حرصم گرفته بود. باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرداَم هستم... تلفن زنگ میخورد. با سرم گوشی را گرفتهام و با دستهایم اتوکاری را ادامه میدهم.صدای مادر همسرک بی رمق و غمگین است... دلیلش را که میپرسم؛ میگوید: "از صبح سرم خیلی درد میکند. خون دماغ شدهام." زیاد حرف نمیزنم چون وقت سردرردهایم حوصله هیچ صدایی را ندارم. گوشی را میدهم به همسرک. همسرک با لحنی مملو از نگرانی و کمی عصبانیت با مادرش حرف میزند. کت همسرک را روی میز اتو جایجا میکنم و همزمان که به خودم غر میزنم که محافظ اتو هم شرایط را بهتر نکرده و باز هم برق میافتد لباسها؛ صدای همسرک میآید که میگوید از عید تا حالا قرار است بروید دکتر اما هر روز عقباش میاندازی!... غرق میشوم در افکارم که مادرکش با این حال بد زنگ زده احوال ما را بپرسد و یاد کمردردهای پدرکام میافتم که چند روز خوابیده بوده و من نمیدانستم؛ حلقه میشود اشکهایم. تار میشوند چشمهایم و فرو میخورم بغضم را از غم این همه فاصله که دستمان نمیرسد برای عزیزانمان کاری بکنیم. هنوز دقیقا نمیدانیم شرایط مادرکش را. اما یک جمله مدام در ذهنم تکرار میشود "اگر راه نزدیک بود به زور هم که بود؛ خودم برده بودمشان دکتر". به آستین کت که میرسم اتوکاری را رها میکنم. میروم کنار همسرک و خواهش میکنم ملایم تر حرف بزند که مادرکش در این لحظه به اندازه کافی حالش بد هست. اما تذکر من بی فایده است. همسرک ترسیده. او مرد است. متاسفانه گریه نمیکند. غر نمیزند. اما احوالش دگرگون شده است. مکالمه که تمام شد؛ زنگ میزند به پدرکش و با ناراحتی اعتراض میکند به تنها ماندن مادرش و بی خبر بودن پدرش.گفته بودم که ما انسانها هرچقدر هم که دورمان شلوغ باشد باز هم تنهاییم. تنهایی هایمان انواع مختلفی دارد. یکی از این انواع، تنهاییهای بعد از ازدواج فرزندان است. هرچقدر هم بیایند و بروند؛ باز هر کدام درگیر زندگی خودشان هستند. حالا کافیست به هر دلیل همسرت هم خانه نباشد. خون ریزی دماغت هم قطع نشود و احتمالا بترسی که تمام نشود و هیچ کس خبردار نشود. راستش هنوز نفهمیدم کدام نوع از تنهایی وحشتناکتر است.
با همه آشفتگی همسرک آماده میشویم کمی قدم بزنیم. هوا سرد بود. سردم بود. همسرک ترسید سرما بخورم. برگشتیم. به خواهرکش زنگ زد و تازه فهمیدیم دو ساعت این دختر طفلکی به مادرکش زنگ میزده و مادرک طفلکیتر جواب نمیداده چون تمام دو ساعت خون از دماغش میرفته و دستهایش خون آلود بوده. اشکهایم دیگر مدارا نمیکنند. دلم بد میشکند. صدای همسرک تو گوشم زنگ میزند که در خانه تنها میماند و فردا خدایی نکرده پشیمان میشوید... پشیمان میشوید... پشیمان میشوید...
غـزلواره:
+ همیشه از دور شدن از عزیزانم میترسیدم. میترسیدم مبادا که خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و زبانم لال مویی از سرشان کم شود؛ نباشم و و تمام عمر پشیمان شوم. ترسیدم. دور شدم و حالا برای هر کدامشان تنم جدا میلرزد. چه خانواده خودم چه خانواده همسرک
+ عزیزانم رفتند و نیمی از وجودم را با خودشان بردند.
+ ناسپاس نیستم. فقط دلم میخواهد کاری بکنم.
وااای عزیزم خیلی سخته خدا مواظب همه آدمهای زندگیمون باشه
الهی آمیـــــن
سلام دوست جون، ممنون از احوالپرسیت. سرما خورده بودم شدید.
دلت میخواد چکار کنی خب؟ به نظرم خیلی این نگرانی هات داره زیاد میشه
سلام ستاره جان.
دلم میخواد بودم کمکی میکردم یا نمیذاشتم دکتر رفتنشون دیر بشه و میبردمشون دکتر
تنها کاری که میشه کرد این هستش که به خدا بسپاریمشون...خدا پشت وپناهشون باشه...من هم دقیقا دیشب همین رو می گفتم ...کاش نزدیک پدرم بودم وبااو به دکتر می رفتم وحواسم بود که هرشب ویتامین دی نخورد وحالا عوارض خوردن ویتامین دی باعث شده که دوباره امروزبه دکترمراجعه کند...امید وارم به نارسایی کلیه دچار نشود...خدایا رحم کن !!
به خدا سپردیمشون لی لا جان وگرنه تا حالا مرده بودیم از این غم
الهی آمین
ان شالله خدا سلامتی و عمر عزت به پدرت بده و زودتر حالشون خوب شه