هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چقدر دیروز تکه تکه در وقتهایی که ماه شیر میخورد نوشتم و حالا نصف متنم نیست!

بعضی متنها فقط یک بار آن طور که دلت میخواهد نوشته می شوند

بعد از دو سال ورزش نکردن

سه شنبه ١٣:٣٠

+ چندتا از پست های یک وبلاگی رو که تقریبا روزانه نویسی می کنه ، دیشب خوندم. موقع خواب به خودم فکر می کردم. به این که از کی شروع کردم غر زدن تو وبلاگ؟ و حین مقایسه های ذهنیم به یک نکته پی بردم که قبلا اغلب مواقع صبح ها می نوشتم. همون موقع که تازه نفس بودم. با یک خواب آروم رفرش شده بودم و زندگی رو با هر نفسم می بلعیدم. با وقتایی که سرحال بودم و شاد،

اما حالا معمولا مواقعی فرصت نوشتن دارم که یا مست خوابم یا خیلی خسته ام و از ذهن یک آدم خسته و خوابالود چی تراوش می کنه؟!


+ آداپتور شارژرم خراب شده. دو هفته ای هست که گوشیمو با لپ تاپ شارژ می کنم. دیشب ویندوز بالا اومد و گوشی رو زدم تو شارژ. وقتی اومدم سراغش دیدم صفحه سیاه شده و نوشته ویندوز استارتینگ. صبح فقط آرم لپ تاپلود میشد. موفق نشدم وارد ست آپ تا بوت درایو رو عوض کنم. حالم خیلی بد بود. راستش زیادی به وسایل شخصی ام وابسته می شم و الان بیشتر نگران عکس و فیلمهای چند ماه گذشته ام که ازشون رو هارد کپی ندارم:( هفته قبل چند ساعت روشن نکردم ویندوز بالا اومد. خدا کنه مشکلش در حد ویندوز باشه و خودم راهشو پیدا کنم


+ به خاطر ته کشیدن انرژیای اول صبح، کمی دیر شد تا حاضر شیم. تا برسم و ماه رو بزارم اتاق کودک یک ربع از کلاس گذشت. بیست دقیقه اول با هر حرکتی بغضم رو باید قورت میدادم. باورم نمیشد که بالاخره تونستم بیام کلاس. باورم نمیشد فرشته کوچک زندگیمون داره باهام همکاری می کنه. از خوشحالی و هیجان داشتن یک ساعت زمان فقط برای خودم دلم میخواست رها باشم و یک گم اشک شوق بریزم :) ورزش سختی بود برای منی که دو سال تمام ورزش نکردم. سرعتی و سنگین. من اما نمیتونستم خیلی سریع باشم. یک جاهایی پام دیگه بالا نمیومد. دستهام توان کشیدن کش cx رو زما گرفتنش پشت شونه ها نداشت. وقتی با کتل بل حرکت ها رو میزدم گردنم درد گرفته بود. همش دلم می خواست بزار پنج دقیقه بشینم اما استراحت ها نهایت یک دقیقه بود که بتونی یک قلپ آب بخوری. 

مربی که خواست اشک بیاریم آهی از نهادم بلند شد که حولمو تو کمد باشگاه جا گذاشتم.  مجبور بودم روی تشک بخوابم اما نه حالم بد شد. نه حرص خوردم. گفتم در هر صورت باید دوش میگرفتم بعد از یک ورزش سنگین و این یک پیشرفت بزرگ بود.

من دست زده بودم به تشک ها. دست زدم به کش و کتل بلی که قبل از من خیلیا بهش دست زده بودند اما تمام مدت ذهنم درگیر نبود که کلاس تمام شه تا برم دستهامو بشورم. به جز یکی دو ثانیه وسط ورزش تمام مدت تمرکزم روی تمرینا بود. 

وقتی ورزش تمام شد احساس بک پیروزی عمیق و بزرگ رو داشتم. پیروزی که با شکست آزاردهنده ها بدیت اومده بود. سریع لباس پوشیدم وخودم رو رسوندم به اتاق کودک. از مریم پرسیدم ماه چه کار کرد؟ گفت قربونش برم اینقدر آرومه این بچه. کاری به کار کسی نداره. دستهامو شستم.  ماه از بغل مریم خودشو کشید تو آغوشم. با یک آرامش پله ها رو اومدم پایین و تا رسیدم به ورودی، عکس العمل ها شروع شد. 

- واااای خدا این بچه شماست؟

+ بله

- به کی رفته؟ موهاشو ببین طلاییه

+ میگن شبیه داداشم و عمه اشه اما رنگ موها و چشم هاش به خانواده باباش

- دیدی بغضیا با حرص میگن اینو؟!

+ خدا رو شکر خانواده خوبی اند


مکالمه های دیگه ای از زیبایی ماه. در عوض ماه که اینقدر زیبا بود من حتی نتونسته بودم یک سشوار به موهام بزنم :)) یک وضع خنده داری. ولی خوب بچه داریه دیگه. لپ تاپم اگر اذیت نکرده بود حتما مرتب تر میرفتم


چهارشنبه ١١ صبح


* دلم برای اون نوشته های جزیی نویس پر از توصیف تنگ شده. کاش اونقدر مدیر بشم تو زندگی و در زمانم که دوباره وقت آزاد داشته باشم تا ذهنمو رها کنم و فقط بنویسم. 


* خیلی خوبم. پر از انرژی. با یک عالم فکر و انگیزه. دارم تغییر می کنم. ماه اک داره منو تربیت می کنه انگار. دیدگاه های جدیدی در ذهنم در حال ظهوره. دعاهام برای خودم و زندگیمون رنگ دیگه ای گرفته. 

زندگیهاتون پر از هیجان های شیرین و روزتون لبریز آرامش


*** رهاجان کجا رفتی بی خبر؟ خوبی بانو؟