هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چقدر صبح حالم خوب بود. تا نزدیکای ١٢. داشتم یک پست پر از احساس مینوشتم که با حرف زدن با همسر و خبر اینکه همکارش نیمه شب از سفر رسیده و دزد نرده پنجره به داخل کوچه رو بریده و حتی در اتاق خواب که قفل بوده را شکسته و دار و ندارشون رو برده؛ خالی شدم از اون همه حس قشنگ. دلم گرفت برای زوج مستاجری که احتمالا همه دار و ندارشون همون صد میلیونی بوده که از خونشون بردن. 

یاد گرینگو شو دیشب افتادم. میگفت من یه شب که آشغالها رو بردم بیرون  دزد موبایلم رو زد. از اون به بعد هر شب سلعت نُه یکی می آد موبایلم رو می بره. طعنه ای به افزایش دزدی ها

همین یک ماه پیش خونه یکی از دوستامو زدن و ٢٠٠ تومن طلا برده بودن. 

تازگیا زیاد از این دست اتفاقا رو می شنویم

وچه کردن با این مردم و ارزش پولمون که به اینجا رسیدیم و به هم دیگه رحم نمیکنیم؟


بعد از تماس مامان به طرز بدی مضطرب بودم. بر اساس آموخته ام از کتاب "چهار اثر" که میگه هر جا نتونستی تصمیم بگیری چه کنی و نگرانی داشتی مسئله رو رها کن و تصمیم رو بسپار به معبود؛ خودم آیه افوض امری رو مطابق این حرفها یافتم؛ شروع کردم تند تند ذکر گفتن و گفتم خدایا تو گواهی چقدر دوست دارم برم اما دلم میخواد همسر هم بیاد. ولی همه چیز رو به تو واگذار می کنم. کم کم آروم شدم. یک ساعت بعد وقتی همسر رسید گفت یک کار دیگه هم میشه کرد! 

و به شرط ها و شروط ها همونطوری که تو نظر من بود با هم بریم. اینطوری ما خیلی زود برسیم دو ساعت قبل از مراسمه ولی من راضی ام. یک آرایش ساده می کنم و موهامو اتو میزنم و بدو بدو میرم. تریپ کلاس هم میگیرم که من خیلی اروپایی عمل کردم :)))


چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم که برام شماها رو عین یک هدیه توی زندگیم قرار داده و همتون با انتقاد یا با تعریف نظرات ارزشمندتون رو برام مینویسید

دوستتون دارم


با نظر ویرگول احساس این تازه به دوران رسیده های فلک زده رو داشتم وقتی نوشته بود ماه تا دو هفته پیش صندلی نداشت. :))) احساس کردم لابد بعضیا فکر کردن اه اه اینو نگاه. چقدر جوگیر شده :)))