+ از کاشت ناخن خوشم نیومد هیچوقت اما خیلی دلم خواسته بود لاک دائم بزنم. بچه ها گفته بودند ما پرسیدیم و باید بدل از وضو، وضو گرفت و بدل از غسل، غسل کرد. اما من از یکی دو جای معتبر پرسیدم گفتند فتواهای تو نت و حرفایی که دهن به دهن میچرخه غلطه. نه وضو داره نه غسل :((((((
من تو مسائل مذهبی فرایض واجب رو سعی میکنم به جا بیارم ولی دلم میخواست مهم نبود و من این کار رو میکردم.:((((
خورده تو پرم حسابی.
+ چقدر نوسانات احساسی ام در طول روز زیاده. شماها هم همینطورید؟ البته ماه اک تاثیر به سزایی تو این نوسان داره خصوصا وقتی حرصم رو در میاره
+ بالاخره رفتم باشگاه ثبت نام کردم تا از بعد تاسوعا عاشورا دوباره شروع کنم. اگر رفت و آمدهای تمام شه و چند ماهی آزادمون بزارن. حالا یک ماه دیگه از دلتنگی غر زدم نگید چراها :)))
+ چند وقتیه مرغ و گوشت خریدن داستانی شده. من میگم باید لاقل بعد از ظهر باشه که برسم یه کارای بکنم اما یا همسر خسته است یا ماه اک خوابه و همچنان موکول میشه به ٩ شب به بعد و این گونه مزدیک دو ماهه من گوشت چرخ کرده لازم دارم و هنوز ساعت ما سه تا با هم جور نیس. امروز تصمیم داشتم با همه سختی اش خودم با ماه برم بخرم اما برای چکاپ آسانسور اومدن و ترسیدم برم و مجبور شم بچه به بغل یه بار گوشت هم با خودم بکشم تا بالا. حالا هم ماه خوابش برده و نمیشه تنهاش گذاشت. و آخرش میشه کی؟ احتمالا ده شب
+ کتاب از شنبه حرفای خیلی خوبی برای من داشت. فهمیدم یکی از دلایل اهمال کاریم تکرار جمله های سرزنش گونه در ذهنمه. اینکه دائم خودم رو زیر سوال میبرم و به خودم میگم آخرش یاد نگرفتی اوضاع خونه رو یک جوری که به دلم بچسبه مدیریت کنی
فهمیدم درسته بعضی تماسا رو میگیم دو دقیقه بود اما همون تماس و چندتا جمله ممکنه ساعتها ذهنمون رو درگیر کنه و باعث بشه اهمال کاری کنیم
فهمیدم که ذهن احساسیمون به شدت در تصمیم گیری تاثیر داره اینقدر که اگر تباشه قادر به تصمیم گیری نخواهیم بود
مطالب آخر کتاب برام خیلی جالب بود و آگاه ترم کرد نسبت به عملکردم.
اینم یک کتاب خوب دیگه که خوندم و لذت بردم و تمامش کردم
+ این چند هفته ای که ورزش نکردم؛ اوضاع اون مشکل رو خراب کرده و دوباره برگشتم سر خونه اول
+ دلم میخواد بتونم با خودم خیییلییی مهربون باشم و بتونم به خودم انرژی مثبت تزریق کنم
بچه هایی که تو بیان بلاگ دارید من نمیتونم براتون کامنت بزارم
کیبور گوشیم تو قسمت کامنتای بیان فعال نمیشه
برخلاف دفعه های قبل؛ این بار آرومم. نه تو ذهنم باهاش بحث می کنم. نه عصبانی و دلخورم. یک بی تفاوتی عجیب کن شاید برای بعد از یک بحث ناراحت کننده آرامبخش هم باشه
برخلاف دفعه های قبل که تو صحبتام با مامان اینا یک اشاره ای به این که با هم حرفمون شده میکردم؛ این بار بدون اینکه بهم فشار بیاد که باید برای کسی حرف بزنم؛ چیزی نگفتم.
برخلاف دفعه های قبل اونقدر خشمگین و آشفته نبودم که هی بنویسم و بنویسم و منتشر کنم. همون یک نوشته برام کافی بود. تحسین می کنم خودم رو برای کنترل درونی این دو روز
برخلاف اون بحث دل انگیز چند ماه قبل که ماه اکم خورد زمین و من از شدت عصبانیت نمیتونستم برش دارم و همسر عین مجسمه ابولهول از جاش تکون نخورد که ماه رو از زمین برداره؛ وقتی وارد خونه شد؛ فازش منفی نبود. از بدو ورود با ماه حرف زد؛ یک ربعی تو بغل گرفتش. و بعد دراز کشید. جو خونه متشنج نبود. حتی خیلی هم تو قیافه نبود. فقط حرف نمیزدیم. و من! در حد لزوم حرفایی مثل بیام شام بخور و ....
امروز صبح اما با اینکه سلامش کردم جواب نداد و بد تو قیافه بود :|
برخلاف دفعه های قبل هی تو ذهنم محاکمه اش نمی کنم که چرا اون حرف رو زد.
راستش یک ماهی هست که زیاد ازش دلخور میشم. یک بخثای کوچیک اما اعصاب خورد کن. رقتی بهش گفتم دیاد دلخورم میکنی؛ گفت تو هم همینطور. یعنی اون بحثا رو از طرف من دیده. گفت امروز از محل کار میخواستم برم شرکت که دیرتر بیام خونه و کمتر بخث بشه و من برام عجیب بود حرفاش. دیشب بیشتر از هر زمانی شرکت مونده بود و دیر اومد. میدونستم این کار رو می کنه. شاید امشب هم دیر بیاد نمیدونم. اما.....
دیشب به یک نتیجه ای رسیدم.اینکه همسر دلش تنگ شده و این خورده بحث ها از سر دلتنگیه.
درسته به زبون نمیاره
درسته میگه از رفت و آمد زیاد خوشم نمیاد تنها بودنمون رو بیشتر دوست دارم
درسته سرش رو با کار زیاد خیلی شلوغ کرده
اما....
دل که این حرفها حالیش نیست
مطمئنم خودش اصلا فکر نمیکنه که شاید ایراد از حال دلش باشه. چون اصلا به احساساتش فکر نمیکنه
همسر یک ایراد بزرگی که توی تربیتش هست اینه که کسی بعش یاد نداده احساساتش رو توصیف کنه. اصلا توصیف که هیچ؛ احساساتش رو نمیشناسه و قطعا همین نشناختن باعث میشه ندونه چی در درونش میگذره
وقتی برای یک اتفاق خیلی خوب میخوام حسش رو توصیف کنه نهایت توصیفش اینه که حس خوبی داره
و من!!!! باید دقت و تلاش زیادی بکنم تا ماه اک اینقدر احساساتش رو بشناسه که بدون اینکه لازم باشه با سوالاتم از درونش با خبر بشم و حسش رو متوجه بشم و بشه؛ با چندتا جمله و خیلی راحت بتونه درونش رو توصیف کنه
تازه شیطونه صبحی میگفت برر بغلش کن. ببوسش که دلش تنگ اینقدر تنگ شده برای خانوادش اما نه خودش فرصت داشت بره نه اونا تونستند بیان. اگر خونه بود فکر کنم نمیتونستم قهر بمونم :))))))
+ میخونمتون اما خاموش