و خودت را ببخش.

از صبح شومینه و سه تا از دیوارها پذیرایی را تمیز کردم و پرده کوچک را شستم اما شب اخساس خستگی نمی کردم از بس با آرامش و بدون نگرانی کار کرده بودم. کار دیوارهای پذیرایی تمام شد. کاش همیشه اینطور بدون نگرانی به کارهایم رسیدگی کنم


دوشنبه ٢٧ اسفند

یواشکی نردبون رو میارم تو اتاق که سفره یک بار مصرف بردارم برای کف جاکفشی تا خانه تکانی اش کنم. نربون به زمین نرسیده ماه بیدار میشه و شیر دادن هم افاقه نمی کنه. بر عکس سه روز گذشته امروز روز نق زدن و داد کشیدنش هست. البته قطعا استرس ظریفی که از تمام نشدن مارها به جانم افتاده را حس کرده. تمام هنرم در مدت بیدار بودنش تا ظهر پاک کردن هود و فر است.  نخود لوبیا هم بارگذاشتم که بعد از تعویض آبشان، آبگوشت بپزم. ماه بعد از خوردن سوپ اش و دیدن توییرلی ووها؛ همچنین گریه زاری برای عروسکش که شستم و نمیتوانست بغل کند، خوابید. و من به طرز مسخره ای استرس کارهای مانده را دارم. با خودم حرف زده بودم هر قدر که رسیدم اما حالا چیزی در درونم می گوید همه چیز و همه جا باید تمیز شود.



غ زل واره:

+ مادرجان میگه هیچکس دیگه ام در حایگاه تو نمیتونست با یک بچه کوچیک کارهاش رو تمام کنه. کاش کمی قدردانی کنم از خودم


+ چند روزه دارم این پست رو مینویسم. نظرات رو هم کم کم تایید می کنم


نمی تونم، ماه اک نمی زاره، من عُرضه ندارم، من مدیریت ندارم، بلد نیستم، چقدر ناتوانم، پس کی میخوای یادبگیری، غر زدن درونی، سرزنش های بی پایان و .... تعطیل

باید بتونی، تو عُرضه داری باید مصمم باشی، اگر بخوای تو مدیریت کارهاتم عالی نه ولی بد هم نیستی، ناتوان هم عمه اته،بلد هم هستی


یا علی


داستانهای پر دردسر خریدهای خریده نشده

مانتویی که قرار بود عید بپوشم مشکی نیست اما رنگش تیره است. کلا آدم مشکی پوشی نبودم و نیستم. روسریم هم متناسب مانتوم. بعد از فوت خانم جان، ذهنم خیلی درگیر بود که عید چی تنم کنم؟! من چهارتا تا مانتوی مشکی دارم که یکیش خیلی شیکه اما تنگه. اون دوتای دیگه هم یکیش گلدوزی رنگی داره و یکی دیگه اش هم اینقدر تو کارورش میکشه بالا که اعصابم رو خورد می کنه و البته تو مراسم ها اون رو پوشیدم که مشکی باشه. چهارمی هم قبل از ازدواج مامان برام دوخته. ساتن هست و بلند. سر آستین و یقه سفید کار شده و همین سفیدها حس خوبی بهم نمیده.

مثل همه چند سال گذشته که در مناسبت های مختلف مادر همسر دستور؟! یا لطف یا درخواست خرید لباس مناسب شرایط به همسر دادن. البته قبلش به خودم هم گفتند اما من با خنده گفتم که همسر قبول نمی کنه. اون لحظه خیلی هم مهم نبود. تمام این هفته خیلی دلم میخواست به همسر بگم بریم مانتوی مشکی بخریم اما هم میدونستم زیر بار نمیره. هم فرصت گشتن و خرید نداشتم. هم نمیدونستم و نمیدونم کجا برم برای خرید که در کمترین زمان بتونم یک خرید خوب بکنم. اینقدر این کرجیا بد سلیقه اند که من هیچوقت نتونستم اینجا یک مانتوی عالی پیدا کنم. ویترینا ظاهرش شیکه اما تمام جنسا بنجل و آشغاله. امسال حتی یک شلوار پیدا نکردم که به دلم بشینه. من نمیدونم مردم چطور اینا رو تنشون می کنند. فقط برای مانتوی دم دستی اونم بعد از یک روز گشتن شاید یک چیزایی پیدا کنم.  برای ماه هم که رسما باید هر سال بدو بدو بریم تهران.

گوشی رو که دادم به همسر، مادرش شروع کرد به اصرار که برلی من مانتو بخره . این بار همسر هم خیلی خسته بود هم ناراحت شده بود از حرف مادرش، گفت مگه من به شما می گم چی بخر چی نخر که نظر میدی. من بین صحبتا به همسر گفتم با مامانت درست حرف بزن.

ولی در حقیقت خیلی اذیت شده بودم. من وقتی ازدواج کردم که بابا تازه ورشکست شده بود. اوضاع مالی خونه افتضاح بود و بابا افسردگی شدیدی داشت. اونقدر که دارو مصرف می کرد. اون روزا هم از خوشحالی ازدواجمون رو ابرا بودم. هم برای مخارج و جهیزیه و غیره به شدت استرس داشتم. خونه نسرین و الهام دوست نداشتم برم چون با دیدن خونه هاشون ترس از اینکه جهیزیه چی میشه منو به مسلخ می برد. خودم کار می کردم. میتوتستم بهترین ها رو بخرم اما درست از چند ماه قبل از ازدواج ما همه چیز چند برابر شده بود. طلایی که تا شهریور سال قبل خودم ٣٥ تومن خریده بودم موقع خرید (خرداد) عقد ١٢٠ تومن شده بود.  حالا فکر کنید تو همون دوران جازی ماشینش رو فروخته بود و کل پولش رو داده بود نقره خریده بود واسه جهازش. در عین شیرینی، روزای سختی بود. تنها امیدم دلداریهای همسر مهربونم بود. وقتی فهمید چقدر استرس گرفتم از خبر خرید جاری. گفت اونا زندگی خودشون رو دارن ما هم زندگی خودمون رو داریم. نه شرایط من مثل داداشمه نه تو مثل الهام.

یادمه عموی همسر مهمونی ماه رمضون دعوت کرده بودند و من که فکر کرده بودم بک مهمونی ساده لست و بقیه هم حرفی نزده بودند دو تا مانتوی مهمونی ساده برده بودم. که مادر همسر گففن چرا مانتو نیاوردی؟ باید برید مانتو بخرید. اون زمان عقد بودیم و اینجور خریدای دستوری رو خود مادر همسر از لحاظ مالی رسیدگی میکرد. در عین اینکه حس ناخوشایندی بهم دست میداد از اینکه چیزی میخریدم حس خوبی داشتم. وقتی مهمونی برگزار شد دیدم تصور من درست بوده و تو اون جمع فقط من و الهام و نسرین خیلی شیک لباس پوشیده بودیم.

اوایل عروسی به خاطر خرج ها و قطعی نبودن کار همسر لازم به یک سری صرفه جویی ها بود تو خرید لباس اما فقط یک سال. بعد از اون همه چیز روی غلتک افتاد. منتها همسر که هشت سال خوابگاهی زندگی کرده بود و حاضر نبود خودش پولی از باباش بگیره؛ عادت کرده بود به صرفه جویی و قبلا هم گفتم که غیر از پس انداز که دیدگاهمون مشابه؛ توی خرج کردن خیلی متفاوتیم. قبلا زیاد بحثمون میشد سر این خرید کردن ها. همسر معتقده باید لباس خیلی خوب و عالی بخری اما سالی یک بار. اگر میخوای بیشتر باشه پس باید خیلی عالی نباشه :))  البته در مرد لباس عالی باهاش موافقم اما باز هم میگم برای خانما دوبار در سال باید خرید کرد :دی

در هر صورت سعی کردم در عین تفاوتهای فکری نوع برخوردم رو با تفکر همسر عوض کنم و جاهایی که مطمئنم نه میشنوم حرفی نزنم. البته در مورد اخیر میتونستم خودم مانتو بخرم اما واقعا به همون دلیلهای بالا امکان خرید رفتن تو فرصت کمه باقیمونده تا آخر سال رو ندارم. 

من به همسر تذکر دادم که با لحن ملایم تر صحبت کنه. ولی انگار موافقم با اصل حرفایی که زده. این اخلاق مادر همسر اگرچه خیلی جاها به نفع من تموم شد اما در درونم یک سری حساسیت هایی ایجاد کرده که گاعی رنجیده خاطر میشم. خصوصا در مورد ماه اک. مثلا خیلی اصرار داشتن واسه ماه اک سارافون لی بخریم. من اما معتقدم باید برم تو بازار ببینم چی می پسندم. آخر که دیدن نتونستن نظر من رو جلب کنند خودشون برای ماه اک بعنوان هدیه خریدند. سلیقه اشون خوبه. بهترین ها رو واسش میخرند اما گاهی همین پافشاریهاشون باعث میشه علاقه ای نداشته باشم تو ترکستان واسه ماه اک خرید کنم مبادا تو رودروایسی قرار بگیریم و مجبوربه خرید بشیم چون قبلا هم این اتفاق دو سه بازی افتاده.  از طرفی هر بار مادر همسر میگه فلان چیز رو بخر، من چند مورد تو ذهنم رژه میره: ١. من بد لباس میپوشم؟! ٢. بقیه بهترن و مادر همسر میخواد منم با لباسام به حداونا برسم؟! ٣. تمام حس و حال تلخ روزای پر استرس قبل از عروسی برام زنده میشه ٤. در این مور خاص: چون نسرین و الهام تو مسجد مانتوی جدید پرشیده بودند انتظار دارن منم مشکی جدید بپوشم

امشبم با همین حرف به ظاهرساده به فنا رفت. همسر عصبی شده بود و میگفت اصلا دیگه حرف مانتو نزن. اینقدر عصبی بود که فکر کنم اگر اصرار هم داشته باشم با پول خودم مانتوی مشکی بخرم به خاطر حساسیتی که امشب ایجاد شد به شدت مخالفت کنه. تمام روز خوب بودم. با وجود اینکه از پیش نرفتن کارهام و نپختن به موقع هویجها یه کم ناراحت بودم اما این اتفاق حسم رو اینقدر بهم ریخته که با اینکه فردا باید زود بیدار شم هنوز نخوابیدم. به همسر که گفتم خسم بهم ریخته با یک حالت عصبی می گه تو هم که حس ات پریوده ؟! :)))

شاید باید همسر اون حرفا رو میزد که این بخثا از طرف مادرش دیگه تکرار نشه. من باید خودم یک راهکاری برای مواقع خاص پیدا کنم. مواقعی که بر حسب ضرورت احساس نیاز به چیزی دارم و همسر اونو غیر ضروی میدونه.

همسر الان میگه مردم تو صف گوشت و مرغ ان هر روز، خدا رو خوش میاد دوباره بری گرون تومن بدی یک مانتو در حالیکه اون یکی رو هنوز نپوشیدی؟! اما من نه اصرا به خرید مانتو دارم. نه این حرف همسر رو قبول دارم.

احساسم سرگیجه گرفته و دلم مچاله شده. خواب قطعا درمانگر کار بلدیست. فردا روز قشنگیه. مدتها انتظارش را داشتم. شبتون نیــک

چهارشنبه ٢٣:٣٠

این آخر سالی شستنی ها بی نهایت اند. قبل از سفر یک بخشی از شستنی ها رو فرصت نبود بشورم. رفتم و با انبوهی شستنی دیگه برگشتم. بعد ملافه های یورگان و تشک زمین خواب ماه اک هم باید شسته میشد. حوله ها و... بند رخت پر از لباسه و من توان جمع کردنشون رو نداشتم. در این بین هم کارهایی پیش میاد که لباس شستن ها رو اضافه تر می کنه. مثل آرایشگاه رفتن ماه، فوتبال همسر. شستنی ها مجال بدن میشه یه کم هم خونه تکونی از نوع متفاوت انجام داد. تازه شستن رو مبلی ها هم خودش پروسه ایه.

از خستگی و بهم ریختگی جسمی در حال غش کردنم. و بدی کار اونجاست که این همه کار کردی اما نظمی که باید تو خونه نیست. دلم میخواد اونقدر کاردان و منظم باشم که به جز اسباب بازیهای ماه اک که اختیارش با صاحبشه :)) همه چیز سر جای خودش باشه.

ته این همه خستگی یک ته مایه لبریز از زندگی هست که بهت احساس رضایت و آوامش میده.  ماه توی بغلم از این سینه به اون سینه هی جابجا میشه تا اینکه رو دستم قرار میگیره. تو تاریکی، با نور صفحه گوشی  چشمای کنجکاوش رو میبینم که بازه. دستش روی تنم می چرخه و حس عاشقانه ای رو به یادم میاره. که چقدررابطه من و این فرشته کوچک بی زبان زیباست. هنوز بیشتر از ده پانزده کلمه بلد نیست که به زبان بیاور اما همه صحبت های من را می فهمد و تا جای ممکن منظورش را می رساند. وسط شیر خوردن توی تازیکی دست از شیر خوردن میکشه و زل می زنه تو چشمام و با دستش چیزی رو روی زمین نشون میده و با آواهاش بهم میفهمونه که بازی کنیم. اما همین که میگم الان وقت خوابِ. فردا صبح بازی می کنیم؛ سریع به من می چسبد و شروع به شیر خوردن می کند، جهت استراحت.  گویی با تمام کوچکی اش تمام حرف من را فهمیده.

این روزهایم اگرچه کمی سخت اما با شیرینی ماه اک به شب می رسد. هر روز انگار قد می کشد و کارهای جدیدی انجام میدهد. 

دو سه هفته ای بود که برای پوشیدن شورت و شلوار بدون کمک دیگران به شدت مصّر بود. به قدری که اگر انگشت من برای کمک به شلوار اشاره میشد؛ با صدای بلند اعتراض می کرد و همان یک پاچه را هم که به سختی پوشیده بود در می آورد و از اول تلاش میکرد. می نشست روی زمین. کش شلوار رو می گرفت و با دست راست پای راستش رو میاورد بالا و هول میداد توی شلوار. حالا  هر جا که رفت. اوایل پشت و روی می پوشید. پای دست رو می کرد تو پاچه چپ. اغلب مواقع هر دو پاش رو توی یک پاچه جا میداد و وقتی می ایستاد من از خنده هلاک می شدم برای این همه تلاش و اینکه نمیتونه راه بره. دیروز برای اولین بار در کمال ناباوری شلوار سورمه ای با توپ توپ ریز صورتی اش را خودش پوشیده و از جلو تا روی شکم آورده بود اما از پشت زیر باسن اش مانده بود. صحنه ای بود به شدت خنده دار، لبریز غرور برای او و سرشار از ضعف و عشق برای منی که هر حرکت ماه تمام من را زیر و رو می کند و به وجد می آورد.


پنجشنبه:

به سختی از خواب نازنین بیدارم می کنه که صبحانه بده من برم. به عشق یک صبحانه دو نفره بیدار میشم. به جای بی توجهی  ناشی از خستگی این چند روز یک دقیقه ای بغلم می کنه. دیشب باز هم بهش گفته بودم که حواست به من نیست. در جواب اینکه گفته بود من خسته ام تو بیا!! با دلخوری گفته بودم خوبه تو ناخوش باشی من بشینم یک گوشه منتظر که تو بیای من بغلت کنم؟! با لبخند و دلسوزی گفته بود خودت میدونی که خیلی خسته ام.

وقتی رفت دیگه خوابالود نبودم اما سطح انرژیم هنوز اونقدر بالا نبود که دیوار پاک کنم یا یک کابینت دیگه بریزم بیرون. خصوصا که کابینت های آخری نیاز به کمک همسر داره. ملافه را پهن کردم و یورگان رو انداختم روش. مرتب کردنش تمام شد که ماه اک بیدار شد. بغلش کردم و رفتیم رو تخت ما. به پهلوی چپ خوابیدم. اینکه ماه اک تا این حد به من نزدیک میشه؛ اینکه یک ارتباط عمیق جسمی هنوز بین ماه هست؛ اینکه صورتش فرو رفته تو سینه من و می چسبه بهم و مک می زنه؛ خدای من....

خوابم گرفته. سرم رو میارم پایین و چشمام رو می بندم و صورتم رو فرو می کنم تو خرمن طلایی کم پشت و ابریشمی موهاش و نفس می کشم عطر وجودش رو. صدای نفسش و بعد از چند نفس فرو دادن شیر آرامشی تو وجودم می ریزه که دلم میخواد تو همون حالت چند ساعتی بخوابم. شیر خوردنش که تمام شد بیدار میشه. گوشی رو میده بهم و دستش رو به حالت رقص تکون می ده. ازم موزیک می خواد. عکس العمل ماه اک به صداها خیلی زیاده. موزیک های مورد علاقه و برنامه هایی که دوست داره رو کاملا می تونه تشخیص بده و سریع عکس العمل نشون میده. پدرسوخته هنوز نمی تونست بدون کمک رو پاهاش وایسته که زانوشو با ریتم موزیک خم و راست می کرد. الان هم زمان با این کار دستاش رو می بره بالا و گاهی یک تلاشی هم برای بشکن زدن می کنه و یک چرخی هم اون وسطها میزنه که یک وقتایی تا مرز گیج رفتن سرش ادامه پیدا می کنه. دو سه ماهی نمیذاشت برقصم و همین که تکون میخوردم ازم میخواست بغل کنم و با هم برقصیم.  رفته سر کشوی آلبوم، میارمش سمت دیگه تخت. کشوی اسباب بازیشو باز می کنم می گم ببین چی اینجاست؟! با خوشحالی میره پایین. مست خوابم. چشمام رو می بندم و گاهی یواشکی نگاش می کنم.  برای هر حرکتش تا ته قلبم غرق لذت میشه. وقتی وسایل رو روی هم، یا توی هم جا میده.

حوصله اش که سر میره میریم کنار پنجره تا توتو ببینه. 

وسایل خیاطیم رو بر میدارم. سوزن، قیچی، نخ کوک. هنوز یک طرف تمام نشده که خودش رو انداخته روی کمر و میخواد سواری بهش بدم. پا میشم. ماه صورتش رو چسبوند به بالا کمرم و من با خودم میگم تا کی میتونم اینطوری خوشحالت کنم؟ تا کی وجود من غرق آرامش و خوشحالیت می کنه و بهترین دوستت منم؟ تا کی می تونم بدون اعتراض تو اینقدر مراقبت باشم و نزارم هیچکس بهت آسیبی برسونه؟ تا کی میتونم ازت در مقابل بدیها محافظت کنم؟! تا کی میتونم ؟! اصلا میتونم؟ میتونم بهت یاد بدم زندگی کردن خقیقی رو؟! میتونم بهت یاد بدم خوب و بد رو؟! می تونم بهت یاد بدم مراقبت از خودت رو؟! میتونم بهت یاد بدم دوستدار و عاشق خودت باشی و به کوچکترین مسئله ای خودت رو کم نبینی؟! می تونم بهت یاد بدم همیشه شاد باشی و از نه دل بخندی؟! می تونم بهت یاد بدم مهربونتر از مادر فقط خداست؟! حتی یک لحظه هم بهش شک نکن و کارهای مهم و سختت رو بسپری به خدا؟! میتونم بهت یاد بدم دلسوزتر از مادر و پدر تو دنیات نیست و به حرف هر کسی گوش نکنی و عمل نکنی؟!  میتونم درست تربیتت کنم؟! می تونم استعدادهای نهفته ات رو شکوفا کنم؟! میتونم بهت پر و بال بدم تا راهت رو خودت پیدا کنی و انتخاب کنی؟! میتونم قوی و مهربون بار بیارمت؟! و هزارتا میتونم؟! دیگه

به خودم فکر می کنم. به پیر شدنم و تصویر رو برعکس میبینم و به خدا میگم هیچوقت منو محتاج کسی نکن. خدایا هیچوقت فرزندم رو به خاطر من و پدرش و یا هر چیز دیگه ای به سختی های عذاب آور دچار نکن.  خدایا سختیها را برایش آسان کن و آسانی ها و سلامتی را برایش لذتبخش بنما و یک عالم دعای متفاوت که شاید قبل از این یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود.

ماه رو که روی زمین میزارم همه میتونم ها و دعاها با سوزن زدن به ملافه از ذهنم پاک میشه و همه حواسم جمع کارم میشه. جمع اینکه سرعتم رو زیاد کنم و مراقب قیچی و سوزن باشم که ماه اک دست نزنه. 

 کار نهایت یک ساعته ملافه دوختن دو سه ساعتی طول می کشه. موقع تعویض ماه اک چشمم که میفته به طلایی مرتب موهاش دلم قنج میره برای صبوری و فهمیدگیش. دیروز برای اولین بار بردمش آرایشگاه. ازم خواست بشینه تو ماشین روی زمین. با تعجب دورتا دور آرایشگاه و بچه ها رو مگاه میکرد. فرمون ماشین رو میخواست بالا پایین ببره و همین باعث تکون خوردنش خودش میشد. پر شده بودم از بغض. بغض خوشحالی. بغض رفتن به جاهایی که سالها آرزوشو داشتم. اونم واسه فرزندم.  فیلم گرفتم و ته دلم ذوق می کردم. هر کدوم از پرسنل از کنارش رد می شدن، براش ذوق می کردن و دستی تکون میدادن. وقتی خواست بزارمش تو ماشین بالایی که صندلی آرایش بود؛ آرایشگرش اومد.از اون هم خواست بزاره تو یک ماشین دیگه. بردش جلوی آینه. لباس مخصوص تنش کرد. از جنس پیشبند آرایشگاه اما با رنگ کرم که به ماه اک خیلی اومده بود.  ماه اک نه گریه کرد نه بهونه گرفت. فقط نمیتونست سرش رو ثابت نگه داره. دایم میچرخیدتا همه جا رو ببینه. آرایشگرش باور نمی کرد بار اوله مو کوتاه می کنه و اینقدر ساکته. با اینکه از باز سشوار فرار می کنه دیروز فقط چشماشو کوچیک می کرد. یک بادکنک صورتی ملایم انتخاب کرد و از آرایشگاه زدیم بیرون. حالم خوش نبود و جون نداشتم بغلش کنم. برای اولین بار تو خیابون گذاشتم رو زمین که راه بیاد. هیجان زده شده بود. در کمال تعجب خیلی خوب راه رفت و خیلی خوب بادکنکش رو تو دستش گرفته بود. فکر کنم اون خیابون تنها خیابون این منطقه است که یک پیاده روی یک دست و صاف داره بدون سطل آشغالهای فلزی و کثیف. 

تعویض ماه اک تمام شده و تو آشپزخونه ایم که ماه اک سریع خودش رو به تلویزیون می رسونه. ماه اک تشخیص شمیداریش خیلی بالاست و صدای برنامه ها و موزیک موردعلاقه اش رو به دقیقه نرسیده تشخیص میده و میدوه. بالاخره تلویزیون ایران یک برنامه درست درمون که هم آموزشی باشه هم ماه اک بپسنده گذاشت. توورلی بوها. حقیقتش خودِ منِ آدم بزرگ هم اینجور برنامه ها رو دوست دارم نگاه کنم.  میرم کنارش تا با هم تماشا کنیم. تموم که میشه شیر می خواد. ناهارش رو میدم. باز هم به پهلو میخوابم. ماه اک شیر میخوره و من صورتم رو فرو می کنم تو خرمن کم پشت طلای موهاش