هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

رفتارات دیگه چفت خودمه تو دیدمی همه جایی... تو دلیل هیجانی آره تو دلیل هیجانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه گلهای دنیا رو پای تو میریزم مادر

مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از  چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟ 

مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم

ماهک  سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم ... وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

شب از نیمه گذشته بود که خوابیدم. صبح که ماهک بیدار شد با خودم بردمش روی تختمون؛ تن ظریف و کوچولوش رو گذاشتم روی تنم و چشم هام رو بستم. وقتی چشمام رو باز کردم با وجود بسته بودن درها، طراوت باریدن آسمون رو میشد در هوایی که تنفس میکردم حس کرد. قطره های خیلی ریز بارون که به همون اندازه باید چشمهات رو ریز کنی تا ببینی شون همه جا رو شسته بودن. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، یک راست رفتم سراغ بافت ماهک اما وقتی خواستم رج دوم رو شروع کنم متوجه شدم که اشتباه بافتم :) بعد از شکافتن رج، یورگان رو کشیدن روی تن ماهک و پنجره رو باز کردم. دلم میخواست تو اتاق ما نبود تا بتونم پنجره رو کامل باز کنم و بشینم به تماشای بارون و تنم از سردی هوا مور مور بشه.  چقدر دلم یک بالکن بزرگ حداقل بیست متری میخواد که توش میز و صندلی حصیری قهوه ای بزارم و یک دونه از این تاب های حصیری لونه ای که یک وقتایی لم بدم داخلش و چشمام رو ببندم و عمیق نفس بکشم زندگی رو. که وقتی تو خلوتم به خلصه رفتم و یک ریلکسیشن عالی انجام دادم؛ از سماور زغالی یک چای آتیشی خوشمزه بریزم و با یک کتاب دلچسب رها شم روی صندلی و یادم بره تمام فکرهای اضافه و مزاحم. بالکن اینجا کوچیکه و من تقریبا استفاده ای ازش نمیکنم و به خاطر ماهک همیشه درش بسته است. کاش میشد لااقل اون یکی خونه رو آورد  اینجا.

ماهک بیدار شده و اینقدر حواسش به دنت هست که اولین جمله اش اینه که "دوگوی بسنی بخویم" بهش قول میدم بعد از خوردن نام نام میتونه دنت بخوره. نمیتونست داخل ظرف رو ببینه و مشغول بازی بود. نمیدونم از کجا تشخیص داد آخرین قاشق غذاشه که با سرعت دوید سمت آشپزخونه و گفت "تَوو شد. بستی بخویم" اینقدر وقتی هیجان داره با مزه میدوه  (مثل وقتی تو ورزش زانوهامونو میاریم بالا) که من نمیدونم قربون صدقه اش برم یا بخندم. تقریبا یاد گرفته از قاشق استفاده کنه و اگر غذا یا خوراکی کمی چسبنده باشه تمامش رو بدون ریختن به دهنش میرسونه.

از دو شب قبل که همسر از آقایی که کشته شده و حال خانوادش حرف زد؛ دوباره اضطراب من شروع شده. دام گرفته برای اونایی که عزیزشون رو از دست دادن و ترسیدم برای آینده. با بهتر شدن حالم ارتباطم با خانوادم لاقل تلفنی بهتر شده اما دیگه تمایلی به گفتن خیلی چیزا ندارم. خصوصا در مورد احساساتم. زنگ میزنم به خواهرک شاید حواسم پرت بشه اما اینقدر آشفته است از دنبال کردن خبرها که وقتی از جریانات وحشتناک جنوب میگه دلم میخواد همون وسطا گوشی رو قطع کنم. یک جوری حرف میزنه که منو از آیندش میترسونه.وحشت زده با همسر تماس میگیرم. بر خلاف خانوادم که اهل پیگیری اخبارند؛ همسر هیچ علاقه ای به اخبار سیاسی نداره و دیدگاهش صد و هستاد درجه فرق میکنه. وقتی تعریف می کنم چی شده میگه قبول کن که اگر اون اتفاق وحشتناک نمیفتاد؛ یک اتفاق هزاران بار وحشتناک تر میفتاد. میشدیم سوریه و دا- عش- ای بی ناموس و بی جا و مکان میریختن اینجا اونوقت چی؟! در ادامه حرفایی می زنه که آرومم میکنه. عاشق این اخلاقش هستم خصوصا وقتی بعدتر ها میفهمم خودش دقیقا برای فلان مسئله به شدت نگران بوده اما همه تلاشش رو برای آروم کردن من کرده.

پیج زهرا رو نگاه میکنم. این که اینقدر خودشه! بدون سانسور. که با وجود این که بعضی بهش میگن تو چقدر خز و خیل هستی اون اینقدر اعتماد به نفس داره که کار خودش رو میکنه و از جای جای خونه روستاشون استوری و فیلم میزاره. ولی ماها چقدر خودمونیم؟! تو این دنیایی که تجملات از خود ما اهمیتش بیشتر شده. که خود ما هم یه جاهایی بی اختیار (بر اساس تربیت اجتماعی) به اونی که از طبقه بالاتری هست بیشتر احترام میزاریم؟ در حالیکه حقیقت ِ آدمها مهمه. این که چقدر خودشون باشند. بی شیله پیله. بدون ریا.

به خودم یک نگاه میندازم و میبینم من یک جاهایی برای خودم هم خودمو سانسور میکنم. یک وقتایی خونه که بهم ریخته باشه از ماهک فیلم و عکس هم نمیگیرم که بعدن بهم ریختگیش معلوم نباشه. نه اینکه خونه همیشه مرتبه ها. با بچه که عاشق بی نظمیه تقریبا امکان پذیر نیست اما یه وقتایی پذیرفتن این شرایط خارج از توانمه. کی میشه با خودم بدون سانسور حرف بزنم و بپذیرم خیلی چیزها رو. چیزهایی که جز وجودمه ...

دنیای من بودی و میدونی... این مرد دیوونه دوست داره

یکشنبه شب (سوم آذر)

یک جور خوشایندی با اومدن همسر تمام افکار صد من یک غاز و ملال آور و قیاس گونه که تهش به ناامیدی و خود کم بینی ختم میشه پودر میشن و از یک آدم مفلوک بیچاره ی مضطرب که قلبش تحت فشاره تبدیل میشم به یک آدم امیدوار، خوشحال که انگار یک آرامش ابدی داره اما ساعت از ٩ که میگذره، همسر که حرف خواب میزنه باز همه چیز صد و هشتاد درجه عوض میشه و تبدیل میشم به همون آدم مضطرب تنها (حسن اش اینه که اون خود مقایسه گری نقش اش کمتر شده)  که فقط اضطراب داره و تو دلش دعا دعا میکنه فسقلش به ملاقات رویاها بره بلکه بتونه چشم هاش رو ببنده و صبح حال بهتری داشته باشه.

 

ادامه مطلب ...

"خواستن تجربه ای مثبت، تجربه ای منفی است. پذیرفتن تجربه ای منفی، تجربه ای مثبت است." این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می کند. هر چه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید؛ احساس رضایت کمتری خواهید یافت، جستجوی یک چیز تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید.



شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جستجوی منشا شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد اگر در جستجوی معنای زندگی باشید" آلبرکامو

به عبارت ساده: "سعی نکن"

"هنر رهایی از دغدغه"


 و من خیلی وقتا به دنبال چیزهایی تو زندگیم گشتم که نداشتم.



عجیبه که حال شب هام با صبح ها این همه تفاوت داره. شبها آرومم و خوشحال و راضی. صبح ها پر از آشفتگی، ناشاد و کم حوصله 


+یک وقتایی آمار بازدید رو که میبینم در مقایسه با یک دونه نظر ثبت شده تنها حسی که برام داره چرت بودن نوشته هام و افکارمه. و برام به شدت عجیبه که اگر چرت می نویسم چرا این همه آدم وقتشون رو تلف می کنن واسه خوندنش؟