هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

به خانه برمیگردیم

براى اولین بار در زندگى براى خودِ تنهایم چایى دم کردم. دلم سوهان مى خواهد اما وسایل سفر جلوى در کمد را گرفته اند. چشمم به چند گزى مى افتد که تغذیه راهمان بود. چایى را با همان گزهاى خوشمزه مى نوشم و کل خانه را با نگاهم چرخ مى زنم. میز ناهار چقدر شیک شده است با گذاشتن شمعدانهاى کادوى تولد ماه اک در کنار آن کشکول همرنگ و همجنس شان. ماه اک داخل کریر خوابیده است و من گوشى به دست هر از گاهى  شیرآلات داخل دیجى کالا را چک مى کنم. شیر ظرفشویى اوضاعش خراب است آنقدر که نمى توانم ببندمش. هنوز خورده وسایل سفر گوشه سالن را گرفته اند. برخلاف دفعه قبل همسر فرصت نکرده جارو و گردگیرى کند. همه جا خاکى و کثیف است اما هیچکدام از این نامرتبى ها و کثیفى ها دلیل نمى شود که من از بودن در خانه خودم و داشتن این آرامش شیرین لذت نبرم.



+ واسه پست قبل برام راهکار دارید؟

بودن و نفهمیدن

+ فرمان را تا آخر به سمت چپ چرخاندم اما معادلاتم اشتباه از آب درآمد. فرمان را زیاد چرخانده بودم و در ماشین به اندازه یک بند انگشت به دیوار مالیده شد. ( این هم از مدت زیاد رانندگى نکردن) برادرجانِ همسرک تا قبل از آمدن همسرک ماشین را مرتب کرد و مادر همسرک اصرار داشت حرفى نزنم اما من چیزی را از همسرک پنهان نمى کنم. باید مى دانست و چه زمانى بهتر از امروز! گفتنش برایم خیلى سخت بود چون رانندگى ام به کل زیر سوال مى رفت و  توبیخ مى شدم و این براى منِ کمال طلب یعنى زیر سوال رفتن تمامِ من.  از نگفتنش حالم بد بود و حالا از گفتنش هم.


+ بعد از نزدیک پنج سال که عروس ترک ها شده ام؛ هنوز زبانشان را بلد نیستم . همه شان فکر مى کنند بلد شده ام اما چون معمولا فاصله آمدن و رفتن هایمان زیاد است و روزهاى ماندن کم؛ تا بیایم عادت کنم به شنیدن و یادگرفتن؛ وقت رفتن رسیده است. همسرک هم اصلا عادت ندارد در خانه ترکى صحبت کند. شبکه هاى استانى حذف شد و آنتن هم بعد از وزیدن بادهاى تندِ اردیبهشت قطع شد و من هم که اهل تلوزیون نیستم از همسر نخواستم درستش کند در نتیجه نه شبکه استانىِ ترک داریم نه شبکه هاى آذربایجان را که لاقل گوشم به شنیدن عادت کند؛ شاید کمکى باشد براى یاد گرفتن. تمام حرفها را زدم که بگویم بعد از دو هفته امروز حالم بد است دیگر... از بودن و نفهمیدن! از اینکه براى هر بحثى باید بپرسم چى شد؟ چى گفتی؟ چى گفتند؟


و خوب هر دوى اینها را که کنار هم بگذارى حالم را حسابى بهم ریخته و نمى توانم از این دورهمى که احتمالا تا عید تکرار نشود لذت ببرم. هم از نفهمیدن حرفها در خودم مچاله شده ام؛ هم احساس مى کنم همسرک خیلى از من دلخور است با اینکه حرف مى زند و آرام است.


غ ز ال واره:

+ کسى تجربه من را در مورد آموختن زبان همسرش دارد؟ مى شود کمکم کنید؟


+ دچار اضطرابهاى بى دلیل شده ام. به گمانم عوارض زایمان دارد خودش را نشان مى دهد.


شنبه نوشت:

چقدر خوشحالم که داریم مى رویم خانه مان. با همه مهر اطرافیان بعضى چیزها دیگر دارد آزارم مى دهد. درباره اش مى نویسم. الان منتظر راهکارهایتان هستم براى مشکل زبانم.

ماه اک تازه خوابش برده بود.دردانه ام را توى بغلم گرفته بودم؛ به خودم چسبانده بودمش و لبهایم را روى موهاى ابریشمى اش گذاشته بودم. گاهى میبوسیدم و گاهى بى هیچ حرکتى به نفس هایش گوش می دادم. همان لحظه که بى حرکت بودم احساس کردم سرم گیج مى رود. این روزها زیاد سرم گیج مى رود. بى خیال سرم را بالا آوردم و یک لحظه ترس تمام وجودم را گرفت وقتى دیدم چهار لوستر همزمان مى چرخند. توى دلم خالى شد. با صداى بلند مادر همسرک را صدا کردم مبادا که با احساس سرگیجه زمین بخورند که پدر همسرک چشمهایش را باز کرد و من که ترسیده بودم بى درنگ ثانیه لوسترها را نشان دادم. تازه فهمیدم که زمین لرزیده است؛ که در چشم بر هم زدنى فکر کردم که اگر زلزله اصلى اینجا بود چه مى کردم! هر چه میکردم مهم این است که ماه اک در آغوشم بود و اگر زلزله اصلى بود با تمام وجودم ماه اک را درآغوش میگرفتم و رویش خم میشدم تا کمترین آسیب را ببیند حتى اگر من نمانم و امروز از زمانى که قصه واقعى مشابه سناریوى ذهنى ام را در تصویر آن کودک سه ماهه  در آغوش پدرش دیدم؛ گونه ام خیس شدکه مادر جانش را فداى کودکش کرده و طفل معصوم بى مادر شده؛ که مادرش مثل من چه آرزوها که براى دردانه اش نداشته!.

تا همین چند روز پیش درک نمى کردم خیلى از حس هاى مادرانه را اما دلم لرزید از شنیدن حرف دخترک شش هفت ساله که " سه شب است نه پتو هست نه چادر که داخلش بخوابیم"


غ ز ل واره:

+ خداکند کمکها به دست زلزله زدگان برسه و خیلى زود خانه هاشان آما ده شود

مادرانه ١

توى این پنج هفته هیچوقت ماهک رو اینقدر نزدیک به خودم نخوابانده بودم که حالا. از سر شب یا بیدار است یا خواب خرگوشى مى رود. حالا  که بعد از چند بار شیر خوردن و  خوابیدن و بیدار شدن؛ به جاى زیادى شیر دادنش کنار نفسم خواباندم اش؛ به دقیقه نکشید که خوابش برد.

نمى دانم دل دردى چیزی داشت؟ یا دنبال بهانه اى براى نگهداشتن من در کنار خودش بود؟


صبح نوشت.

+ بین نوشتن این پست پنج شش بار خوابم برد و چشم که باز مى کردم مى دیدم جمله هاى هچل هفتى نوشته ام. پاک مى کردم اما تا دوباره بنویسم خوابم مى برد. حکایت دلدادگى و کم خوابى است مادر شدن : دی

خوشى هاى شیریناما ناکامل

هنوز دور و برم شلوغ است و دوباره چند روزى است که خانه نیستم؛ چقدر خوب است و چقدر بد!!! خوب است چون هنوز هم آن حال و هواى ناخوش عصرهاى پاییز اگر کمى سرم خلوت باشد؛ خِرم را مى گیرد و رویم چنبره مى زند و بهم ام مى ریزد؛ و بد است چون دوباره عزیزترینم دور است و تنهاست و من و ماه اک نمى بینیم اش. دوباره ماه ام را نگاه مى کنم، دلم ضعف مى رود و ته دلم غمى لانه مى کند که چرا همسرک نیست تا حظ ببرد و کیف کند از بزرگ شدن دردانه مان. 

همین روزها مهمانى تولد ماه اک است ولى شیرینى این مهمانى برایم کامل نیست. کامل نیست چون هیچکدام از نزدیکترین هایم امکان حضور در این مهمانى ندارند. راه دور است و ارتباط ها از نوع رودربایستى است. حتى همسر هم نمى تواند باشد و اینجاست که با تمام مثبت اندیشى ام میگویم این دورى لعنتى :(

مى گویند عصر ارتباطات است و فاصله ها بى معنى شده اند اما حقیقت را از من بشنوید. دروغ مى گویند. هزار بار تماس تصویرى در روز؛ ده هزار بار تماس صوتى در روز، طعم یک لحظه حضور حقیقى را ندارد.


غ ز ل واره:

+ ناف دخترها را با ناز بریده اند

+ گردن درد  به قوت خودش باقى است

+ ماه اک دارد با تمام توان دست و پایش را در بغلم تکان مى دهد نمیدانم قصدش چیست. حس بى نوجهى درش هست که گوشى بدستم؟ یا نه؟

+ خیلى حرف دارم اما یا خوابم مى آید؛ یا عذاب وحدان دارم که به ماه ام کم توجه شوم، یا که سرمان شلوغ است و صدا به صدا نمى رسد