هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خداحافظی آغاز سلامی دیگر است

92 عزیز، فرصت کمی برای با هم بودن داریم. میدانی که چقدر دوستت دارم. بعد از این با یاد آوری خاطرات زیبای تو آرامتر خواهم زیست. دلتنگت خواهم شد همانطور که خیلی وقت است دلتنگ اردیبهشت و خرداد و تیر ات هستم. با من مهربان بودی و امیدوارم ته مانده بودنت را هم مهربانتر از بقیه سال باشی

حرفهای گفتنی از 92 زیاد هست اما همه نگفته ماند. دو روز است فکر میکنم من روز عقد چه ساعتی رفتم آرایشگاه اما در خاطرم نیست و این یعنی به همین زودی و با ننوشتن خیلی چیزها را فراموش کرده ام. نیت کردم با شروع 93 بیشتر به ثبت خاطراتم همت ورزم.



پیشاپیش خداحافظ 92 زیبای من و سلام 93 مهربانتر و پربارتر از 92


سال نو بر ایران و ایرانیان مبارک

چرا نیستم؟

دلیل کم نوشتن این روزها، غم نیست. 

دلیل اولش این هست که داخل شرکت هم فرصت نوشتن دارم، هم اصلا صبح ها نوشتنم میاید اما همه چیز مانیتور میشود و من اینقدر به همه چیز مشکوکم که حتی حاضر نیستم داخل وُرد چیزی تایپ کنم و در خانه پیست کنم. میترسم حرفایم خوانده شود و از همه بدتر وبلاگی که با بدبختی تویش جا گرفتم مثل قبلی لو برود (دیگر نمیخواهم جایجا شوم. خسته شدم). 

دلیل دوم این هست که عصرها یا به شدت احساس خستگی دارم، یا اصلا فرصت نمیکنم لپ تاپ رو روشن کنم. اگر هم روشن کنم ذوق نویسندگیم کور شده و حرفی ندارم هیچ اولویت هم با همسرک هست. 

دلیل سوم این هست که از خودم انتظار نوشته های فاخر دارم. حالا فاخر در حد خودم منظورم هست و مسلما آدم با یک فکر خسته و آماتور مثل من، خیلی زحمت بکشد میتواند یک متن روزانه نویسیِ معمولی ارائه بده. 

دلیل چهارم هم این که خیلی از دوستای مجازیم دخترایی هستند و بودند که دوران تلخ تجرد زیادی ما رو با هم آشنا کرده بود و من برای اینکه نوشته هام دل کسی رو به درد نیاره سعی کردم کمتر بنویسم اگرچه به نوشتن نیاز داشتم.


+ حالا نیست تعداد زیادی پرسیده بودند چرا این روزها کم رنگم ^-^

دلا خو کن به تنهایی که از تن‎ها بلا خیزد

نگاهم به برگه نوشته شده روز قبل می‎افتد. توضیحاتی که فکر می‌کردم به دردم می‌خورد را به محض پیچ خوردن واژه‌ها در صدای مردانه‎ای می‎نوشتم. به دقیقه نکشید که فهمیدم این توضیحات معلق در هوا هرگز به درد من نخواهد خورد. نگاهم روی کلمات خشک شد و دستم بی‎حرکت ماند که این اتفاقها این تصمیم ها چه روزی گرفته شده که من نفهمیدم. واژه‎ها هر لحظه بیشتر می‎شدند و بیشتر و جمله ها تلخ‎تر و تلخ‎تر. نگاهم را در قلمرو خودم قفل کردم. سرد و بی تفاوت. فردا صبح که شد خیلی وقت بود که واژه ها دیگر در هوا نمی‎پیچیدند . اما درون من در هم پیچیده بود




اضافه جات:

1+ این توضیحات فقط به درد همان کسی میخورد که مخاطبش بود.

2+ برای توقف زودترشان، پیاده نرفتم. با وجود پیچش واژه‎های تلخ، هنوز از تجسم داشتن آن غذاساز دیشبی و ... شادی ملموسی مرا در بر می‎کشید

3+ خدایا ناشکری نمیکنم. راضی هستم به رضای تو . بالاخره یک روزی این اجبار تمام خواهد شد. آن روز بسیار نزدیک است

جمعه روز بدی بود

دوست نداشتم بیدار شم. تمام شب قبل را با فیلم و کارتون تا ساعت 2 بیدار بودم. با من مادر هستم دررررد کشیدم و حالم از اونی که بود بدتر شد. با اینکه از عصر خودمو ازش پنهون کردم بودم به هوای اینکه دوستش هست و مزاحمش نشم، پیام دادم حالم خیلی بده. تنها بودم. همه جا تاریک بود. پناه بردم به کارتون گیسو کمند.

هوا روشن شده بود. ساعت 10 بود. روز خیلی وقت بود روز شروع شده بود. هیچ دوست نداشتم از عصبانیتم کم بشه. باید تبریک میگفتم. به مادر شوهر، به پدر شوهر و صدا البته به عروس و داماد (جاری و برادرشوهر) به مناسبت چیده شدن خانه آرزوهاشون که به مناسبتش مهمانی ترتیب داده شده بود و صد البته امکان حضور بنده حقیر مهیا نبود. اما پر بودم از خشم. پر از عصبانیت. حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم. تاریک شد. وضو گرفتم. چادر انداختم سرم. نماز مغرب که تمام شد بعد از مدتها از شدت عجز سجده رفتم و اشک دیگه امونم نداد. 

خدایا من میدونم تو نعمت رو به من تمام کردی. میدونم که باید شاکر باشم و هستم. باید شاد باشم ولی من دلیل این حال خراب رو نمیدونم. تو نجاتم بده. 

چشمامو باز کردم. جمعه خیلی وقت بود که تمام شده بود. از همون وقتی که خوابیدم. شنبه شده بود . یاد شب قبل افتادم. که به محض پایان نماز، فکر مهربانی مادرشوهر پررنگ شد. زنگ زدم. حتی به جاری. تبریک گفتم و از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. اون خشم و درد دیروز از بین رفته بود. ما مونده بودیم و یک هفته جدید با حس و حال تازه. خدای من معجزه کرده بود. 

رقص

نمیدونستم چرا ولی به شدت بی حوصله بودم. کم کم فهمیدم چرا ناراحتم. علتش که آشکار شد فهمیدم که خیلی خیلی هم ناراحتم. نوشتم که کسی بخونه. که دلداریم بده. 2 ساعتی هم بود. اما نه کسی خوند و اگر هم میخوند معلوم نبود دلداریم بده. شاید من قضاوت بیجا کردم یا انتظار بیجا داشتم اما هرچی که هست ناراحتم. شاید هم حق دارم اما از اون دست ناراحتی هاست که دوست ندارم به زبون بیارم. برای هیچ کس، هیچ کس.  

حوصله هیچ کاری نداشتم. نه کتاب، نه وب، نه هیچ چیز دیگه. حوصله آدمها رو هم نداشتم. خدا را شکر تنها بودم. بعد از سالها برای اولین بار کنترل م.ا_ه.و..اره را برداشتم تا کانالها را زیر و رو  کنم 200 کانالی عوض کردم و خسته شدم. خاموش کردم. ترک سوم، سی دی آهنگای ترکی عقدمون را با بی حوصلگی تمام play میکنم. مثلا سعی میکنم آذری برقصم. فکر کنم یک چیزایی بلدم. تا یادم میاد استعداد رقصم خوب بوده. امیدوار نیستم تاثیری در حال و هوام داشته باشه. به زور دست و پامو حرکت میدم. آهنگ که به آخر میرسه میبینم منتظر بودم آهنگ باز هم ادامه پیدا کنه تا من با انرژی تر برقصم



اضافه جات:

+ از بچگی رقصیدن به سبکهای مختلف یکی از بزرگترین آرزوهام بوده. سرم کمی فراقت شه حتما اقدام میکنم. کاش 2 سال پیش با همون کلاس هیپ هاپ شروع کرده بودم شاید تا الان خیلی هاشو یاد گرفته بودم