هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

با تابه کوچکی که داخلش برای ماه نیمرو درست کردم می شینم روی زمین و می زنم زیر گریه. درست مثل پرنده ای که امیدش رو به آزاد شدن از دست داده. شبیه آدمی که از خودش هم ناامید شده چون فکر می کنه تا آزادی نداشته باشه بی عرضه ترین آدم روی زمین است و تقویت کننده این احساس ناکارامد بودن حرف های گاه و بی گاه مرد خونه به نامرتبی های منزل است که باور ندارد حتی نگه داری از یک بچه آروم هم وقتی زمان آزاد مشخصی برات نمیزاره جزِ سخت ترین کارهای دنیا محسوب میشه. همین یادآوری شدت گریه ام رو زیادتر می کنه. با آه و ناله و فقان غذای ماه رو میدهم و ماه اک که تعجب کرده می پرسه "گیه می کنی؟ دستت گیه میکنی؟ می خاره؟!" و من اینقدر غمگینم که نمی تونم به کلمه بی ربط "می خاره" که چند دقیقه پیش یاد گرفته بخندم. وسط گریه هام بهش می گم " تو رو خدا بخواب. التماسنىت می کنم بخواب". یکی دو قاشق که خود میگه "ناحتی؟! بییم بخواب" با خودم میگم طفلکی دلش برام سوخته اما چند ثانیه بعد میگه "بییم بخواب. سُرسُر ایکنم" و تازه می فهمم هر که به فکر خویشه. میخواد بخوابم و پاهامو تا کنم که روش سرسر کنه.

از ته دلم پشیمونم که از ترکستان برگشتم. با خودم میگم کاش یک هفته ای میموندم و بعد بر میگشتم. اینقدر دلم میخواد باز چند روز برم بمونم و تنها نباشم وقتی همسر به خودش هم رحم نمی کنه و فقط کار می کنه؛ که دارم نقشه میکشم اگر برای تولد ماه اومدن باهاشون برم


کاش دیگه اینجا رو نخونی و بزاری این حریم برای خودم بمونه. نمیخوام وقتی من خبر از افکار و درونت ندارم تو درون منو با نوشته هام زیر و رو کنی

سلام مامان

+ وقتی کتاب دوست داشتنی تو دستمه اینترنت کلا تعطیل میشه :)) مثل همین روزا

+ بیشتر از نیم ساعت مثل این بود که کسی قفسه سینه ام رو مشت کرده باشه. باز هم پیش اومده بود اما این بار خوب که دقت کردم دیدم ضربان قلبم هم همزمان رفته بالا خودم متوجه نبودم. 

+ صبح ام رو با قشنگ ترین جمله دنیا شروع کردم. چشماش رو که باز کرد و کنارش ایستادم با همون صورت خوابلود لبخند زد و گفت: "سلام مامان"

+ باهاش حرف زدم که دیگه بزرگ شدی. باید مثل رزا و مامان، بابا دیگه شیر مامان نخوری. اونوقت از دیروز هر از گاهی انگشت اشاره اش رو میاره بالا به چپ و راست به علامت نباید تکون میده و میگه " شیرِ ... مامان...نخورم"

+ خودش رو کنار من رو مبل جا داده. دستاشو تو هم قفل کرده و کارتون میبینه

+ بعد از پنج هفته بالاخره رفتم باشگاه و چقدر خوش گذشت 

+ نمیدونم چرا حالم بده. یک جور حال تهوع که مجبورم کرده بشینم به جای مرتب کردن خونه

+ بهترین سفر دنیا رو هم بری؛ وقتی میرسی خونه دوباره و دوباره می فهمی که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. عاشق این خونه ام. عاشق تک تک وسایلش. عاشق جمع سه نفره مون و همه لحظه های خوب و بدی که کنار هم تو این خونه داریم


+ کی گفته پاییز فصل عاشقاست؟ کی گفته پاییز پادشاه فصل هاست. بیاد اینجا باهاش حرف دارم :)))


+ تعطیلات بهتون خوش گذشت؟


این قافله عمر

یکشنبه ١ بامداد

دارم از خستگی میمیرم. اما حجم آرامشی که با پا گذاشتن تو این خونه تو وجودم میریزه قدرتش از خستگی و خوابالودگی بیشتره. ماه اک از شدت هیجان نمی تونه بخوابه. چندتا میک می زنه بعد سرش رو میاره بالا میگه: "مامان جون، کجایی؟ چه کا می کنی؟" و وقتی مامان جون صداشو نمی شنوه با سریع پا میشه و بدو بدو خودش رو به مامان جون می رسونه. سه ربعی به همین شکل چرخه شیر خوردن، نخوابیدن، بدو بدو رفتن تو بغل مامان جون تکرار میشه تا اینکه با صداش بیدار میشم و می بینم صبح شده


دوشنبه

با سر و صدای ماه اک و سردردی که دیشب موقع رفت و آمدای نیمه شب ماه اک و با پریدن خوابم شروع شد بیدار میشم. ماه اک از شدت هیجان زود بیدار شده و داره شلوغ می کنه. حال خوبی دارم و درونم یه حس قشنگ هیجانی هست که دلم میخواد همه رو بغل کنم اما یک گوشه کاناپه خودم رو جا دادم و هیجان مهری که درونمه داره خودش رو به در و دیوار میزنه.

دلم میخواد مادر همسر رو بغل بگیرم و محکم بچلونمش. و همسر رو که دلم میخواد اونقدر بچلونمش که دادش در بیاد اما متاسفانه اینقدر زورم کمه که اون داد منو در میاره :)))


تو دلم میگم چی میشد مامان اینا هم هی محبور نبودن جابجا بشن و من وقتی هم میرفتم خونه اونا همین آرامش رو داشتم؟ چی میشد اون قضیه دست نشستن به کل از بین میرفت و من با همه وجودم لذت می بردم از بودنم تو خونشون یا بودنشون تو خونمون؟! و بعداز هر دیدار اضطراب این دست نشستنِ باعث نشه من احساس کنم که باید همه چیز رو بشورم؟!



سه شنبه یک بامداد

جاری و خانوادش به شدت حاشیه ساز شدند و کار به جایی رسیده که مادر همسر میگه نمی بخشمشون. ما در حق پسرمون ظلم کردیم که با اینا وصلت کردیم و من خدا رو شکر می کنم از ته دل که خانواده من اهل حرف ببر و بیار غیبت نیستند. اینطوری هم من آرامش دارم هم همسر هم خانواده هامون


چهارشنبه یک بامداد

قرار بود کلی خرید کنم اما....

بر اساس اعتقادی بی پایه و اساس بازار لوازم خونگی تا سیزده محرم تعطیله. و بازار خرید لباس؟! تعطیل نیست اما دیگه جنس به درد بخوری واسه خرید پیدا نمی کنی. تو بازار لاله دنبال مغازه ای بودم که سه ماه پیش ازش برای همسر خرید کردم. بعد از کلی چشم چشم کردن یک مغازه با اسم مسخره " دو ب دو" دیدم که شبیه اون مغازه بود. فروشنده رو که دیدم مطمئن شدم. ازش پرسیدم و فهمیدم مجبورشون کردن اسم های فارسی بزارن. حتی مغازه BAQA هم یک اسم قلی اوغلی طور گذاشته بود و ته مونده جنسای خارجی اش رو می فروخت و میگفت دیگه باکا نمیاریم. هم خیلی گرون شده هم مجبورمون کردن جنس ایرانی بیاریم. حالا موندم اسکیچرز، گریدر، adl، Ronan، پیرگاردین و چندتا مغازه دیگه چی به سرشون میاد؟ من مخالف حمایت از تولید داخلی نیستم اما هر چیزی جای خودش رو داره. اگر طراح ایرانی مثل "ساحل" کاراش خاص باشه حتی گرون هم باشه آدم دوست داره بخره و به نظرم خودش یک برند داخلی محسوب میشه. ولی اگر قصدشون حمایت از تولید داخلیه پس چرا این همه کارخونه و تولیدی توی یکی دو سال گذشته تعطیل شدن؟ 


+ موقع خرید ماه و بچه های عمه اش به قدری بازی کردند و خندیدن که نفهمیدن زمان خرید چطور گذشت. یک شلوار پارچه ای خوشگل و یک شومیز بلند خیلی دوست داشتنی خریدم. اما مانتوها همه بی ریخت :)) لباس بچه هم که یُخ

روسریا هم زشت. البته من یه شال سفید میخواستم که چیز خوب نبود و مغازه روسریهای ابریشم هم نرفتم چون روسری قبلی رو گفت تا میشه نشور و من آدم روسری نشستن نیستم اونم اگر سفید باشه و یک کوچولوی شیطون بلا هم داشته باشی


+ تو خونه بحث مشکل شوهر نسرین میشه. همشون ناراحتند. همسر به باباش میگه باید با شوهرش حرف بزنید. بابا هم میگن من حرف زدم نتیجه نداد. از ما حمایت از دخترمون برمیاد بقیه اش با خودشه. گاهی یک انتقادهایی به همسر نسرین میاد تو ذهنم اما وسطش با زور هولشون میدم تو و در رو محکم می بندم. میگم کلاتو بگیر باد نبره. مردم رو هم قضاوت نکن

ماه اک حسابی بهش خوش میگذره. راه میره میگه مامان جونی

رزا هم که میاد دیگه ما نمی بینیم شون. 

فردا مادر همسر شل زرد می پزه چه شله زردی :) 



+فرصت کنم نظرات پست قبل رو تایید میکنم

دو شب بی خوابی

وقتی اهل تست کردن گزینه های مختلف کافه تریا نباشی و معمولا چیزهای مشخصی رو سفارش بدی؛ بعد بری یک کافه جدید و سفارش دهنده برای من و خانمش اشتباهی به جای آیس پک، آیس موکا سفارش بده و فکر کنه این همون آیس پک شکلاتی هستش؛ به حال و روز من دچار می شید.

حدود یک ساعت بعد از خوردن اون نوشیدنی تلخِ کذایی سرد؛ دچار حالت تهوع شدیدی شدم. آخر وقت به اصرار همسر یک لقمه خوردم و کمی حالم بهتر شد اماااا منی که میگفتم خوردن قهوه رو میفیت خوابم تاثیر نداره و شب قبل هم تا چهار صبح به خاطر جمع و جور کردن گوشتها بیدار مونده بودم تا خودِ شش صبح امروز بیدار بودم. البته حدود چهار تازه خوابم برده بود که با بیدار شدن ماه در حسرتش موندم.

٩:٣٠ با سر و صدای ماه بیدار شدم. در حال عادی منم عادی ام اما خدا نکنه ماه حرکتی در راستای حساسیت های من انجام بده. به قدری عصبی میشم که وقتی دستمالای جعبه رو با دستای کثیفش کشید بیرون؛ محکم زدم رو دستش o_o و وقتی لباس از توی کشوی لباسش برداشت اونقدر عصبی شده بودم که انگار کسی قفسه سینه رو تو مشتش داره فشار میده. طفلکی اومد گفت "کمک کن" و من گفتم چون حرف گوش ندادی کمک نمی کنم

بعد وقتی هم دعواش میکردم انگار اصلا به هیچ جاش نبود. سرش پایین بودو مشغول کار خودش. 

وقتی با خواهرک حرف زدم میگه منم دو شب از خواب محروم میشدم حالم از این هم بدتر بود


ماه اک یک ماهه که بازیهای تخیلی می کنه و اینقدرقشنگه خلاقیتهاش که میمیرم براش. البته اون که عروسک هاشو بخوابونه و بغل کن سه ماهی میشه ولی بازی با غیر عروسک. 

دارم از خواب میمیرم اما فقط نیم ساعت تونستم بخوابم و کل سیستمم بهم ریخته

دیشب برای اولین بار دسته و طبل زدن ها رو دیده. اولین بار توی این چند شب. به قدری جذبش شده بودکه ساعت ١١ شب که رسیدیم خونه میگه "دسته ببینم" تلویزیون رو روشن کردم و به لطف فرهنگ عزادارگونه مون به چیزایی داشت. ماه اک با دهن باز و مشتاق خطلی با دقت تا یک ربع نگاه میکرد و تکون نمیخورد

خیلی کار دارم و از همه سختر آشپزی و حمام کردن ماه اکه اما خیییلی خسته و کم انرژی ام