هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آخرین روزهاى حضور ماه اک در دلم

ماه اک دردانه ام تا سه روز پیش یا شاید تا دوشنبه بود که زیاد تکان می خورد. زمان حضور در کلاس آنقدر وول خورد که دلم میخواست محکم فشارش بدهم این معجزه  کوچک اما بزرگ را. شاید این تکانها نتیجه آن شربت آبلیموى تازه اى بود که پذیرایى کردند. هر چه که بود در حین گوش دادن به مطالب کلاس تمام دلم براى کوچکمان ضعف رفته بود.

همان روز صبح بود که دکتر انقباض کوچک شکمم را حین معاینه حس کرد و پرسید؛ خودش را منقبض مى کند؟ گفتم زیاد و او گفت این نشانه خیلى خوبى است. گفتم کشاله رانم دردناک است. گفت طبیعى است. 

مدرس کلاسها خانمى است با سى سال تجربه کار در زایشگاه با لحن و بیانى گرم که باعث مى شود کل زمان کلاس به اندازه یک گپ کوتاه دوستانه به نظر برسد. آنقدر مطالب و آموزه هایش به دلم نشست! فضاى محل برگزارى کلاسها شیک و دلنشین است و به طرز عجیبى حال من را خوب مى کند. برنامه ورزشى ام این است که باید روزى دو بار به مدت ٤٥ دقیقه یا یک ساعت پیاده روى کنم و ٤ حرکت لگنى و ٣ حرکت دیگر را روزى دوبار صبح و عصر انجام دهم. امیدوارم نتیجه مطلوبى داشته باشد. حس مى کنم مرحله اى که همه دردناک و سخت برایم تجسم کرده بودند قرار است به راحتى و بدون استرس هاى مضاعف رخ دهد. مدرس کلاس مى گفت هر جا ترسیدید یاد صحبتهاى من بیفتید و سعى کنید با تکنیک هاى تنفسى و حرکات ورزشى هم دردتان را کنترل کنید هم اضطرابتان را.

راستش این روزها آنقدر حال فکر و دلم خوب است که دلم میخواهد کش بیایند و من و ماه اک بیشتر بهم چسبیده باشیم و فقط مال خود خود من باشد و چه آرزوى دست نیافتنى است ثبت حس این لحظه هاى دو نفره بی مثال که نه حس تکان هایش را می شود جایی ذخیره کرد نه کج و کوله شدن هاى شکم ام را.

بماند که این وسط ها هر که رسید به من گفت تو چرا پیرهن نپوشیدى! و من دیشب دیگر عصبانى شده بودم و دلم میخواست بگویم آخر شماها شکمتان قلبمه شد به لباستان نظرى دادیم ما؟

حالا تکان هاى ماه اک کمتر شده و بیشتر از قبل خودش را محکم منقبض مى کند و گاهى چنان خودش را روى مثانه ام  مى اندازد که به سختى راه میروم. دیروز بعد از پیاده روى چنان دردى در لگن و کشاله رانم پیچیده بود که به سختى قدم برمى داشتم اما همه این دردها هم برایم شیرین است. براى تمامشان شکرگزارم.

 الهى به حق همین بخت و ساعت عزیز قبل از طلوع خدا دامن همه زنان منتظر را سبز کند و معجزه هاى کوچک اما بزرگ در دلشان بکارد.


+ همچنان منتظر اسم هایتان براى لیست دعا هستم.

+ تمام مدتى که در حال نوشتن بودم ماه اک با قدرت تمام خودش را به این طرف آن طرف کوبید. طفلکم گرسنه است

+ امروز چهارمین روز و آخرین روز خوردن شیرخشت بود که شکر خدا تمام شد.

+ مادر همسرک مهمان خانه مان مى شود و همسرک در عوض همه کمکهاى نکرده؛ خانه را مرتب کرده.

+ کسرى هاى خانه دارد تکمیل مى شود. انگار همه شان بسته به تولد ماه مان بودند.

+ همچنان مشکل دسترسى به نت دارم

مجنون تر از آنم ...

باید برایتان از حال خوب این روزها بگویم.

 از اینکه همان تاخیر چند روزه در آمدنم چطور دلم را آرام و راضی کرد که برای آرامش خاطر خودم و بقیه در این روزهای آخر بیایم و بمانم. 

از اینکه اینجا آنقدر هم که فکر می‌کردم همه چیز سخت و آزار دهنده نیست. مشکل فعلی ام نداشتن نت است و اینکه از بی کاری حوصله ام سر می رود.

باید بگویم برایتان که وقتی رسیدم خواهرک یک دست لباس دلبر بچه گانه گذاشت  توی دستم. یک بلوز و شلوارک مارک که بلوزش سپید است و شلوارکش یک آبی خیلی دلنشین. اگر از مارک بودنش می‌گویم فقط برای این است که من ایجا خیلی ابراز دلخوری کردم از هدیه ندادنشان به ماه اک. این را گفتم که بگویم درست است که تا حالا هدیه نداده بودند اما حالا که هدیه دادند بهترین را برایش خریدند. جای تان خالی حس دلنشینی بود این هدیه گرفتن و دیدن صورت خندان همسرک و بقیه.

باید بگویم برایتان که مادرک همراهی ام کرد برای دکتر رفتن و پدرک خیالش راحت نیست که رانندگی کنم و برادرک مرا تا کلاس مرکز مشاوره بارداری رساند و اینکه همه هوایم را دارند.

از اینکه عمه و خاله برای دیدنم آمدند و همان روزی که اوقاتم از بی تابی های خواهرک و اینکه دستم نمی رسد کاری برایش بکنم؛ تلخ شده بود.

از اینکه کسی از من توقع کار ندارد. 

از اینکه پدرک سه روز پی گیر پیدا کردن شیر خشت بود برای اینکه بخورم که ماه اکم زردی نگیرد.

از اینکه خواهرک برایم لیدی میل خرید که من توی زحمت نیفتم

از اینکه همسرک با همه مشغله اش مرا تا اینجا رساند

از اینکه برایش دلتنگم و گریه می کنم اما او صبوری می کند.

از اینکه همه چشم انتظار آمدن ماه اک اند.

از اینکه پدرک امروز می گفت چه فایده!! که تا ماه اک بیاید شیرین شود تو میروی؟! و من هم خندیدم هم دلم سوخت برای آرزوی شیرینش که دلش می خواهد ماه اک جلوی چشمانش بزرگ شود اما نمی شود و فقط گفتم می آیید خانه ما. ما هم می آییم

از اینکه مادر همسرک دلش اینجاست که روز زایمان باشد

از اینکه با همه سختی راه پیش رو و استرسی که گاهی از دست و پا می اندازتم؛ آرامشی در قلبم جا خوش کرده که دلم می خواهد تا ابد مهمان قلبم باشد

از اینکه همسرک سفارش می کند هر چه دلت خواست حتما بخر و بخور

از اینکه برایم بادام خام و انجیر خشک خرید و رفت

از اینکه بالاخره اینجا برای خودش خرید کرد و به دل من یک تی شرت هم خرید.

از اینکه خوشحالم شما هستید

از اینکه نت ندارم اما فکرم پیش شماست و نوشته های نخوانده تان

از اینکه کلاس بارداری مربوط به زایمان خیلی حس شیرینی داشت

از اینکه بالاخره همسرک راضی شد کلاس آموزش ماساژ زایمان را بیاید اما حیف روزهایی که او اینجاست موسسه تعطیل است.

از اینکه عمه ماه اک برایش ست خواب دوخته.

از اینکه فهمیدم چقدر همسرک برایش مهم است موقع به دنیا آمدن ماه اک کنارمان باشد.

از خیلی چیزهایی که الان به ذهنم نمی رسند اما حال خوشی دارند.


دلم میخواهد تمام حسهای خوب این لحظه را مثل برگهای گل بریزم توی بغل تک تک تان و محکم بغلتان کنم که بی تابی های بی منطق این دوران مرا تاب آرودید و همراهی ام کردید. نمی گویم بی تابی ها تمام شده اما دلم می خواهد حس های خوب این لحظه را داخل بغچه دلم محکم بپیچم و هر جا دلم کم آورد کمی گره بغچه را شل کنم تا حس های خوب سرریز کنند و دوباره خوب شود حالم.



غ ـز ل واره:

+ به دلایلی رمز پست قبل را عوض کردم اما فعلا به دلیل کمبود نت ممکن است نتوانم برایتان بفرستم. البته که دلم میخواهد حالا و امروز فقط همین ها را بخوانید. میخواهم حس های تلخ بماند داخل پستو.


+ اسمهایتان را برایم بنویسید. قصد دارم لیستی برای دعا تهیه کنم. بنویسید که مبادا کسی را از قلم بیندازم


+شارمین جان ممنونم در اولین فرصت خدمت میرسم.


+ رباب بانو من شما رو می شناسم؟!!


+ ان شالله سر فرصت به همه سر میزنم :)

نگفتنى (همان رمز قبلى)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوشبختى ساده

بالاخره بعد از چهار روز نصاب بدقول امروز ساعت ٦:٣٠ آمد و  من طبق خواست همسرک  آمده ام داخل اتاق.  قبل ترها که با این اخلاقیاتش نا آشنا بودم؛ وقتی داشتىم خانه را برای عروسیمان آماده مىکردیم؛ نصاب کابىنت که آمد مرا فرستاد داخل اتاق و  من جا خورده بودم از این فرمان همسرک. آن وقتها خانه پر از خاک و خل بود بدون هىچ وسىله رفاهى و من چند ساعتى که توى اتاق به زعم؟ خودم حبس شده بودم توى دلم غر زدم که این چه اخلاقى است و البته دلم مىخواست ببىنم کار به کجا رسىده اما امشب با کمال مىل و  بدون تعجب جمع و جور کردم و پریدم توى اتاق گل دخترم. این اتفاق باعث شد من مثل زنهای قدیم که همه زندگی شان در یک اتاق جمع می شد و معمولا شبها با کاری سر خودشان را گرم می کردند،  دست به کار شوم. برای استفاده از این اتفاق که از نظرم بسیار میمون بود؛ بساط اتو زدن راه انداختم و از آن موقع تا همین الان که ساعت ١٠:٣٠ است، مشغول اتو زدن لباسهای همسرک بودم. این وسط ها  همسرک آمد و خواست بساط چایى را آماده کنم و من که حوصله عوض کردن لباس نداشتم و همینطور می دانستم بیشتر خوش اش می آید وقتى متوجه شود تمایلی به خارج شدن از اتاق ندارم؛ برایش توضیح دادم که چه چیز کجاست و خودش چایى را دم کرد. براى تجدید روحیه سه تا از سرهمی های ماه کوچکمان را اتو زدم و هر از گاهى صداى جارو برقى به گوش مىرسد که همسرک خورده هاى چوب را با آن جارو مىزند تا همه جاى خانه پخش نشوند. براى استراحت و تغییر حال و هوا و دیدن نتیجه کار نیمه تمام، به بهانه آشپزى داخل آشپز خانه رفتم و ذوق مرگ شدم از داشتن این کمد بزرگِ خوش رنگ. حالا مى توانستم دوباره اتو زدن را ادامه دهم. وقتى نوبت به کت همسرک رسید؛ دیدم که آستر کت شکافته است. همسرک جعبه خىاطى را برایم آورد و من در نور ِکمِ اتاق روى پارچه سورمه اى باید کوک مىزدم. کوک که نه! پس دوز. وقتى به سختى تشخیص مىدادم کجا باید سوزن بزنم تازه به حرف مادرک رسىدم که مى گفت شبها خىاطى روى پارچه تىره چشم را اذیت مى کند. با دقت شروع کردم به پس دوزى آستر کت و ته دلم سپاسگزار بودم از مادرک که این خورده کاریها را یادم داده است. با خودم مرور مىکردم آرزوى یاد گرفتن خىاطى را. کاش زمانى که کنار مادرک بودم جدى گرفته بودم این آرزو را و چىزى یاد گرفته بودم. یاد دو سال پىش افتادم و آن برنامه که خانم مىگفت در عرض بىست دقىقه لباس را  با مدل دلخواه روى تن مشترى برش مىزنىم و مادرک چقدر دلش خواسته بود این کلاس را برود اما تهران بود و راهش دور و من که هم دوست داشتم بروم؛ هم به خاطر کند بودنم در امورات خانه و ترافیک تهران از خىرش گذشتم  و البته زمان زیادى لازم بود تا همسرک هم راضى شود. افکارم به اینجا که رسىد؛ دیدم آستر یک طرف اضافه آمده. فکر کنم چون حلقه آستىن بود باید کمى آزادتر آستر را مىگرفتم نه کىپ کىپ. بقیه را کمى آزادتر پس دوز کردم. کار پس دوزى که تمام شد کت را اتو زدم و در نهایت خستگى با کمرى در حال سوراخ شدن سه تا پارچه مربوط به کشوها را نیز اتو زدم. عجب پارچه خوش رنگى انتخاب کرده ام. رنگش چشم نواز است و حالم را به می کند. راستش من مىز اتوى ایستاده را هیچ وقت دوست نداشتم. به نظرم کار مسخره ایست ایستاده اتو زدن. فقط برای زمانهاى  دقىقه نودى خوب است که همىشه یک میز اتوى ایستاده در کنار اتاق داشته باشى و سریع اتو بزنى وگرنه هم وسیله جاگىرى است هم چه معنى دارد براى این همه لباس سرپا بایستى؟  باید روى زمىن نشست و اتو زد. براى هر نه تا پىرهن و پنج تا شلوار و دو عدد کت؛  تقریبا یک بار از روى زمىن بلند شدم و خانمها مىدانند که روزهاى آخر باردارى بلند شدن از زمىن با یک شکم قلبمه عزیز چقدر مشکل است.  با این حال از نتىجه کار به شدت راضى ام. اگر این اتفاق مىمون نبود؛ مثل هر شب در حال بدو بدو براى آماده کردن شام بودم و دوباره اتو کاریهایی که هفته قبل باید انجام مىشد مى ماند براى روزهاى بعد و چه بسا دقىقه نود.

حالا یکی از بزرگترین کارهایم انجام شده و من خسته و گرسنه و خوابالود منتظرم کار نجار تمام شود تا شام ساده مان را مزه دار کنم و بخوریم اما بعید مى دانم تا رفتنش بىدار باشم. همىن حالاست که بىهوش شوم.


غ زل واره:

+ این کمد یکى از آرزوهاى دیرین من براى خانه مان است. آماده شدنش اگرچه تمام خانه را به گندِ چوب کشىده است اما من راضى ترینم که خانه کثىف شود اما در عوض بعد از آن تمىز و جمع و جور شود. مدتها طول کشید تا همسرک راضى شود به این کار و مدتها طول کشىد تا وقتى بگذارد و دست به کار شود. اما در عوض سنگ تمام گذاشت

وقتی نوشته های مثبت نگر روی سرت باران عشق می ریزند

سر شب:

من : خیلی ناراحتم که انتظارم برآورده نشده. گاهى مى گوىم من هم همانطور بشوم

همسرک: نمی دانم انتظارت چه بوده اما تو مثل عمه باش. محبت کن بدون چشم داشت. بدون توقع

و من از فهمیدگی این مرد دلم ضعف می رود


آخر شب:

من: همسر؟

همسرک: جانم؟

* : چرا حالات روحی ام تعادل ندارد؟ چرا اینقدر بهم ریخته ام؟

+ : به خاطر نی نی است

* : یعنی امیدوار باشم که با به دنیا آمدنش حال من هم خوب می شود؟

+ : ان شالله. البته در بعضى موارد حق داری که ناراحت باشی!

* : در مورد خانواده ام؟

+ : حالا!!!!

(و من با خودم فکر می کنم یعنی فهمید چرا اینطور بهم ریخته ام؟)


*: همسریعنی دخترمان من را دوست دارد؟

+ : شک نکن

این مکالمه دیشب ما است موقع خواب و بعدش فکرها بودند که یکی یکی آمدند و رفتن و من آخر مجبور شدم به پهلوی راست دراز بکشم که خوابم ببرد.


دو ماهی می شود که حالات روحی ام به شدت نامتعا ل شده و بدی اش این بود که زمانهای بد حالی باید می نوشتم در حالیکه یک سالی بود اغلب زمان هایی می نوشتم که حال خوشی داشتم. با همه بدحالیها و استرس هایی که داشتم، روز چهارشنبه باید برای آتلیه حاضر می شدم در خالیکه از شدت اضطراب قلبم توی حلقم بود. روی پا بند نبودم اما تصمیم گرفتم بخشی از کمد لباس را جابجا کنم و در نهایت حیرت دیدم که حقیقتا طپش های قلبم نرمال شده و راحت تر نفس می کشم. بعد از موافقت همسر با آرایشگاه، حمام کردم و موهایم را سشوار زدم. به نظرم خراب شد اما آرایشگرم می گفت خوب شده و همین کمی آرامش خاطر بود. گفته بودم یک آرایش ساده میخواهم. بالاخره کار تمام شد و با هول ولای دیر نرسیدن خودم را به خانه رساندم. با برداشتن لباسهای ماه اک و کفشهایمان کل خانه زیر و رو شد؛ به اندازه یک عروسی رفتن. قرارمان ٨:٣٠ بود اما ٨:٤٠ رسیدیم و همین شد پایان استرس هایم برای رفتن و دور شدن از همسرک و پایان بارداری و زایمان و هزار جور فکر دیگر. با همه وجودم برای همه عکسها خندیدم. بر عکس دو سال و یک روز پیش که از غم خراب شدن آرایشم و دوست نداشتن تاج اجباری، نمی توانستم برای دوربین لبخند بزنم. خاطره شیرینی شد و وقتی عکسها را دیدم حس خوبی به موهایی که خودم سشوار زده بودم داشتم. سشواری بدون تافت که تا آخر شب مانده بود.

بعد از آن انگار تمام دلواپسی ها پشت در عکاسی مردند و من با حالی خوش صبح فردا را شروع کردم. در دو روز تعطیلی مسىله اى پیش آمد که اگر قبل از آن پیش می آمد تمام روزم خراب می شد اما در کمال تعجب وقتی همسر خیابانها را چرخ میزد بی نتیجه و میگفت روز بدی بود؛ میگفتم اصلا اینطور نیست. لذت ببر از این آخرین دونفره هایمان که چشم بر هم بزنیم این چند هفته هم تمام شده و دیگر سه نفر می شویم. روزهای قشنگی بود برایم تمام سه روز آخر هفته و روز شنبه.

خضور همسرک در خانه، پیش آمدن آن بی برنامگی و کنسل شدن رفتن من دقیقا بخاطر آن بی برنامگی، خرید گلدان و خلوت من و همسر که هر کدام به کاری مشغول بودیم از بی نظیرترین لذتهای دنیا بود.

چشمهای همسرک از اینکه رفتنم به تاخیر افتاده بود برق می زد و من ته دلم غنج می رفت که میفهمیدم چقدر بودنم برایش با اهمیت است.

دیروز مادرک و خانواده نیم ساعتی اینجا آمدند بیخبر و تمام روز من به خاطر همین نیم ساعت تباه شد. نه که آنها تباه اش کردند!... بلکه افکارم  تمام روز درگیر بود در باب همان مسىله ای که در دو پست قبل گفتم. خیلى دلم مى خواست در موردش با کسى حرف بزنم اما نمیشد. ولی همان مکالمات سر بسته بالا با همسرک آرامترم کرد تا امروز که دنبال مطلبى بین نوشته های وبم بودم. بعد از پیدا کردنش به خودم آمدم و دیدم چه حال خوشى دارم از خواندن آن همه مثبت نگری ام در گذشته ای نه چندان دور. چقدر زیر و رو شدم با خواندن آن پست و به یک باره انگار که دوباره دنیا بهشت شد. این روزها زیاد بدن درد دارم. خوابالود شده ام اما حال خوبم ورای همه اینهاست. 

ماه اک ام شیطان تر شده و من نرفته دلتنگ این لحظه ها هستم که هىچ جاى دنىا نمى شود ذخىره شان کرد. 

روزگارتان نیک