مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟
مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم
ماهک سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو
حرصم گرفته بود. باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرداَم هستم... تلفن زنگ میخورد. با سرم گوشی را گرفتهام و با دستهایم اتوکاری را ادامه میدهم.صدای مادر همسرک بی رمق و غمگین است... دلیلش را که میپرسم؛ میگوید: "از صبح سرم خیلی درد میکند. خون دماغ شدهام." زیاد حرف نمیزنم چون وقت سردرردهایم حوصله هیچ صدایی را ندارم. گوشی را میدهم به همسرک. همسرک با لحنی مملو از نگرانی و کمی عصبانیت با مادرش حرف میزند. کت همسرک را روی میز اتو جایجا میکنم و همزمان که به خودم غر میزنم که محافظ اتو هم شرایط را بهتر نکرده و باز هم برق میافتد لباسها؛ صدای همسرک میآید که میگوید از عید تا حالا قرار است بروید دکتر اما هر روز عقباش میاندازی!... غرق میشوم در افکارم که مادرکش با این حال بد زنگ زده احوال ما را بپرسد و یاد کمردردهای پدرکام میافتم که چند روز خوابیده بوده و من نمیدانستم؛ حلقه میشود اشکهایم. تار میشوند چشمهایم و فرو میخورم بغضم را از غم این همه فاصله که دستمان نمیرسد برای عزیزانمان کاری بکنیم. هنوز دقیقا نمیدانیم شرایط مادرکش را. اما یک جمله مدام در ذهنم تکرار میشود "اگر راه نزدیک بود به زور هم که بود؛ خودم برده بودمشان دکتر". به آستین کت که میرسم اتوکاری را رها میکنم. میروم کنار همسرک و خواهش میکنم ملایم تر حرف بزند که مادرکش در این لحظه به اندازه کافی حالش بد هست. اما تذکر من بی فایده است. همسرک ترسیده. او مرد است. متاسفانه گریه نمیکند. غر نمیزند. اما احوالش دگرگون شده است. مکالمه که تمام شد؛ زنگ میزند به پدرکش و با ناراحتی اعتراض میکند به تنها ماندن مادرش و بی خبر بودن پدرش.گفته بودم که ما انسانها هرچقدر هم که دورمان شلوغ باشد باز هم تنهاییم. تنهایی هایمان انواع مختلفی دارد. یکی از این انواع، تنهاییهای بعد از ازدواج فرزندان است. هرچقدر هم بیایند و بروند؛ باز هر کدام درگیر زندگی خودشان هستند. حالا کافیست به هر دلیل همسرت هم خانه نباشد. خون ریزی دماغت هم قطع نشود و احتمالا بترسی که تمام نشود و هیچ کس خبردار نشود. راستش هنوز نفهمیدم کدام نوع از تنهایی وحشتناکتر است.
با همه آشفتگی همسرک آماده میشویم کمی قدم بزنیم. هوا سرد بود. سردم بود. همسرک ترسید سرما بخورم. برگشتیم. به خواهرکش زنگ زد و تازه فهمیدیم دو ساعت این دختر طفلکی به مادرکش زنگ میزده و مادرک طفلکیتر جواب نمیداده چون تمام دو ساعت خون از دماغش میرفته و دستهایش خون آلود بوده. اشکهایم دیگر مدارا نمیکنند. دلم بد میشکند. صدای همسرک تو گوشم زنگ میزند که در خانه تنها میماند و فردا خدایی نکرده پشیمان میشوید... پشیمان میشوید... پشیمان میشوید...
غـزلواره:
+ همیشه از دور شدن از عزیزانم میترسیدم. میترسیدم مبادا که خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و زبانم لال مویی از سرشان کم شود؛ نباشم و و تمام عمر پشیمان شوم. ترسیدم. دور شدم و حالا برای هر کدامشان تنم جدا میلرزد. چه خانواده خودم چه خانواده همسرک
+ عزیزانم رفتند و نیمی از وجودم را با خودشان بردند.
+ ناسپاس نیستم. فقط دلم میخواهد کاری بکنم.