+ بعد از دو هفته پنجشنبه در کمال صحت و سلامت بیدار شدم. شبهایی بود که شدت درد گریه میکردم و دست به دامن دعاهای پدر و مادر میشدم. روزهایی بود که از شدت درد و تهوع نه توان آشپزی داشتم؛ نه هیچ کار دیگری اما با هر سختی که بود خودم را به آشپزی میرساندم. از جا ماندن مهمانی جاری گفتم در حالیکه اگر خیلی هم مشتاق رفتن بودم آنقدر بد حال بودم که نمیتوانستم بروم. اولین عکس العملم بعد از دیدن عکسها رو به همسرک:"خوب شد من مهمانیهای شما را نمیتوانم بروم" همسرک:"چرا؟" من:" خوب هربار باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟". راستش شاید بیشتر دوست داشتم ببینم چه تدارکاتی برای جشن دیده تا حضور در جشن. آیکون غزلی که مرده از فضولی!!!
خواهرشوهر خیلی ابراز کرد که جات خالی بود اما مادر همسرک با لحنی خشک و سرد جواب داد وقتی پرسیدم:"خوش گذشت؟" فقط گفت :"خوب بود". انگار اصلا دوست نداشت راجع به مهمانی حرفی بزند و برخلاف جشنهای دیگر که میگفت:"جات خالی بود" خیلی بیعلاقه حرف زد. البته من هم سوالی از جشن نپرسیدم حال یکی دو نفر که میدانستم در مراسم بودهاند را پرسیدم و او همه را خلاصه جواب داد. همسرک که صدای مادرش را شنیده بود گفت مامان همیشه از تولد بدش میآمد. برای ما هم نمیگرفت. حس میکند اجباری برای مهمانهاست که بیایند و کادو بیاورند. البته مادر همسرک در اینجور برنامهها همیشه برای نوه هایش سنگ تمام میگذارد و حتی اگر تولدهایشان نزدیک بهم باشد و یکی از آنها مراسمی نگیرد برای هر دویشان کادویی در حد جشن تهیه میکند.
+ از وقتی جواب آزمایش آمد آنقدر هیجان زده بودم؛ هم بابت سلامتی ماهکام و هم بابت جنسیتاش که لحظه شماری میکردم برای طی کردن بازارها و معازه ها برای خریدن وسایل دخترانه کوچولو که نمیدانستم با آن همه هیجان چه کار باید بکنم. چیزی نگذشت که سردردها شروع شد و انرژیها و هیجاناتم ته کشید. فقط به این فکر میکردم چطور باید حالم خوب شود. حالا به لطف خدا بهترم و پنجشنبه با همسرک رفتیم کالسکه کریر دیدیم و تا خود صبح خواب ب ب کانفورت دیدم :)). با اینکه برای هیجانات از بین رفتهام و اینکه ذوق خرید کردن را از دست داده باشم ناراحت بودم اما به نظر میرسد این فروکشیدن هیجانات اتفاق خوبی بوده تا من بدون حساب کتاب هر چیزی که خوشم آمد را نخرم و کمی منطقیتر موضوع را بررسی کنم. عاشق یک دست لباس منزل شدم اما یک جورایی برای خرید لباس سردرگم شده ام. اینکه چه سایزی بخرم؟ گرم باشد یا سرد؟ اصلا چی بخرم؟ همسرک هم قربانش بروم از این چیزها سردر نمیآورد که نظری بدهد. یک جفت کفش بافت خاکستری دیدم که عاشقاش شدم. همسرک هم پسندیده بود اما چون هنوز لباس نخریدهام بیخیال خریدنش شدم و حالا سه روز است که تمام حواسم پیش آن کفشهای کوچک دخترانه مانده است.
+ حس میکنم فرصتم خیلی کم است برای اینکه خانه را به شکل دلخواه مرتب کنم و خریدهای ماه کوچولو را انجام بدهم و آماده شوم برای آمدنش. دلم میخواهد یک جور خاصی زرنگ شوم و در چشم بهم زدنی کمدها خانه تکانی شوند و بقیمانده کابینتها هم. اما خیلی زود خسته میشوم. کمرم خیلی درد میگیرد و من معمولا فقط به کارهای روزمره میرسم. دلم یک انرژی مضاعف میخواهد و یک سرعت عمل بالا.
+ این هفته دیگر تمام مانتوهایم رسما تنگ شده است. البته در بخش شکم :دی. اما هیچکس نیست که همراهیام کند برای خرید مانتو
+ خوانده بودم که تا این زمان 3 تا 6 کیلو باید اضافه کرده باشم اما من تا یکشنبه گذشته فقط 1 کیلو و 600 گرم اضافه کردهام. دکتر گفت:"رژیمات باید به سمت پروتئین باشد و چون زیاد وزن اضافه نکردی در خوردن آزادی". از میوه سیر نمیشم اما از بس در این دو سال میوه در یخچال خراب شد میترسم زیاد بخرم و وقتی تمام میشود، زانوی غم بغل میگیرم که حالا چه بخورم؟ مثل الان که دلم زردآلو میخواهد و تمام شده.
+ اگر نیستم فقط به دلیل شرایط نامساعد جسمی است.
پنجشنبه هفته قبل وقتی گفتم بریم بیرون و بخاطر خستگیاش انرژی نداشت و یکهو مچاله شدم در خودم از شدت احساس تنهایی که تسخیرم کرده بود!... بعد از یک ساعت باریدن بی اختیار و خیس شدن بالشم، وقتی موقع خواب آمد روی تخت و کنارم دراز کشید و بعد از بی توجهیهاش به حال خراب من در مقابل غم اندوهی که هوار شده بود توی دلم، دست کشید روی سرم، گفتم:”شاید دلم میخواد که برم” گفت: "کجا؟" گفتم:" مهمونی جاری"
یک ماه پیش بود که زنگ زد و دعوتم کرد؛ شاید که تو این یک ماه بتوانم برنامه ریزی کنم برای شرکت در مهمانیاش. شرایط جسمی ام که مساعد سفر نبود. حس و حال رفتن این همه راه تا زادگاه همسرک را هم نداشتم و همسرک هم به کل مخالف تنها سفر رفتن من است در این دوران... راستش دروغ چرا؟ گاهی بد حسودی میکنم به همه آنهایی که دو سه ساعت قبل از مهمانی دوش میگیرند؛ حاضر میشوند و با یک کیف شیک معمولا خالی و با اختیار خودشان هر ساعتی که دوست داشتند در مهمانی حاضر می شوند. ما باید برای هر مهمانی، اگر و تنها اگر با شرایطمان جور باشد؛ از چند روز قبل بساط جمع کنیم و چمدان ببندیم و برویم یک شهر دیگر تا بتوانیم دو ساعت برویم مهمانی. البته خانواده مادری من گاهی مهمانی هایشان را یا نگه میدارند که ما برویم و یا موقع رفتن ما تکرارش میکنند اما خانواده همسرک اینطور نیستند و البته من هم چنین انتظاری ندارم چون هیچوقت معلوم نیست ما چه زمانی میتوانیم در خدمتشان باشیم، مگر تایستان باشد و کمی سر همسرک خلوتتر باشد.
بله در کمال صداقت غبطه فراوانی میخورم به حال آنها که برای رفتن به مهمانی نیم ساعت قبل سوار ماشین شخصیشان میشوند و با کمترین هزینه به مهمانی میرسند. آدم خسیسی نیستم اما هر چه زیر و رو میکردم دلم راضی نمیشد با هواپیما هم بروم. به خودم میگفتم بیشتر از سیصدتومن هزینه رفت و برگشت فقط برای دو ساعت تولد؟ آن هم تولدی که میدانم مثل همه عروسیها و مجالسهای مخصوصا زنانهشان فقط یک ساعتش برایم جذابیت دارد؛ از بس زبانشان را نمیفهمم.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به حالت دفاعی که قبل و بعد از برگزاری مراسمها و مهمانیهایی که به دلیل شرایط، مجبور بودم درشان حضور نداشته باشم؛ در من به وجود می آید. اینجور وقتها حاضر نیستم به کسی، حتی اگر آن شخص مادرم باشد زنگ بزنم و بگویم خوش گذشت؟!... شنیدن جمله جات خالی اعصابم را بهم میریزد و ابراز احساسات خوشیِ زوری از طرف خودم که مثلا من خوشحالم حالم را بهم میزند.
حالا عکسهای تولد را گذاشته اند در گروه فامیلی و منی که ماهی یک بار به زور گروه را چک میکنم؛ خیلی اتفاقی امروز گروه را باز کردم و عکسها را دیدم و حتی حاضر نیستم در حد یک استیکر گل و قلب هم عکسالعمل نشان بدهم. خصوصا که بعدش تک تک بیایند و بگویند جات خالی و کاش بودی! و من مجبور باشم به زور احساسات بزرگ منشانه از خودم بروز دهم و اولین عکس العملم این بود که به همسرک گفتم خوبه که من نمیتوانم مهمانی های شما را بروم چون همیشه باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟ :))
راستش گاهی حس میکنم اینقدر اینها برایم عقده شده که گاهی دوست دارم یک مهمانی بزرگ و مجلل داشته باشم (نیست که کسی هم اینجا دارم که بخوام مهمانی مجلل بگیرم) و هیچکدام از این آدمها درش حضور نداشته باشند تا یک بار هم که شده آنها دلشان بسوزد که در مهمانی من نیستند به تلافی تمام شبها و روزهایی که دلم سوخت و گریه کردم. انگار که مقصر این شرایط آن طفلکیها هستند نه شرایط من و همسرک.
غـزلواره:
+ این چندمین مراسم مفصل جاری بود که من حضور نداشتم اما هیچکدامشان اندازه جهازچینی که من همان روزش و از زبان خواهرم فهمیدم که امروز جهاز چینی است حالم را بد نکرد. عقده آن روز هرگز از ذهنم پاک نمیشود که چطور هیچکس یک کلمه به من نگفته بود؟ آن زمان به هیچ عنوان مرخصی نداشتم و نمیتوانستم بروم؛ اما این دلیل خوبی برای بی خبر گذاشتن من نبود.
+ همسرک هیچکدام از این حالتهای دفاعی من را ندارد. میگوید من این دونفره بودنمان را بیشتر از مهمانیها دوست دارم و من غبطه میخورم که حتی مثل او نیستم که اینقدر حالت دفاعی برای چنین اتفاقهایی به خودم نگیرم.
+ یک عالم حرف ننوشته دارم اما تمام هفته گذشته و حتی دیروز آنقدر سردرد کشیدم که کل زندگیام مختل شده و در خانه سگ و میزند و شغال میرقصد. یک عالم حس قشنگ نوشته نشده. یک عالم زندگی با وجود تمام دردهایی که کشیدم و منگِ منگم میکند از لذت بردن و زندگی نکردن
+ آن دوست پست قبل آمنیوسنتز کرده و من چقدر نگران سلامتی کودکش هستم که جان سالم به درد ببرد از این کمبود آبِ کیسه آب. برایش دعا کنید هم سالم باشد هم سالم بماند.
دوست نوشت:
+ ستاره جانم کجایی دوستم؟ چند روزه دیدم نیستی اما دردها و بدحالی مجال نوشتن برایت را نداد. خوبی بانو؟؟؟؟
روز قبل آنقدر کار کرده بودم که از شدت کمردرد فقط دراز کشیده بودم و کتاب میخواندم.
بخش قدرت کلام: "بدون اغراق میتوان گفت تمام بیماریها و ناراحتیها به وسطه تخطی و تجاوز از قانون غشق ناشی میشد. من به شما یک حکم ارائه میدهم:(کسی را دوست داشته باش و در بازی زندگی، عشق یا حسن نیت، هر خدعه و نیرنگی را خنثی میکند و از بین میبرد)" ....
بخش قانون عدم مقاومت: "شخص بیمار بیماری را تصور میکند، شخص فقیر فقر را و شخص ثروتمند ثروت را متصور میشود. اغلب مردم از من میپرسند چرا یک کودک، بیماری را جذب می کند و مریض میشود در حالیکه او برای فهمیدن و درک این موضوع، بسیار کم سن و سال است؟
و من پاسخ میدهم که کودکان حسّاس هستند و پذیرای افکار دیگران درباره خودشان میباشند و اغلب ترس و بیم والدینشان را به تصویر میکشند و تجسم مینمایند"
تمام این دو قسمت فکر مرا به خودش اختصاص داده بود و تمام روز تمام تلاشم را کردم که نازدانهام را در کمال تندرستی در حال خندیدن و بازی کردن تصور کنم اما به یک باره یک تصویر نگران کننده خودش را عین چتر سیاه روی تصورات شیرینم آوار میکرد و تمام وجودم را به مسلخ میکشید. در ذهنم تصویر را پاره میکردم و دوباره از اول رویایم را میساختم. کمرم همچنان درد میکرد. روحم پر میکشید که اردیبهشت را با قدمهایم در فضای باز بغل بگیرم. روی پوستم لمساش کنم و با چشمهایم تحسیناش کنم و بگویم الله اکبر به این همه رنگ و زیبایی. اما جرات راه رفتن با این کمردرد را نداشتم.
با این حال سعی کردم از این خانه نشینی و استراحت اجباری لذت ببرم که ته افکارم رسید به نازدانه و حال این روزهایم. به اینکه من هنوز نمیدانم این کوچک چندسانتی کجای زندگی من است. چرا هنوز ذوق مرگاش نیستم؟ چرا هنوز به او که میرسم لال میشوم؟ چرا؟ اما چرا با همه این نمیدانمها، نگران سلامتیاش هستم و اسم ائمه که میآید اشک میشوم و التماس دعا میدهم. چرا کربلا و نجف را که نشان میدهد دلم پر میکشد خودم را در چشم به هم زدنی برسانم به ضریحشان و سلامتی ماهیاکم را ازشان بخواهم؟
بعد ازظهر شده بود و در فکر رفتن به حمام بودم که شماره ناشناسی زنگ زد:
_ خانوم غ ـزل؟
+ بله بفرمایید؟
_ از آزمایشگاه تماس میگیرم.جواب آزمایشتان آمده. دختر گلتون سالم است.
تمام وجودم بغض شد و به زور فقط گفتم تشکر و قطع کردم. هنوز هم اشکهایم منتظرند تا فکر کنم به آن لحظه و آن خبر بی نظیر تا بریزند و من ندانم باید بخندم یا گریه کنم؟ تلفن را قطع کرده بودم اما دلم میخواست تا آخر دنیا این جمله را تکرار کند؛ آنقدر که خیالم از تمام توهمات ترسناک پاک شود. از خوشحالی دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم که عیدیام را در روز تولد حضرت ابوالفضل گرفتهام. وضو گرفتم و نماز شکر خواندم و همه مادرهای نگران را دعا کردم که خدا روزیشان کند این خوش خبریها را. دعا کردم همه آنها که آرزوی این لحظهها را دارند نصیبشان شود.
هنوز چادرم را از سر برنداشته بودم که شماره همسرک را گرفتم. حقاش بود اولین نفری باشد که این خبر را بشنود و نگرانیهایش تمام شود. اما وقتی جواب داد پشیمان شدم این خبر شیرین را تلفنی بدهم. بعد از احوالپرسی خداحافظی کردم. گفته بودم که خیلی دلم کوچک است و نمیتوانم خبری را در دلم نگه دارم؟ به خاطر همین خصوصیت نتوانسته بودم برای خبر آمدن کوچکمان سوپرایزش کنم. اما حالا فرصت خوبی بود برای یک جشن کوچک. با سرعت حاضر شدم و خودم را به عروسک فروشیهایی که میشناختم رساندم. در فکر یک عروسک دختر بودم اما عروسکها زیبا نبودند. راهی تنها مغازه دخترانه فروشی اینجا شدم که وسایل خاص اتاق کودک دارد. اما تمام مغازهاش کیتی بود و من از بس کیتی دیده ام از قیافهاش خسته شدم. تا اینکه چشمم به یک جفت گل سر زیبا افتاد. آنقدر برایش ذوق کردم که بدون لحظهای تردید خریدمش و با چند تکه کوچک دخترانه دیگر و یک کیک مثلا دونفره و یک کارت پستال کوچ از طرف دخترمان برای پدرش، با سرعت خودم را به خانه رساندم و صورت خندان همسرک بعد از شنیدن خبر سلامتی کوچکمان و جنسیتاش به اندازه خبری که شنیده بودیم اردیبهشتی بود.
با صدای زنگ موبایل همسرک بیدار میشوم و کلمه آمینیوسنتز توی ذهنم تکرار میشود. صدای دلنشین باران تمام فضا را پر کرده. تمام شب کنار رودخانه قدم زده بودم و به آمنیوسنتز فکر کرده بودم. همسرک و نازدانه؛ یا نبودند یا نداشتمشان. پس اگر نداشتمشان آن همه نگرانی کنار رودخانه برای چه بود؟ برخلاف همه روزهای دیگر که با آرامش بیدار میشوم؛ قلبم آشوب است. سعی می کنم فقط صدای قطره های باران را بشنوم نه صدای نگران کنندهی ذهنم را. دستم توی موهای همسرک است و نوازشش میکنم که قرار است صبح به این زودی و زیر این بارانِ تند از خانه را ترک کند... اما واقعیت چیز دیگریست. نوازشش می کنم چون به نوازش نیاز دارم. چون دلم می خواهد کسی دستش را بگذارد روی قلبم و بگوید آرام باش... همه چیز خوب است و من آرام آرام شوم.
به سختی بلند میشوم. سردم است. جلیقه کنار تخت را تنم می کنم و با چشمهای بسته پاهایم را روی زمین می گذارم و بلند می شوم. از فریزر نان در می آورم و نانهای یخ زده را داخل فر می گذارم. بعد از یک دقیقه که میخواهم نانها را باز کنم دستم به لامپ گرمایش فر میچسبد. اهمیتی نمیدهم و با عجله وسایل را آماده میکنم. در حال لقمه گرفتنم که چشمم به دستم می افتد که میسوزد. آنقدر بد سوخته که سفید شده. میدانم جوابش چیست اما میگویم سوختم!! و او بدون تفکر میگوید مگر بار اولت است؟!... با خنده زورکی و بدون انرژی میگویم حرف تازهای بلد نیستی؟ میگوید باید بیشتر مراقب باشی جایش روی دستت میماند ... و من می مانم و حسرت یک دلسوزی ساده و دستی که روی سرم کشیده شود.
تند تند پنیرها را روی نان میکشم و پستهها را لای نان میگذارم و لقمه ها را میپیچم و با خدا حرف میزنم... میگویم خدایا من دلم بچه خواست! اما سالمش را!! خدایا تمام رویای دهه بیست زندگیام داشتن کودکی سالم بود و خودت می دانی چقدرخوابش را دیدم و عین واقعیت حساش کردم. خدایا همیشه دوست داشتم اما سالمش را میخواستم و میخواهم. خدایا درست است که میگویم هنوز حس خاص و متفاوتی ندارم... درست است که هنوز هم نمیتوانم برایش حرف بزنم اما هر دو میدانیم که چه بخواهیم چه نخواهیم تغییراتی درون من رخ داده که این ماهی اک چند سانتی تمام وجودم را به خودش اختصاص داده. خدایا لطفا این بچه سالم باشد.
همسرک با عجله آماده میشود و می گوید زود باش دیر است. هر چه گرفتی کافی است و من می دانم که هنوز وقت دارم که لقمه های بیشتری بگیرم . این مکالمه تکراری هر روز است.... از زیر قرآن ردش میکنم و برای سلامتی اش آیةالکرسی میخوانم. وضو میگیرم و بعد از نماز، سر جانماز اشکهایم می ریزند و دوباره التماس
غ زلواره:
+هنوز جواب حاضر نشده. هر چه به تاریخ جواب نزدیکتر میشویم نگرانیام بیشتر میشود. و چیزی که مثل خوره به جانم افتاده این است که مبادا اگر جواب خوب بود همان یک درصد کاذب باشد؟؟ خدایا ....
+ اصلا نمیدانم چرا اینقدر آمنیوسنتز در ذهنم تکرار شده بود. الهی که همه چیز خوب باشد و نیاز به این یکی نباشد.