هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از کجا به کجا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دقت مردانه

موقع صبحانه قوری را خالی کردم در سبد اسکاچ‌مان که پر از تفاله خشک شده بود در ایام نبودنم.  بعد از صبحانه رفته استکانش را خالی کند میگه غ ـزل من اینقدر با دقت قوری را توی سبد خالی کردم؛ چرا تمام سینک را پر از چایی کردی؟

با خنده؛ سینک را نشان اش می‌دهم و می‎گم که از دقت‌ات بوده که قوری را در سبد اسکاچ که سوراخ‎هایش درشت است خالی کرده‌ای و اسکاچ آبی‌مان، قهوه‌ای شده و تمام سینک تمیزمان، زرد و جرمی شده

می خندد و می‌گوید من دقت را از نوع مردانه به کار گرفته ام و به جزییات زنانه توجه نکرده‌ام



زندگی همین دقت های مردانه است بدون ظرافت های زنانه

زندگی همین کم غذا خوردنهای در زمان دور از هم بودن است

زندگی همین اشتیاقهای دیدار است بعد از دو روز دوری

زندگی همین خانه مرتب کردن های عجله ایِ دو نفره برای آمدن مهمان است

زندگی همین حس خوشبختی و نگاههای عاشقانه و طپیدنهای بی وقفه است

+ کاش همیشه زندگی را اینقدر آسون بگیرم

زندگی و عشق

زندگی رنگی می‌شود انگار

زندگی زندگی می‌شود انگار

در میان این همه مشغله و دلتنگی

دل من دوباره زنده می‌شود انگار

           غ ـزل



وقتی با همسرک آشنا شدم؛ همسرک خیلی عادی و ساده حرف می‌زد. اینقدر لحن صحبتش عادی بودکه با خودم میگفتم: " چرا اینطوری صحبت میکنه؟ یعنی اینقدر بی تفاوتِ؟ روزها می‎گذشت و بیشتر درگیر رابطه‌مان بودم تا لحن کلامش. چند ماهی گذشته بود که یک روز متوجه شدم چقدر لحن صحبتش تغییر کرده. سلام‌هایش شده بود سلاااااااام و احوال پرسی‎هایش  آنقدر دوست داشتنی شده بود، که قند در دلم آب می‎شد. کم کم یاد گرفته بود و شاید کمی هم خجالتش ریخته بود. حالا بعد از نزدیک 5 سال به نظرم با بهترین لحن دنیا احوالم را می‌پرسد و من گاهی با هیجان، گاهی با لطافت، گاهی با مسخره بازی های خشن و گاهی در اوج غم، خبردارش می‌کنم از احوالی که بر من می‌گذرد. صد البته هست روزهایی هم که دلگیر است و یا احوالی نمی‎پرسد و یا سرد و بی روح جویای احوالم می‎شود.  

مثل همه زندگی‎ها و آدم‎ها

اوایل آشنایی همه چیز خیلی معمولی‌ست و اغلب هم از سر حجب و خجالت این روند را ادامه می‌دهند. اما از نظر من وقتی احساسی شکل گرفت، باید پرورش‎اش داد. بال و پرش داد به هر طریقی که می‎شود. راستش هرچه بیشتر می‌گذرد؛ بیشتر متوجه می‎شوم که چقدر لحن کلام در بهبود روابط زن و شوهری موثر هستند و مهم تر از آن لفظ و نوع صدا زدن یکدیگر است. از نظر من وقت صدا زدن همسر باید از لفظی استفاده شود که بهترین احساس را در وجودت نسبت به او ایجاد کند و به نوعی یادآور نوع نسبت و رابطه شما باشد. حالا اینکه چطور خجالت را کنار بگذارید؛ کمی زمان‌بر است اما شدنی است. 

کسی میگفت رفتار همسرم اینقدر معمولی‌ست که من نمی‌توانم جور دیگری باشم. ولی راستش اینها بهانه است. وقتی ما تغییر کنیم اویی که ما را برای زندگی انتخاب کرده هم، تغییر خواهد کرد. این فقط ما نیستیم که طالب عشقیم. مردها گاهی از ما محتاج‎ترند

بچرخانیم انرژی را

صدای رعد آمد.

کمی بعد آسمان برقی زد

و دوباره صدای رعد 

و من اینجا باریدنش را به انتظار نشسته ام

        غ ـزل



در راستای تغییر سبک زندگی؛ قرار است برویم و انرژی ها را در بدنمان بچرخانیم. قرار است سازِ مان را کوک کنیم و روزها خودمان با خودمان بزنیم و برقصیم. قرار است از نو شروع کنیم. نواختن را و رقصیدن را. قرار است دوباره شروع کنیم کار حرفه ای گذشته را. قرار است دوباره شروع کنیم خیلی از چیزها را. سخت مصمم‎ایم تغییر دهیم سبک این زندگی دو بعدی را. باشد که رستگار شویم.


غ ـزل‎وار:

+ مدتها بود که صدای خنده های همسایه روبرو را نشنیده بودم و حال خوشحالم که هنوز شاد هستند.


چتر نیمه باز خوشبختی

هنوز دلم یخ زده است

از سخت گیری‎های گاه و بی گاهِ روزگار

                                             غ ـزل



اپیزود 1: ساعت چهار بعد از ظهر است. یک مرتبه از خواب بیدار میشوم. ساغت شروع مراسم است. نه عقربه ها حرکت میکند. نه خواب به چشمانم می آید و چقدر غمگین ام که من نیستم. کاش نپرسیده بودم ساعت شروع مراسم را که ناخودآگاه همان ساعت بیدار شوم و زمان نگذرد و حسرت بخورم که همه هستند به جز من. سعی میکنم با کارها سرم را گرم کنم که صدای چرخش کلید توی در، فضای خانه را پُر می‎کند و مردِ من زودتر از بقیه روزها از راه میرسد.


اپیزود 2:ساعت نزدیک یک نیمه شب است. وضعیت روانی ام دارد به حالت عادی برمیگردد و دوباره احساسِ خوشبختی چترش را  دارد کم کم باز میکند. در تمام این چند ماه،  این بدترین وضعیت روحی بود که تجربه کردم. غمگین می‌شدم گاهی و حتی خشمگین اما دوزش چند برابر پایین‌تر از اتفاق اخیر بود. 


اپیزود 3. صبح شده. هنوز پُر انرژی نیستم اما خوبم. خیلی خیلی خوبتر از سه روز گذشته.همسرک خبر جدیدی داد که من باید خیلی از شنیدنش خوشحال می‌شدم اما نشدم. حتی کمی هم در دلم استرس گرفتم در حالیکه دو ماه است منتظر این اتفاق بودم. راستش چند روز گذشته آنقدر برای همان موضوع در ذهنم درد کشیدم که انگار شادیِ رُخ دادنش از دست رفته است.


اپیزود 4: گاهی فقط گاهی باید گفت لعنت به فاصله ها