هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

برخلاف همیشه

برخلاف دفعه های قبل؛ این بار آرومم. نه تو ذهنم باهاش بحث می کنم. نه عصبانی و دلخورم. یک بی تفاوتی عجیب کن شاید برای بعد از یک بحث ناراحت کننده آرامبخش هم باشه

برخلاف دفعه های قبل که تو صحبتام با مامان اینا  یک اشاره ای به این که با هم حرفمون شده میکردم؛ این بار بدون اینکه بهم فشار بیاد که باید برای کسی حرف بزنم؛ چیزی نگفتم.

برخلاف دفعه های قبل اونقدر خشمگین و آشفته نبودم که هی بنویسم و بنویسم و منتشر کنم. همون یک نوشته برام کافی بود. تحسین می کنم خودم رو برای کنترل درونی این دو روز

برخلاف اون بحث دل انگیز چند ماه قبل که ماه اکم خورد زمین و من از شدت عصبانیت نمیتونستم برش دارم و همسر عین مجسمه ابولهول از جاش تکون نخورد که ماه رو از زمین برداره؛ وقتی وارد خونه شد؛ فازش منفی نبود. از بدو ورود با ماه حرف زد؛ یک ربعی تو بغل گرفتش. و بعد دراز کشید. جو خونه متشنج نبود. حتی خیلی هم تو قیافه نبود. فقط حرف نمیزدیم. و من! در حد لزوم حرفایی مثل بیام شام بخور و ....

امروز صبح اما با اینکه سلامش کردم جواب نداد و بد تو قیافه بود :|


برخلاف دفعه های قبل هی تو ذهنم محاکمه اش نمی کنم که چرا اون حرف رو زد. 


راستش یک ماهی هست که زیاد ازش دلخور میشم. یک بخثای کوچیک اما اعصاب خورد کن. رقتی بهش گفتم دیاد دلخورم میکنی؛ گفت تو هم همینطور. یعنی اون بحثا رو از طرف من دیده. گفت امروز از محل کار میخواستم برم شرکت که دیرتر بیام خونه و کمتر بخث بشه و من برام عجیب بود حرفاش. دیشب بیشتر از هر زمانی شرکت مونده بود و دیر اومد. میدونستم این کار رو می کنه. شاید امشب هم دیر بیاد نمیدونم. اما.....

دیشب به یک نتیجه ای رسیدم.اینکه همسر دلش تنگ شده و این خورده بحث ها از سر دلتنگیه.

درسته به زبون نمیاره

درسته میگه از رفت و آمد زیاد خوشم نمیاد تنها بودنمون رو بیشتر دوست دارم

درسته سرش رو با کار زیاد خیلی شلوغ کرده

اما....

دل که این حرفها حالیش نیست

مطمئنم خودش اصلا فکر نمیکنه که شاید ایراد از حال دلش باشه. چون اصلا به احساساتش فکر نمیکنه

همسر یک ایراد بزرگی که توی تربیتش هست اینه که کسی بعش یاد نداده احساساتش رو توصیف کنه. اصلا توصیف که هیچ؛ احساساتش رو نمیشناسه و قطعا همین نشناختن باعث میشه ندونه چی در درونش میگذره

وقتی برای یک اتفاق خیلی خوب میخوام حسش رو توصیف کنه نهایت توصیفش اینه که حس خوبی داره

و من!!!! باید دقت و تلاش زیادی بکنم تا ماه اک اینقدر احساساتش رو بشناسه که بدون اینکه لازم باشه با سوالاتم از درونش با خبر بشم و حسش رو متوجه بشم و بشه؛ با چندتا جمله و خیلی راحت بتونه درونش رو توصیف کنه


تازه شیطونه صبحی میگفت برر بغلش کن. ببوسش که دلش تنگ اینقدر تنگ شده برای خانوادش اما نه خودش فرصت داشت بره نه اونا تونستند بیان. اگر خونه بود فکر کنم نمیتونستم قهر بمونم :))))))


+ میخونمتون اما خاموش

قدردانی‌های زنانه؛ عکس العمل‌های مردانه 1

از در آمد تو؛ با یک نایلون پر از انبه. مشغول کاری بودم که حسابی ذهنم را درگیر کرده بود؛ فکر کنم یک غذای سخت می‌پختم. بعد از باز کردن در، برخلاف همیشه عکس العملی نشان نداده بودم و با عجله خودم را پای گاز رسانده بودم. نیم ساعت بعد که کارم تقریبا تمام شده بود؛ همین که برگشتم و  نایلون انبه را روی اپن دیدم؛ گفتم: "وااااای ما انبه داریـــــم. دستت درد نکند". بین خودمان باشد؛ خیلی وقت بود که سفارشم در صف انتظار مانده بود. آن وقت بود که صدای همسرک درآمد که مگر موقع وارد شدنم، ندیدی؟ و من توضیح دادم که آنقدر ذهنم درگیر بوده که دقت نکردم. با لبخندی گفت: دیدم عکس العملی نشان ندادی!!!


حقیقت این است که من هر موقع همسرک جان با دست پُر به خانه بیاید؛ سریع خریدها را از دستش میگیرم و با ذوق و شوق بابت آن خریدها تشکر می کنم. اوایل نمی‌دانستم چقدر این رفتار من برای او ارزشمند است اما خوب می‌دانستم که دوست دارم و می‌خواهم متفاوت باشم، و با تمام وجودم به خاطر زحمتهایی که برای زندگی‌مان می کشد از او سپاس گزار باشم.  تا اینکه روزی بین حرف‌هایمان در مورد روابط زناشویی گفت: " مثلا تو می توانی زمانهایی که با میوه یا خریدی به خانه می آیم خیلی عادی برخورد کنی و یا می توانی ذوق کنی و خستگی را از تن من در کنی".
خوب با اینکه همسرک هم از من تشکر می کند اما این تشکر کردن های زبانی او هیچ وقت به اندازه تشکرهای من نمی‌رسد. با این حال همین که رفتار او بعد از یک روز کاری خسته کننده با تشکر کردنِ من، ملایم‌تر می‌شود؛ بهترین قدردانی متقابل برای من است. 

+ چقدر سوت و کور شده اینجا با یک هفته ننوشتن!!!