هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یا قبول داری یا نداری! یا بپذیر یا بیخیال

سردم است. دمپایی ها را درآوردم و پایم را گذاشتم روی سنگهای گرمی که از زیرش لوله شوفاز رد شده و مرور می کنم امروز و احوالم را که از بس به خاطر یک جایجایی در اولویتها اصلی و تفریحی که باعث عقب افتادن کارهای اصلی شد خودم را ناخودآگاه سرزنش کردم که تمام روز شکرگزاری کردم اما فقط به زبان و درونم آنقدر مشغول امر خطیر سرزنش کردن بود که سپاس ها را حس نمیکرد. به گرمی شیرین زیر پایم فکر می کنم اما در مغزم فقط صدای همسرک می پیچد که هر بار ازت کاری خواستم؛ یا گفتی نه یا بحث درست کردی. بغض ام را فرو میدهم و دوباره به کل روزم فکر میکنم که چطور از دستم رفت. بی کار نبودم اما حالم خوش نبود. راستش امروز را زندگی نکردم. ده تا پست خصوصی نوشتم و بعد از یکی دو ساعت که آمدم و دیدم هیچ کس برایش اهمیتی نداشته؛ حذفشان کردم. ده بار گفتم خوب است اصلا وب را تعطیل کنم!

صدا قطع نمی‌شود. "هر بار کاری ازت خواستم حاشیه درست کردی."  یک ریز عین انعکاس صدا در کوه منعکس می‌شود و انگار که انعکاسها هم عین خود صدا در کوه عمل می‌کند و این یک دور بی  پایان است  که خوردم می‌کند از درون. مرور می کنم تمام پنج صبحهایی که با همه خستگی از جان و دل بیدار شدم. چرا هیچ وقت برای آنها تشکر نکرد؟ چرا کارهایی که میکنم به چشم اش نمی آید اما چند باری که از من نه شنیده یا  بخاطر حساسیتهایش اعصابم خورد شده که اصلا چرا قبول کردم کاری را که خواسته و غر زدم؛ همانها فقط به چشم اش می آید.

 در جوابش می گویم من کارم را انجام داده ام اما تو هم هر وقت من چیزی خواستم گفتی نه! حقیقت اینست که همیشه نه نگفته اما کلا زیاد نه می گوید و اگر منم به دید او به مسائل نگاه کنم همیشه نه شنیده ام.

دیگر بغضم را فرو نمی دهم و با همان چشمان گریان کارهای خودم را گذاشته ام و کار ایشان را انجام میدهم و دلم میخواهد اصلا موهایم خشک بود و نمازم به موقع اقامه شده بود و من حالا به جای این کار و همه کارهای عقب مانده می خوابیدم که فکر نکنم.

به گرمی شیرین زیر پایم تمرکز می کنم و لبخند مهمان لبهایم میشود. هوای من خیلی سرد است

من نمیخوام این همه برگه را توی چمدان با خودم بکشم. آنجا میخواهم آزاد باشم. برگه های خودش را بی وقفه ... کرد و گفت فرصتش یک هفته است حالا به من میگوید کار من مهم تر است.


بعد نوشت: بین بحثها می گوید این یک مشارکت است. می پرسم خوب شما در دو روز آینده در کدام کار عجله ای من کمک می کنی که حرف از مشارکت میزنی؟ می گوید عیب ندارد تو از صبح تا شب برو سر کار من خونه می مونم کارای تو رو انجام میدم. اینها منت نیست؟ هر بار من دلم میسوزد و کاری که می خواهد را به عهده میگیرم؛ با حساسیتهایش داد من در می آید اما او  به بهانه مشارکت به من زور می گوید و من تا حرف از مشارکتی که از او ندیده ام میگویم می گوید تو به جای من برو سر کار من حاضرم خونه بمونم. خدایا چقدر دلم می شکند با این رفتارهایش. 

کاش کسی بود موهایم را سشوار بکشد و خشک کند. 

سپاس بیکران

از صبح که چشمهایم را باز کردم؛ با گفتن خدایا سپاس‌گزارم روزم آغاز شد. برای راه رفتن‌ام؛ برای صبحانه ام؛ برای لباسهایم، برای پاهایم؛ برای آب و شستن دست و صورتم، برای امکان مسواک زدنم، برای هر چه در لحظه انجامش می‌دادم و به ذهنم میرسید یک خدایا سپاس میگفتم. راهی بانک شدم و برای بودن بانک و امکان انجام کارم بدون اینکه لازم باشد راهی دور و فرآیندی طولانی را طی کنم سپاس گزاری کردم و وارد بانک شدم.

نوبتم رسید و کارمند بانک درخواستم بررسی کرد اما گفت چیزی در سیستم برای شما ثبت نشده. به پشتیبانی سهام زنگ زدم و گفتند اسم شما را میبینیم باید اطلاعاتتان در بانک هم باشد. کارمند بانک سیستم را به روز رسانی کرد و باز هم گفت اطلاعات واریز برای شما وجود ندارد. کمی احساس کلافگی داشتم اما سعی کردم آرامش‌ام را حفظ کنم و گفتم خدایا سپاس گزارم که با چند تماس می توانم ایراد کار را پی گیری کنم. بعد از چند تماس تلفنی آقای پاسخگو گفت بگویید حتما نماد ذ را چک کنند نه نماد ب را.  کارمند در بین راه انداختن مراجعین‌اش حواس‌اش به من هم بود و بین کار می‌پرسید نتیجه چه شد. آقای مراجعی که کارش تمام شده بود به کارمند بانک گفت:"سپاس بیکران" و من که درونم مشغول پیدا کردن موارد سپاس گزاری بود؛ لبریز انرژی مثبت شدم از شنید این جمله و طنین این جمله در فضا. این بار مشتری دیگری صدا نزد. نشستم و گفتم که باید پوشه ذ را بررسی بفرمایید. با لبخند و حالتی که انگار پیروز شده باشد، گفت:" حالا شد". با لبخندی گفتم من از اول گفتم شرکت ب.ل ولی شما حواستان به شرکت ب بود و متوجه نشدید. بدون سوسه آمدن و اینکه بگوید باید خودش حضوری بیاید؛  اول مورد مربوط به همسرک را انجام داد و بعد نوبت کار من بود. کار که تمام با مثبت ترین حالت ممکن گفت:"خانم ببخشید که وقتتون گرفته شد. عذرخواهی می  کنم که من متوجه نشدم" و من هم سعی کردم این انرژی را به بهترین وجه به خود او منتقل کنم و گفتم خواهش میکنم. روز خوبی داشته باشید. ایمان دارم که دلیلش فقط سپاس گزاری هایم بود. این از نظر من یکی از همان معجزه ها بود که بین این همه آدم یک انسان مثبت پاسخگوی کار من باشد

برای انجام شدن کارم سپاس گزاری میکردم و راهی عابر بانک پاسارگاد شدم برای انجام ماموریت بعدی و دلایل سپاس گزاری یکی پس از دیگری خودشان را نشان میداند. همسرک زنگ زد و وقتی شرح ماوقع کارها را دادم گفت: آن پولی که به حساب‌ات ریخته شد؛ همانجا بماند به جای فلان مورد و من افکارم را مرور میکردم که موقع واریزی وجه  به حسابم، لبخندی زدم و گفتم کاش این پول برای خودم بود. و ته دلم  کسی گفت خدا را چه دیدی؟



سنجاق شده:

+ در حال مبارزه ام با خودم که فاصله بگیرم از هر چیزی که انرژی منفی درونم بر می انگیزد. میدانم این کار پاک کردن صورت مسئله است اما تا قوی تر شوم و نگذارم منفی ها درونم را متلاطم کنند باید به تلاش برای این فاصله گرفتن ادامه بدهم. شاید هم با ادامه دادن مصمم تره سپاس گزاریها دیگر انرژی های منفی را به راحتی دفع کنم

روز نهم صبح شگفت انگیز

"وقتی صبح از خواب بر می خیزید؛ در این باره بیندیشید که زنده بودن، اندیشیدن، لذت بردن و عشق ورزیدن به راستی امتیازی ویژه است"

مارکوس اولیوس

فرمانروای رومی



آسان ترین و ساده ترین شیوه؛ برای اینکه تضمین کنید روزتان از رویدادهای شگفت انگیز و معجزه آسا سرشار خواهد بود؛ این است که صبحتان را با سپاس گزاری شروع کنید.

برای انجام دادن این کار مجبور نیستیم کارهای دیگرمان را عقب بیندازیم یا زمانی ویژه را برای این کار در نظر بگیریم زیرا می توانیمسپاس گزاری کردن از خداوند را همزمان با کارهای دیگر انجام دهیم. شروع کردن روز با سپاس گزیاری به راستی پاداشی ویژه خواهد داشت زیرا اغلب، هنگام انجام دادن کارهای روزانه بی آنکه خودتان تشخیص دهید، بیش از هر زمان دیگر با در سر پروراندن اندیشه های منفی به خودتان آسیب می رسانید. 

 

ادامه مطلب ...

له‌ام بی دلیل

اوضاع آرا‌م‌تر شده. حال پدرک رو به بهبود است. به زودی به ملاقاتش می‌روم. اما وضع جسمانی‌ام به طرز باورنکردنی ناجور شده است و تمام تنم درد می‌کند. مدام چشمانم می سوزد و خوابالودم. دیشب که کف را تمیز می‌کردم؛ بخارشور از بس کار کرده بود؛ نفس‌اش بند آمد و مجبور شدم چهار متر را با دست دستمال بکشم. به طرز عجیبی توانش را نداشتم. قبلا کاهی کل کف خانه را با دست، دستمال می‌کشیدم و به جز دستم؛ حال جسمم خوب بود همراه با کمی خستگی. درست بعد از تمام شدن دوره این ماه؛ دچار ضعف شدیدی در تنم شده ام. خوبی شرایط این‌ است که باید یک آزمایش کامل بدهم. امیدوارم اگر مشکل از کمبود ویتامین‌ها یا کم خونی است زودتر مشخص شود و رفع شود. از همه کارهایم مانده ام. به خصوص برنامه سپاس گزاری. عذرخواهی میکنم
***

تصمیم  دارم تغییرات مهمی در شیوه زندگی فردی ام ایجاد کنم. خصوصا در مورد نت گردی. باید برای همه چیز محدوده زمانی تعیین کنم و بیشتر زمانم را به کارهای مفید اختصاص بدهم. باید این دو ماه آخر سال را شیرین تر و بهتر از همه ماههای گذشته زندگی کنم و این سال را جز بهترین ها به خاطر بسپارم.
***

منتظر ایملیهایی هستم که چند روز آینده به اینباکس‌ام سرازیر خواهد شد :دی
***

امروز حوصله‌ام سر رفته بود خیلی زیاد اما توان بیرون رفتن هم نداشتم
***

یک ماه است که تصمیم دارم خانه تکانی را شروع کنم که حداقل یک هفته قبل از عید تمام کارهایم سر صبر و با آرامش انجام شده باشد اما هنوز فرصت نشده. این اولین باری است که خانه تکانی خواهم کرد.
*** 

مدتهاست که فقط پیامهای شخصی را در تلگرام چک می کنم. اما نمی دانم این چه کرمی است که جدا از گروهای فامیلی که آنها را هم به ندرت چک می کنم؛ چرا یک سری از گروها را دلم نمی آید پاک کنم!
***

لحظه شماری می‌کنم برای تفکیک لباسها و بیرون دادن آنهایی که دیگر لازم نیستند؛ یا تاریخ مصرفشان گذشته است. کاش اینجا کسی را می‌شناختم که لباسها را به او بدهم.
***

شرایط اجازه نداد که نظم به روز رسانی تمرینها بهم نریزد. اگر خدا بخواهد فردا عصر تمرین بعدی را می‌گذارم و بخوانید. باید از صبح یکشنبه که چشم باز می‌کنید تمرین را آغاز کنید.

آخ چه بالا و پایین داره دنیا؟!

همه غم‌ها جمع شده بود و به یک باره برایم همه چیز به بدترین، تبدیل شده بود... نبودن همسرک کنار من بی تاب پدر... بیماری پدرک ... بهم ریختگی خانه ... بیدار شدنم از خواب... بانک رفتن... اصلا انگار همه حرفهای همسرک زورگویی بود و این من بودم که مظلوم ترین واقع شده بودم... تنها بودنم... دردی که تمام بدنم را تسخیر کرده بود... حتی نفس کشیدنم... میان گریه های بی امان که همسرک نمی توانست کلماتم را تشخیص بدهد؛ التماسش میکردم که همان موقع بیاید...  انگار تمام قلبم تکه تکه شده بود و نفسم رو به قطع شدن. دوست داشتم خواب بود این نگرانی ها. آرزو می کردم که با همسرک به محل کارش رفته بودم... ظهر که دید در حال از دست رفتنم؛ گفت الان پاشو بیا و من چنان از انرژی تخلیه شده بود که توان رفتن نداشتم. حالا که خوب فکر می‌کنم اگر فقط همین یک روز را همسرک کنار من مانده بود اینطور همه چیز بهم نمی ریخت. دست دست کردم وگرنه میشد همان دیروز با یک دست لباسی که تن می کنم و یک کیف دستی حاوی خرت و پرتهای معمولی یک بیرون رفتن صبح تا عصر برم و امشب برگردم... اما از طرفی حس نابودی داشتم و از طرفی با همسرک دعوا کرده بودیم و نمی‌توانستم با این حال و دلخوری از او جدا شوم.

دیشب خبر رسید پدرک بی نظیرم بعد از یک هفته، دیروز آب و آبمیوه خورده. بعد از یک هفته کم کم اجازه خوردن غذا گرفته و با اینکه هنوز میلش به غذا برنگشته اما قرار شده خوردن را دوباره امتحان کند. اکو، سی تی اسکن و خیلی کارها برایش انجام داده اند. مادرک می‌گوید پدرک خیلی بهتر است. نگران نباش. کارهایت را انجام بده و با خیال راحت بیا. 

 دوست نداشتم با یک روحیه داغون آنجا حاضر شوم و به جای روحیه دادن، حال و هوای آنها را هم بهم بریزم. ضمن اینکه به سرماخوردگی ام شک داشتم و نمیخواستم بقیه را توی زحمت بیندازم یا بیمارشان کنم. دلتنگی هایم با نگرانی و قطعا با تصور بدترینها، ترکیب شده بود و نتیجه شد آن چیزی که نباید می‌شد. دیشب همسرک را قسم دادم که اجازه بده فردا را بخوابم. لطفا مرا زود بیدار نکن که باز اعصابم از کم خوابیهای این یک هفته بهم بریزد. و چه کمک بزرگی بود زیادتر خوابیدن امروز. راستی چقدر به کلاس امروز  نیاز داشتم تا آرام بگیرم اما تعطیل شد. باید فردا حتما مربی را ببینم. باید روحیه ام را به کنم و امورات واجب را به انجام برسانم و با خیال راحت راهی شوم. دوست دارم با روحیه ای بروم که همانطور که من از دیدن آنها نفسم آرام میگیرد؛ آنها هم با دیدن من قوت قلبشان بیشتر شود بعد از این همه خستگی و بیمارستان بودن. 

پزشک گفته بعد از تنظیم شدن کبد و خوابیدن ورم پانکراس مرخص می‌شوند و بعد از مدتی استراحت در منزل برای عمل اقدام می‌کنیم. هر بار که زنگ می‌زنم پدرک با یکی دو بین شعر تمام وجودم را چنان منقلب می کند که حس می کنم اگر آنجا بودم چنان میچلاندمش که آخ‌اش در بیاید. اگرچه می‌دانم هیچ وقت زورم به چنین کاری نمی رسد. همیشه آنقدر کم زور بودم که زورم به دخترها هم نمیرسید. هربار خواندن این شعرها آنقدر بی مقدمه است که با خودم میگویم دفعه بعدی ضبطش میکنم اما این روال هر روز تکرار میشود و من فراموش میکنم که ضبط کنم


+ نظرات را فردا تایید میکنم

+ تمرین بعدی را خیلی زود میگذارم