هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

احساس ناامنی

درست وقتی تصمیم گرفتم هر روز یک خلاصه از احساس و زندگی اینجا بنویسم بلاگ اسکای قطع شد

بک جورایی احساس ناامنی می کنم تو سرویس دهنده های ایرانی

اون از پرشین بلاگ که همه نوشته هامو به با داد

اون از بلاگفا که یک سری اطلاعاتش همه پرید

اینم از بازیهای بلاگ اسکای

دلم میخواد بک جای امن بنویسم. یعنی احساس امنیت داشته باشم. ولی هنوز فرصت نکردم جدی بهش فکر کنم


برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

که همین دوست داشتن خود زیباست

حس می کنم قوی تر شدم. لااقل از دو ماه گذشته. دوباره پر از انگیزه ام. بافتنی حالم رو خیلی خوب می کنه و هیجان اینکه زودتر تمام کنم و تا ده روز دیگه برم کاموا بخرم و واسه خودم یک بافت دوست دلشتنی ببافم تمام وجودم رو به وجد آورده. باز هم در طول هفته به جز چهارشنبه خونه بودم. چند بار خونه رو مرتب کردم و گفتم فردا زنگ میزنم آزاد و نازی بیان اما فرداش دوباره همه جا زلزله میشد :)))

دیگه از کسی دلخور نیستم. سرزنش ها و خود درگیری هام تقریبا تمام شده. وقتی امروز به همسر گفتم احساس می کنم من هیچ جای زندگی به خودم سختی ندادم و هیچ وقت اونی نشدم که باید؛ گفت : " اونطوری که تو ارشد خوندی من هیچوق حاضر نبودم تا اون حد سختی رو تحمل کنم. سر کار رفتن. هر هفته تهران اومدن و رفتن که به قوا خودت گاهی هفته ای دوبار"

بعد یادم اومد من یک ترم هر هفته دوبار میومدم تهران و به وقتایی از خستگی گریه میکردم. با چه سختی کلاسهای آموخته رو رفتم اما اینقدر سرم شلوغ بود که فرصت نکردم از دانشی که ثبتش کردم رو تو ذهنم هم ثبتش کنم و به کار بگیرم. با این حال با همون سبک قبل واسه استانداردها ترجمه کردم و پدرم درومد. و ...

این یاد آوریها اینقدر حال شیرین و گرمی داره که حس میکنم دوباره میتونم به خودم تکیه کنم واسه تغییر اوضاع. برای استفاده از فرصت ها. برای زیستن زندگی نزیسته ام.

انگیزه های درونم اونقدر قوی هست که برای ماهک هم عذاب وجدان ندارم چون میدونم وقتی زمانم رو برای اهدافم صرف کنم قطعا ذهن آزادتری خواهم داشت و با حواس بهتری میتونم باهاش وقت بگذرونم.

متهک یک هفته ایت که رسما حرف می زنه. حرف زدنی که جماه ها رو میتونه کنار هم بچینه. در واقع به زبون خودش وقایع رو شرح بده. با عه عه گفتن های دلنشین مخصوص این سن. قدش اونقدر بلند شده که شلوار زاپ دارش که دوتا تای کوچولو میزدم اندازه اش شده. چند روزه که راه میره و میگه "مامان دینگی!" "چطوری مامان دینگی" نمیدونم این کلمه رو از کجا یاد گرفته. دو سه روز هم عین هاپو کوچولو صورتم رو لیس میزد و جیغ میزد. یک روز هم میگفت "دوبال گچ می گدم" ( دنبال گنج میگردم). شبها موقع خواب با همسر میره رو تخت و موزیک میزارن و دراز کش با موزیک دستاشون رو به درخواست ماهک به صورت اشاره میگیرن و میرقصن. ریش همسر که کمی بلند میشه بهش میگه: "تیزی ریشو بزن. برو دسشویی بزن". زیاد جیغ میزنه تو بازیها و خوشحالیش.  الکی گریه میکنه که بهش توجه کنم و من نمیدونم چطور میتونم این همه هیجان و شور زندگی رو چطور ثبت و ضبط کنم.

زمانی که دنبال دلایل بد حالیهام بودم؛ با مطالعه ها و تحقیق متوجه شدم شاید یکی از دلایل دل بستن زیادم به اینجا و دنیای مجازی باشه. این که هر موقع پکرم گوشی و بر میدارم و بعد ناخودآگاه میبینم زمان طولانی رو بی هدف توی نت چرخیدم بدون هیچ بهره مثبتی و بعد از اون عذاب وجدان از هدر رفتن زمانم. از بعد حذف اینستا و بعد پاکسازیش؛ به شدت زمان استفاده از نت رو محدود کردم و همین باعث شده بیشتر ببافم. بیشتر بخونم و بیشتر لذت ببرم از دنیای واقعی. لااقل امروز به خودم بالیدم و با خودم خوش گذروندم.

سوپ جو داره قل قل میکنه. ماهک در حال بازی و میدونم میدونم گفتنه و همسر در حال دیدن بزن برقص های فیلم مطرب هستش.رابطه من و همسر تو زندگی تازه داره یه نظمی به خودش میگیره. انگار بهتر از قبل با هم کنار میایم و درک می کنیم طرف مقابل رو. لباسها در حال شسته شدنِ. حال من خوبه و زندگی در عین معمولی بودنش حس عالی بودن بهم می بخشه

شبهای شیرین

هر شب میگم امشب ماهک که بخوابه میشینم برنامه های خودم رو سر و سامون میدم و کارهایی که دوست دارم و در طول روز نمیرسم انجام بدم رو انجام میدم اما...

ماهک اونقدر مقاومت میکنه برای خوابیدن. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که دیگه ظرفیت نخوابیدنم تموم میشه و توان بیدار نشستن ندارم. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که مغزم دکمه off رو میزنه و کرکره رو میده پایین

اگر هم قبل از خوابوندنش بشینم ببافم یا برنامه ریزی هامو انجام بدم کلا نمیخوابه

کاش کمتر مقاومت میکرد برای خوابیدن. کاش شبها نُه میخوابید. اما هر بار خواستم زود بخوابونمش حتی اگر در طول روز نخوابیده بود؛ تهش به جیغ و دادهای من ختم میشد که از قبلِ ده تلاش میکردم و ماهک تا یازده و نیم همچنان بیدار بود. اینطوری شد که از خیر زود خوابیدنش گذشتم. کم بخوابه؛ دیر بخوابه؛ وزنش کم باشه؛ رشدش کم باشه؛ بهتر از اینه که شبها با دعوا بخوابه

فدای اشک و خنده تو..

یکشنبه ١٧ آذر ٧:٤٩

با صدای "مامان بگَل" گفتنش بیدار میشم. ساعت ٤:٣٠ صبحِ. می برمش رو تخت خودمون و میزارم روی تنم تا با هم بخوابیم. عاشق این مدل خوابیدنمون هستم اگرچه گاهی به قفسه سینه و معده ام فشار میاد. خوابش نمی بره. آب میخواد. بعد از اون باز دوتایی تلاش می کنیم بخوابیم اما احتمال میدم گرسنه باشه که این موقع صبح بیدار شده.  

ادامه مطلب ...