هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دعوت

بعد دو سال دل دل کردن که جابجا بشم یا نه؟

بعد از کلی این پا اون پا کردن که این آرشیو بزرگ از نوشته هام رو بزارم و برم یک جای دیگه؟

بعد از ده بار پست شروع نوشتن اما ادامه ندادن!!

در یک اقدام انتحاری دل رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم جایی بنویسم که چند سال هست دلم می خواد اونجا بنویسم اما هی دلم نیومد اینجا رو رها کنم

تصمیم گرفتم دل بکنم

در جشن زندگی

یک جاهایی از مسیر میرسه که از خیلی چیزها باید دل بکنی و همه شون رو پشت سرت بگذاری و بری

پس چه بهتر که یک جاهایی خودمون این تمرین رو بدون اجبار انجام بدیم

از اون هایی که دوست دارند نوشته های من رو دنبال کنند در کمال ادب و احترام دعوت می کنم توی بیان منو دنبال کنند

به وقت زندگی




کابوس

همین یکی دو هفته قبل بود که سحر عکس های تولد مامانش رو گذاشته بود. باورم نمیشه. چقدر شوکه شدم و ناآرومم

خدایا کی این کابوس تمام میشه؟

خدایا چرا جون انسان ها اینجا اینقدر بی ارزشِ؟

قلبم مچاله شده از درد و ناراحتی این اتفاق

زنده ایم به عشق

بعد از رفتن ش کلید رو توی قفل در می چرخونم. مکسی می کنم و میگم شروع یک روز تازه. کم کم دارم عادت می کنم به این زود بیدار شدن ها. دیگه مثل قبل سخت بیدار نمی شم. دفترهام و گوشی رو بر میدارم. یک چایی می ریزم و دمر ولو می شم روی تخت که بنویسم و بخونم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن؛ پیج مورد علاقه ام رو باز می کنم و تلاش می کنم بفهمم جنیفر لوپز در مورد آرزوهای بزرگش چی میگه. همیشه فکر می کردم لیسنینگ ام کلا فتضاح هستش. اما تازگی ها که دارم تلاش می کنم با کلیپ های کوچک این مهارت رو کسب کنم؛ گاهی ذوق مرگ می شم از اینکه بعد از سه چهار بار تکرار 70% جمله ها رو متوجه میشم. وقتی تمرین لیسنینگ تمام میشه؛ شروع می کنم به نوشتن. ساعت نزدیک هشت هست و من اینقدر خوابالودم که نوشتن رو نیمه رها می کنم و سرم رو میزارم روی بالش.

 

ادامه مطلب ...

ظلم تمامی ندارد

 چشمام رو که باز کردم؛ دیدم حالم خوب نیست. چیزی شبیه ۱٪ از ناخوش احوالیهای پارسال. درنگ نکردم. سریع چشمام رو بستم شاید خواب بیشتر بشوره و ببره. ۹:۳۰ گوشی بدست روی تخت ولو بودم و حس حرکت کردن نبود که با دیدن اسم همسر رو گوشی پر از حس خوب شدم و بالاخره از تخت بیرون اومدم. ظهر به زهرا میگفتم دو هفته ای هست که خوشحال و سرحال نیستم. انگار هممون کلا دپرسیم ک هر از گاهی واضح خودنمایی میکنه

عصری زنگ زدم به مامان. گفت من خوبم. فقط گلوم درد میکنه اما بابا حالش خوب نیست. گفتم بابا که دیروز گفت خوبم؟ گفت:"نمیتونه غذا بخوره و عصری رفته دکتر و اسکن داده. ریه اش درگیر شده"

بهش گفتم خودت چرا نرفتی؟ گفت اشتباه کردم

بابا که گوشی رو گرفت تازه فهمیدم چرا من از صبح اونقدر حس های بدی داشتم. ساعت ۴ بیدار شده که بره دستشویی و وقتی برگشته تو اتاق نشسته و دیگه هیچی نفهمیده. وقتی چشماشو باز کرده مامان داشته میزده به صورت و سینه بابا که بیهوش نشه و چنان تب و لرزی داشته که خیس خیس بود و عرقش خشک نمیشده.

وقتی تماس قطع شد تازه فهمیدم چرا دو هفته است بی انگیزه و بی حوصله ام. از بس این دو ماه استرس بد حالی اطرافیانمون رو کشیدیم و ترسیدیم مویی از سرشون کم بشه

این وسط برادرک هم رفته تست داده و اونم مثبت شده. اشکام میریزه پایین و به همسر میگم اون دنیا میخوان چه جوابی به خدا بدن؟ بعد با خودم میگم گیریم که مجازاتی هم باشه؛ از رنج امروز و اضطراب ما چیزی کم نمیشه. کم کم دنیا داره به وضع عادی برمیگرده و اینجا اونایی هم که دوز اول رو زدن سرگردون دوز دوم هستند که نیست

لعنتیای دوست داشتنی

بعضی آدمها حتی حضور مجازی شون هم عینِ زندگیِ

کافیِ فقط بهت بگن سلام تا یک لبخند پهن بیاد روی لبهات

 و یادت بره چه رخوتی توی وجودت بوده

چنان سطح انرژی هات رو میارن بالا که خودت هم حیرت می کنی که ...

چی دارن این لعنتیای دوست داشتنی که تو اینقدر عاشق شون هستی و ندیده می میری براشون؟ 

به جز یک قلبِ بزرگِ بی انتها که جز مهربونی و عشق چیز دیگه ای توش جا نمی شه

بعضی آدمها با وجود بودن شون کیلومترها دورتر از خودت، اونقدر حال خوب بهت تزریق میکنند که از حس خوبش چشم هات خیس می شه که چقدر خوشبختی که کسایی که اینقدر دوست شون داری کنارت هستن و فقط یک کلمه، بدون صداشون میتونه تو رو زیر و رو کنه

کاش می تونستم بهشون بگم چقدر عزیزن برام اما احساسی که دارم در قالب کلمات جا نمیشه

فقط براشون دنیا دنیا خوشبختی، سلامتی و آرامش آرزو میکنم.

زندگیم پر از این آدمای دوست داشتنیِ که میمیرمشون


شنبه 16 خرداد 12:15