هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دیروز ساعت ١١ به زور بیدارش کردم. امروز که من له له میزنم واسه یک ذره خواب و سرم از کم خوابی ناراحت است ٩ بیدار شد. اونوقت روزایی که ٩ بیدار میشد ظهر ٣ ساعتی می خوابید اما الان یک ساعت و خورده ای خوابید و من فقط تونستم نیم ساعت بخوابم :(( دیشب تا بخوابم ساعت ٥ صبح بود،

شب زنده داری اجباری

از آن دنده اش بلند شده بود. ماه اک را می گویم. از صبح چسبیده بود به من.به همسر سفارش بوقلمون دادم و تا وقت خوابیدن ماه فرصت نشد سراغش بروم. از دوازده و ربع تا حالا که ساعت دو نیم شب است من اباسها را جمع کردم. ظرفهای کثیف را داخل ماشین چیدم. فلاکس ماه اک را برای همسر پیدا کرده ام. آشپزخانه را مرتب کرده ام. خریدها را جمع کرده ام و تازه تکه های بوقلمون را شستم و فیله ها را ریز کردم. جاهایی زیر دلم زد از شدت ضعف و خستگی و رگ های روی گوشت ها که می بردمشان. حالا آنقدر ناتوانم که آرزوی معحزه ای دارم که بر حق باشد و به چشم بر هم زدنی تکه ها را بسته بندی کند و به فریزر برساند. استخوانها و چرخ کردنی ها را به یخچال. راستش به غلط کردن افتاده ام. 

مدیونید اگر فکر کنید که کل قسمتهای خریداری شده؛ خورد شده بودند و من فقط پوستهای اضافه و رگ و پی های مانده را در آوردم و فیله ها را به تکه های کوچکتر تقسیم کردم. حس شب امتحان را دارم که همه خوابند و من با حسرت نگاهشان می کنم و میگویم خوش به حالشان و خودم برای باقیمانده درسم عاجزم. نه می خوابم نه می خوانم.



+ کار تمیز و مرتب کردن گوشت و بوقلمون برایم به شدت زمان بر و سخت است.


+ کاش از کم خوابی سردرد نگیرم و ماه اک فردا هم تا ١١ بخوابد تا من هم بخوابم


+ امشب سینوهه دست نخورده می ماند. بسیار خسته ام

تکه ای از ماه


ماه اک!!!!

حقیقتا نمودی از قرص ماه است. یک فرشته بی بال و پر که شده تمام زندگی این روزهای من و پدرش. صبح که قبل از رفتن همسر بیدار شدم، دیدم حاضر شده و پنج دقیقه فرصتش را نشسته بالای سر ماه اک و نگاهش می کند. 

وقتی هنوز بچه نداشتیم، حتی زمان بارداری آنقدر از آمدن بچه و تغییرات زندگی مان می ترسیدم که گاهی گریه می کردم و می گفتم خدایا کمکم کن. می ترسیدم از فاصله افتادن بین من و همسر. می ترسیدم از عدم توانایی مراقبت از یک موجود ناتوان و به شدت ظریف. می ترسیدم از اینکه نتوانم مادر خوبی باشم. 

ماه اک اما وقتی جایش در دلم محکم شد؛ تمام استراس های بی وقفه سالهای گذشته عمرم را که همیشگی شده بودند را با نفسش فوت کرد رفت هوا. تنها نگرانی هایم سالم به دنیا آمدنش بود و همان ها که گفتم. دیگر استرس های روزمره را نداشتم. ته دلم یک جوری قرص شده بود که درست است گاهی از اثر بارداری و تداخلات هورمونی آن بهم می ریختم اما استرس دائمی نداشتم.

وقتی ماه اک را روبروی صورتم گرفتند تا ببینمش خاطرم نیست بوسیدمش یا نه اما با یک آرامشی که هدیه الهی بود و ناشی از سالم به زمین گذاشتن این بار شیشه، برایش حمد خواندم. یادم نیست صدایم آنقدر بلند بود که ماه اک بشنود؟ بارها فکر کرده بودم که وقتی جگرگوشه ام را برای اولین بار ببینم  گریه خواهم کرد اما آنقدری مرفین و داروی کاهش درد دریافت کرده بودم که گیج بودم و مست خواب.

هر روز که از بودنش می گذرد بیشتر برکت حضورش را در زندگی مان لمس می کنم. ماه اک یک دختر فرشته گون است با هوشی سرشار که گاهی از کارهایش در قدرت خدا می مانم که عجب خلقت عظیمی!

مادر شدن در کنار سختی هایش، لحظه های شیرین زیاد دارد. یکی از لحظه ها زمانی است که با کودک ات در جمع حاضر می شوی یا از خانه بیرون میروی. لحظه به دنیا آمدن ماه اک ماما و کمک های دکتر گفتند چه بچه سفیدی. یکی شان خندید و گفت بچه ات سفید است و خیلی با کلاسِ، معلومه که تهرانیِ ِ. خندیدم و گفتم بچه ام ترک ِ :)) البته که ترک و فارس:دی

بعد از آن هر کس عکسش را در پروفایل خواهرک دید ( من عقیده ای به گذاشتن عکس پاره تنم در پروفایلم ندارم) چقدر ذوق کرد. همه می گفتند چه خوشگل است. البته حالا می بینم آن روزهای اول تولد جز روز اول، خوشگل هم نبوده. البته خیلی بد عکس بود و پوست اش قرمز ثبت می شد در حالیکه اینطور نبود. البته زیاد هم به خاطر نمی آورم صورت ماه اش را در آن روزها. متاسفانه به خاطر خانه به دوشی آن روزهایم و مخالفت همسر از آن روزها عکس آتلیه ای جز عکس داخل بیمارستان که فتوشاپ افتضاحی رویش است نداریم. بین خودمان باشد هنوز هم آتلیه نبردیم کوچکمان را

مهمانی اَیْلَشْمَ ماه اک در خانه مادر همسر، اولین حضور من و ماه اک در یک جمع رسمی و بزرگ بود. ماه دست همه چرخید و همه چقدر ذوق کردند برای زیبایی اش. حقیقتا آن روزها زیبا شده بود. بعد از آن هر مهمانی که شرکت کردیم اغلب آنها که با ماه اک روبرو می شدند امکان نداشت بی تفاوت از کنارش رد شوند.

خاطرم هست اولین باری که با ماه اک بیرون رفتم ماه اک ٣٧ یا ٣٨ روزش بود. در قسمت نوزادان  فروشگاه ال سی در پاساژ معروف شهر همسرک بودیم که فروشنده جلو آمد و با یک عالم ذوق دستش را گرفت و گفت چند وقتش است. گفتم هنوز چهل روزش نشده. 

زمستان بود که رفته بودیم داخل یکی از هایپرمارکت های بزرگِ شهر، هنوز چهار ماه اش نشده بود. یکی دید گفت سرما نخورد؟ یکی دید گفت اینقدر لپ بچه را نبوسید خراب شده ö. با تعجب کمی نگاه به صورت طلبکارانه و حق به جانب اش کردم و گفتم وقتی گرمش می شود لپ هایش گل می اندازد. تا اینکه رسیدیم به یک خانواده که خودشان دخترک شیرین چند ساله ای داشتن. مشغول خرید بودم که یک هو خانم گفت وااااای خدا اینو ببین. سفید برفیِ. بیا ببینش دخترم.

از روزهای خرید عید و حضور در جمع فامیل در ایام عید و معرکه گیریهای ماه اک که بگذریم؛ می رسیم به هفته قبل. روز نیمه شعبان بود که برای تازه شدن حال و هوایمان از خانه زدیم بیرون. با آن دردِ پایی که داشتم شلان شلان قدم بر می داشتم که همسر گفت درست راه برو :(( به هر سختی بود سعی کردم صاف تر راه بروم و همین کار درد پایم را بدتر کرد. بعد از خرید ظرف غذا از مغازه آقای هنری، مشتری خانم عاشق ماه اک شده بود و به دخترش گفت اینو ببین. قصدِ مغازه بازی فکری را کردیم که همسر برای کاری از من جدا شد. داخل خیابان متوجه شدم یک خانم چند متری است که پشت سرم می آید. همین که برگشتم دیدم یواشکی مشغول حرف زدن با ماه اک است. به مغازه که رسیدم با احتیاط و یواش وارد شدم و پله ها را پایین می رفتم که متوجه خانمی پشت سرم شدم. راه پله تنگ نبود اما از من رد نشد. گفتم ببخشید یواش می روم. پایم درد می کند. گفت: " خانم با این عروسکی که دارید مگه میشه از شما جلو زد؟" و مشغول ذوق کردن و حرف زدن با ماه اک شد. داخل مغازه وقتی مشغول انتخاب کتاب برای ماه اک بودم، همان خانمِ که خودش هم چشمهای رنگی داشت و خوش چهره بود؛ مرتب با ماه اک حرف می زد و ماه اک با دهان باز (درست همان حالتی که تعجب می کند و یزی برایش تازگی دارد و می خواهد چیزی را در دهانش بکند) فقط نگاه می کرد. زمانی که رسیدیم پای صندوق خانمِ گفت میشه اجازه بدید بغلش کنم اگر بدتون نمیاد؟ چون با خانواده اش بود دادم اما بعد فکر می کردم چه ریسکی کردم در این دنیای ناامن این روزها!!! بغلش کرد گفت اگر لمس اش نمی کردم می مردم. خواهرش گفت نکنه هوس کردی؟! :))


اغلب بیرون که می رویم  یک نفر بین آنها که خیلی دلشا برای ماه اک می رود می گویند برایش اسفند دود کن. فروشگاه بزرگی نزدیکمان هست که برای خانه از آنجا خرید می کنیم. هر بار می رویم خرید غیر ممکن است فروشنده هایش بی تفاوت از کنار ما رد شوند. چند وقت پیش یکی از فروشنده های مرد به محض دیدن ماه اک گفت:"خانم فلانی عروسک باخ" و خانم فلانی گفت برایش اسفند دود کن.

١٨ اردیبهشت


هفته قبل باز هم برای خرید خانه رفته بودیم. یکی از فروشنده های آقا که عاشق ماه اک شده، ما را که ببیند حتما می آید سمت ما برای دیدن ماه اک. حواسم بود فروشنده خانم که ظاهرن بی حوصله بود رفت سمت همسر و خودش را رساند به ماه که دستی به دستش بزند. مشغول انتخاب وسایل مورد نیاز بودم. صورت ماه اک به سمت پشت سرم بود و همسر عقب تر از من ایستاده بود. همین که صورتم را به سمت همسر برگرداندم دیدم به طور محسوس و دلنشینی لبخند می زند. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت تا تو مشغول بودی پرسنل فروشنده یکی یکی می آمدند پشت سرت با ماه اک حرف بزنند و خدا می داند در دلم چه جشنی به پا بود.

٢٩ اردیبهشت 


آخ ماه اک پیدایش نیست و صدایش از زیر شزلون می آید :)) بروم تا سرش را به جایی نکوبیده


پروردگارا شیرینی این لحظه ها را به همهخانمهای آرزومند فرزند هستند بچشان




ماشالله ولا حول و لا قوة الّا بالله

دوباره زنده شدم

به امید بهتر شدن حالم، خواب را بغل گرفته بودم اما صبح  شده بود و حالم به مراتب بدتر هم شده بود در اثر خوابهای هچل هفتی که دیده بودم. بی حوصله، بداخلاق، کسل. به زور هم که بود صبحانه را خوردم و پناه بردم به تلویزیون. این روزها برگشتمه ام به حدود دو سال قبل که هر جا کم می آوردم می زدم o.n.y.x. از اتفاق فیلم تازه شروع شده بود و مطابق میل من بود. LOL یک فیلم تقریبا کمدی از یک دختر ١٦ ، ١٧ ساله به اسم لولا که دوست پسرش رفته بود با کسی. کایل به لولا گفت من اگر جای چد بودم هرگز رهات نمی کردم و همین شد شروع یک رابطه دوست داشتنی. با دیدن صحنه های فیلم خصوصا قسمتی که در ایستگاه مترو منتظر هم بودند و خداحافظی هایشان پرت شدم به کوچه  پس کوچه های روزهای قبل از ازدواج. به لحظه های دیدارمان در صبح زود تهران، داخل ترمینال آرژانتین. دستای گرم همسر تو سرمای صبح هنگام که تنم را می لرزاند. خنکای صبحدم داخل پارک ساعی روی صندلی دنج سمت چپ پارک که شده بود میز صبحانه مان. سوپری خیابان قائم مقام، خامه  عسل، نان بربری هایش و خوراکی های هوسانه. تهران گردیهایی که جز زیباترین خاطرات زندگیمان است. آخ اگر بخواهم بنویسم تمام نمی شود. به تردیدهایی که هر روز اشکم را در می آورد. غم و اندوه بی پایان از فکر بی فرجامی این رابطه قشنگ. دوران عقد و حلیم تجریش. پارک ملت و اردیبهشت اش. لحظه های سخت خداحافظی مان داخل ترمینال که او ایستاده بود و با پیچیدن اتوبوس در همه همه تهران گم اش می کردم.  جمشیدیه، درکه، دربند و باغ ونک و .... فیلم که تمام شد چقدر حالم عوض شده بود اما ثباتش یک ساعت بود. 

به مادرجان زنگ نزدم که غر نزنم. اما خودش زنگ زد و وقتی پرسید چرا صدایت گرفته درِ دلم باز شد و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. آخرش گفتم مادر چند وقتی است از یک مورد خیلی ناراحتم خیلی. گفت چی؟ با بغض گفتم از بعد از عید هر موقع با شما حرف میزنم فقط غر می زنم.  خواهرک که صدایم را شنید گفت آخر حرف هم نزنی  که باد می کنی : )) گفتم بله اما شماها نیستید که از نزدیک خوشحالی هایم را ببینید و من اینقدر کسی را ندارم برایش حرف بزنم که وقتی صدای مادر را می شنوم سرِ درد دلم باز می شود و تا برسیم به حرفهای خوب باید خداحافظی کنیم. اما خدا می داند چه معجزه ای بود حرف زدن با مادرجان. انگار سبک شدم. پر و بالم آزاد شد. فقط کمی انگیزه و هل دادن لازم بود تا پرواز کنم. با این حال همچنان حوصله خانه داری نداشتم، ماه که خوابید در نت دنبال غذای جدید می گشتم. سالروز نامزدی مان بود. می خواستم متفاوت باشیم که همسر زنگ زد آماده باش برویم بیرون.

ماه گریه میکرد و غذا نمی خورد و همین باعث شد دیر بشود رفتن مان اما رفتیم. ماه که از معاینه گوشش و دستگاه معاینه ترسیده بود روی ترازو چنان گریه ای سر داد که دلم کباب شد. 

چرخ زدن با خیال راحت و پای سالم با یک عروسک که همه برایش ذوق می کنند توی پاساژها در کنار همسر... خنکای نسیم اردیبهشت... معجزه عطر یاس !!! یک پیاده روی طولانی... استراحت توی پارک برای رفع خستگی راه... همه اینها دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم. یک روز متفاوت در سالگرد اولین گره های پیوندمان. شام هم مهمان همسر جوجه نوش کردیم. در سالروز نامزدیمان حضور همسر و ماه اک و عزیزانم جان تازه ای به من بخشید و زندگی دوباره رنگی تازه گرفت. اردیبهشت رو به آخر است اما من تازه اردیبهشتی شده ام :))


غ ز ل واره: 

+ برای رفه شُبهه های به وجود آمده باید بگویم قوانین سفت و سخت مالی همسر فقط بخاطر این است که زیادی به پس انداز کردن فکر می کند. من اما تا اینجا زیاد صرفه جویی کردم در خرجهای شخصی و یک سری خواسته های دیگر. در هر زندگی نوپایی اگر بخوای روی پای خودت بایستی صرفه جویی لازم است.اما معتقدم الان باید کمی آزادتر خرج کنم و نباید همیشه فقط پس انداز کرد. مگر چند سال زندگی می کنیم؟ چقدر جوان می مانیم تا هیجانات این روزها را بتوانیم در خرید و سفر تجربه کنیم. دو شب قبل برای درخواستی که از همسر داشتم گفت صبر کن خانه را عوض کنیم و من عصبانی شدم که تا آن موقع کی مرده کی زنده؟! بعد از عوض کردن خانه هم هزارتا دلیل می تراشی برای پس انداز دوباره و صرفه جویی.

من مخالف پس انداز و صرفه جویی نیستم اما نه اینکه الان سفر نریم چون تا چند سال دیگر قصد بهتر کردن خانه را داریم و ...

اختلافات ما در این زمینه فقط به خاطر تفاوت دیدگاه است. من هم شاغل بودم و وقتی چند کار مهم پیش رو داشتم از خیلی چیزها میزدم که پولم برسد اما کارها که انجام می شد یک دوره ای آزاد بودم تا لذت ببرم از پولم


+ در سالروز نامزدیمان ماه اک بین گریه های شب اش می گفت ماماماماماما. حس می کنم اینبار واقعا تلاش می کرد من را صدا بزند

خداوندا شیرینی این لحظه ها را نصیب تمام زنهایی که آرزویش را دارند  بکن

فکر می کردم صبح که بشود حالم خوب شده. دست از انتشار اراجیف این پست برداشتم و خوابیدم. اما صبح شده و حالم از دیشب بدتر است. کسی هم نیست برایش حرف بزنم. مادر طفلکی که خودش غم دوری می کشد و خواهرک هم دیروز روز شادی داشته نمی خواهم شادی اش با غم من خراب شود. وقتهایی مثل امروز که بی دلیل یا با دلیل دپرسم و ناخوش، همدم ام همین وبلاگ است که این روزها با وجود بازدیدهای بالای صدتا همه فقط می خوانند و رد می شوند. گویی کسی وسط خیابان افتاده اما همه فقط نگاهش می کنند و رد می شوند اما شاید چهارتا جمله قشنگ از یک آدم غریبه حالش را دگرگون کند و بتواند روی پایش بایستد و برود.

 

ادامه مطلب ...