هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دوست عزیز‏


از همتتون ممنونم که هستید

فقط اونقدر خسته و شلوغم که احتمالا تا اوایل هفته ممکنه فرصت نکنم نظرات رو جواب بدم

نیکبختی های کودکانه

٤ شهریور


بعد از ظهر جمعه

همسر میخواد ماه اک رو راضی کنه که بهوابه. بهش میگه ببین خرسی هم خوابید. خرسی رو بر میداره و رو به همسر میگه"ببین چشماش بازه" :)))) 


شنبه شب

تو مطب دکتر بلوزش رو می کشه بالا. شکمش پیدا میشه. بلوزش رو می کشم پایین میگم زشته مامان. شکمت پیدا میشه. وقتی رسیدیم اومدم بلوزش رو در بیارم. می بینم جیغ می زنه و گریه می کنه میگه شکم شکم. با تعجب آرومش می کنم که چته؟ تازه دوهزاریم میفته که میخواد شکمش پیدا نشه چون من گفتم زشته. اصلا یه جور فجیعی راضی ام ازش :))))


دیشب برای اولین بار پرسید این چیه؟ ولی نه یادمه دیشب چی بود که پرسید نه امشب رو یادمه


الان یک هفته است هر چی که خراب بشه. یا بیفته و امثال این یه جور بامزه ای میگه "چی شده"؟ یاد بچه تو کلاه برمزی میفتم :))))


یکی از بامزه ترین لغت هایی که استفاده میکنه "دوگو" هستش. یعنی میتونید حدس بزنید منظورش چیه؟


از روز برگشت از مشهد شروع کرد به استفاده فعل های دو کلمه ای. اولین جمله اش هم بعد قطع تماس مادرم بود. "ماماندون حَف زدی"؟


٥ شهریور 


روزی که قرار بود بریم آزمایش در عین ناباوری گفت "مامان جیش!". پرسیدم جیش داری؟ گفت "آره. دشویی" پوشکش رو با. کردم و به قول قدیمی ها سرپا گرفتمش. وقتی سنگ توالت زرد شد از حیرت و شعف این اتفاق در پوستم نمی گنجیدم


بهش گفته بودم دوست داری بریم عروسی؟ عروسی خاله؟ عکس العمل خاصی دریافت نکرده بودم. اونوقت دیروز که خانم همسایه اومده میگه "خاله عروسی بییم!" :))))


به دنبال عدم موفقیت شش ماهه در یافتن کفش سفید مجلسی برای ماه اک درپنج استان کشور؛ پیرهن های ماه رو آوردم تا ببینم کفش های صورتی اسپرتش با کدام هماهنگ تره برای عروسی؟ و فقط آن پیرهن عروسکی که بهش میگه تولد بدک نیست. امروز کفش ها رو گذاشتم که ببریم. وقتی خواهرک زنگ زد که کف پایش را اندازه بگیرم تصمیم گرفتم کف کفش ها را هم اندازه بگیرم. ماه سر رسید و کفش ها را خواست. وقتی پوشید بدو بدو تا کمدش دویده و میگه"مامانی باز! گشنگ لیاس بتوشم" :)))


فعلهای دو بخشی رو خلاصه میگه مثلا

تموم شد میشه "تَ شد"

خراب شد میشه "خَب شد"

خاموش شد میشه "خَ شد" و این یکی رو شاید یک هفته طول کشید تا فهمیدم منظورش چیه


یک هفته است معنی تاریک رو تو واقعیت درک کرده و وقتی چراغ اتاق خاموشه میاد میگه "تاییکه"


صبح چشماش رو باز کرده و من رو در حال اتو دیده. همون لحظه اول با سرعت روی تخت نشست و گفت" مامان بابا اتو می کنی؟" " بیام اتو کنم؟" 

این اولین جمله های پر کلمه اشه که فاعل فعل ها رو از اول یه جور عجیبی بدون غلط می گفت


ماه اک این روزا تمام وجودم شده. هر چه میگذره این عشق بزرگتر میشه. هر چی میگذره بیشتر یاد میگیرم بدون دغدغه کارهای دیگه باهاش وقت بگذرونم و بیشتر یاد میگیرم باهاش بازی منم چون خودش هم بازیهای رو کشف می کنه


چند روزه ماشین باری بزرگش رو که دایی اش براش خریده میگذاره وسط. یک قسمت گرد رو چند بار فشار میده (یعنی مایع دستشوییه" بعد توی بار ماشین یعنی دستاشو میشوره تازه از منم میخواد دستامو با همون مایع فرضی بشورم


امروز هم بازیش جدید بود. خودش رو میزد به خواب تا من به همه اسباب بازیهاش بگم ساکت باشید ماه خوابه و بهد از یکی دو دقیقه با خنده های اون منم قهقهه میزدم



+ واقعا فرصت ندارم نظرات رو جواب بدم. دارم آماده میشم واسه عروسی رفتن :) این آخریا اینجا زیاد از نگرانی هام نوشتم. این پست رو که شاید برای خیلی ها جذاب نباشه به خاطر جو مثبتش منتشر می کنم و اگر احیانا خندتون گرفت خیلی خوشحال میشم که خوشی هام منتقل شده باشه. دلم میخواد کمی ویرایش کنم و منتشر کنم تا حس اتفاقات شیرین تر و بیشتر بشه ولی فعلا فرصت ندارم. 


این پست تقدیم به نسترن زیبا که جویای احوال ماه بود :)

ماه اک خوبه. نتیجه سن استخوانی اش خوبه. جواب آزمایش هفته آینده آماده میشه. حالمون خوبه. براتون یک دنیا حال خوش و دنیا دنیا سلامتی از خدا طلب می کنم

روزتون نیک




قدرتی که مدتهاست ندیده بودمش. حقیقت اینه که من یک زن قدرتمندم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز آزمایش

. حقیقت اینه که من به دکتر ماه اک ایمان دارم. اون شلوغش نکرده. این منم که شلوغش کردم. دکتر ماه اک اهل الکی دارو دادن نیست. اول همه چیز رو بررسی می کنه بعد دست به قلم میشه واسه دارو. وقتی برگشتم ازش گواهی واسه بیمه تکمیلی بگیرم. پرسیدم ممکنه چیز بدی باشه؟! با آرامش و بیخیالیه خودش با چاشنی یک لبخند گفت نه. هر چی باشه درستش می کنم. اگر از دستم برنمیومد همین الان بهت می گفتم. با این حال ذهن من هی خودش رو پرت میکرد تو ذهنیت های بد.

گریه هام نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ماه ام غذاش رو با بازی کامل خورده بود. بلا که فهمیده جز موقع خواب شیر نمیدم گفت بخوابیم اما فقط شیر خورد و شروع کرد بازی کردن. دلم آروم بود. کلی بازی کردیم و ماه از خوشحالی جیغ می کشید.  بعد از شام اومدیم رو تخت و خیلی زود خوابید

وقتی بیدار شدم؛ حالم خوب نبود. تمام شب خوابهای هچل هفت دیده بودم. بعد از صبحانه و رفتن همسر؛ مشغول مطالعه شدم. خوابم میومد اما بین خواب و بیداری بودم که ماه بیدار شد. همسر گفت اگر فردا بری میتونم باهات بیام اما من میخواستم زودتر از استرس خون گرفتن خلاص سم. بعد از صبحانه دادن عوضش کردم و رفتیم.

رفتم!

تنها ماه اک رو بردم

مسئول رادیولوژی گفت باید دو نفر باشید. یک نفر بچه رو بگیره یه نفر دستشو. رفتیم داخل و ماه اک تمام حواسش به نورهای دستگاه بود. من دستش رو گرفتم و بچه ام در احساس امنیت کامل بدون حرکت نشست تا دو سه دقیقه لازم طی بشه

برای آزمایش رگهاش نازکه. مجبور شدند از هر دو دستش خون بگیرن. دلم برای مظلومیتش کباب شد. 

مسئول آزمایشگاه روی چسب رگ اول یک پروانه چسبوند. برای رگ دوم گفتم پاشو واستا خودت انتخاب کن. یک برچسب ریز برداشت و به زبون خودش  چند بار گفت فرنگیه (نمیدونم دقیقا چی میگه ولی به عنوان مامانش متوجه شدم :))) تا من متوجه شدم منظورش همون دختر توت فرنگیه. مُردم براش که اینقدر دقیقه


حالا آروم و بی استرس کنار همسر و دخترک در خواب نازم دراز کشیدم و می نویسم


فقط یک چیز رو این روزا زیاد می بینم:

این که من زیادی از جزییات حرف میزنم. این که لازم نیست همه جزییات رو همسر یا بقیه بدونند. لازم نیست بگم که بعدش، از چیزی که من خوشم نمیاد ازم سوال کنند و من از حرصم جواب سر بالا بدم و تهش این بشه که اگر بردی، بچه ات بوده وظیفه ات بوده 

اینم تشکر ویژه همسر از اینکه من همه جا باید تنها همه کارهام رو انجام بدم. از اون روزای بارداری که باید با اون حالم تک و تنها از اینجا می کوبیدم میرفتم صارم. تا الان که همه کارهای ماه رو دست تنها باید انجام بدم.

ولی از این تنهایی سپاس گزارم که داره من رو یک جور تازه ای از نو می سازه. گاهی غر میزنم، کمی هم گریه می کنم اما بعد با قدرت تمام روی پام می ایستم و اجازه نمیدم اون ضعف لحظه ای تو همه اموراتم گسترده بشه.


جواب آزمایش هفته آینده آماده میشه

ABG


سه تایی نشستیم و مشغول غذا دادن با بازی به ماه اک هستیم که اشکهایم بدون پلک زدن صورتم را خیس می کنند. ماه اک که از دیدن این صحنه تعجب کرده با گفتن "اِ آب اومد"  انگشت اشاره کوچولوش رو جلو میاره و قطره رو روی صورتم پخش می کنه. حرفهای دکتر توی مغزم رژه میرن. همسر اصلا به روی خودش نمیاره که اشکهایمن رو دیده. بالاخره ماه اک غذاش رو میخوره و من میرم سر وقت خورد کردن مخلفات اولویه.  نمیتونم هیچی نگم. میگم "همیشه بی تفاوتی" میگه اگر ماه اک بچه توعه بچه منم هست. باید قوی باشی" میگم یعنی تو منو بغل نکنی من قوی میشم؟ تو واقعا اندازه من دلواپسی"

با خیال اینکه تو ٢٢ ماهگی باید وزنش بالای ده ملیو باشه میزاریمش روی ترازوی بزرگترها اما دکتر وقتی دید عقربه به ده نرسید با ناراحتی ازم خواست بزازمش رو ترازوی نوزادها و ترازو ٨,٩٠٠ رو نشون میده. وقتی قدش رو میگیره میگه طبق نمودار رشد روند رشدش افت کرده. میگم غذا نمیخوره. میگه وزن ربط داره ولی قد زیاد ربطی به غذا نخوردن نداره. براش آزمایش گازهای خون مینویسم و عکس از استخون مچ دست راست. شاید لازم بشه هورمون رشدش رو هم بررسی کنیم

ایستاده، سیب زمینی ها رو ریز خورد می کنم. همیشه کارهام رو ایستاده انجام میدم چون همین که بشینم ماه اک سر میرسه و همه چیز رو دست کاری می کنه :))) تو دلم آشوبه. تو سرم صدای دکتر می پیچه و از حس گناه و ترس اینکه من مقصر باشم اشکام سر میخوره میاد پایین. همسر بعد از حرفای من پا میشه میاد و از پشت سر بغلم میکنه. نمیتونم بهش بگم چی تو سرم میگذره. زبونم نمی چرخه. اما فکر میکنم بخش اعظم این حس گناه برمیگرده به حساسیت های همسر رو غذای ماه اک که همش منو زیر سوال می برد. حتی نمیتونم برگردم که از روبرو بغلم کنه تا قلبم آروم بگیره.


عصر تو مطب دکتر به مادر زنگ زدم گفتم. گفت ما داریم میریم واسه خاله هدیه بخریم اما بعدش یه زنگ نزد احوال منو بپرسه که ترسیده بودم. :( دلخورم ازش


همسر به نظر خودش اینطور نیست اما زیاد برام تکلیف تعیین میکنه. این کار رو امروز بکن فردا اون کار رو بکن. این روزا هم نه که تو بچه داری پا به پام همراهی کرده!!!!! گیر داده به روش از شیر گرفتنم. گاهی مثل امروز عصبانی میشم که اینقدر تو کار من دخالت نکن مگه من تو کارت نظر میدمء؟

دلم نمیخواد تنها ببرمش آزمایش اما بی کسی شاخ و دم نداره. باید تنها برم

خیلی خوابم میاد

دلم گرفته

خدا کنه مشکلی نباشه