هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زنده ایم به عشق

بعد از رفتن ش کلید رو توی قفل در می چرخونم. مکسی می کنم و میگم شروع یک روز تازه. کم کم دارم عادت می کنم به این زود بیدار شدن ها. دیگه مثل قبل سخت بیدار نمی شم. دفترهام و گوشی رو بر میدارم. یک چایی می ریزم و دمر ولو می شم روی تخت که بنویسم و بخونم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن؛ پیج مورد علاقه ام رو باز می کنم و تلاش می کنم بفهمم جنیفر لوپز در مورد آرزوهای بزرگش چی میگه. همیشه فکر می کردم لیسنینگ ام کلا فتضاح هستش. اما تازگی ها که دارم تلاش می کنم با کلیپ های کوچک این مهارت رو کسب کنم؛ گاهی ذوق مرگ می شم از اینکه بعد از سه چهار بار تکرار 70% جمله ها رو متوجه میشم. وقتی تمرین لیسنینگ تمام میشه؛ شروع می کنم به نوشتن. ساعت نزدیک هشت هست و من اینقدر خوابالودم که نوشتن رو نیمه رها می کنم و سرم رو میزارم روی بالش.

 

 

با صدای عروسکی ماه بیدار میشم. "مامان بیا" کمی بیشتر ازیک ساعت خوابیدم. به همسر فکر می کنم. به بودنش. ماه میاد و خودش رو جا میده توی بغلم. بوش میکنم و نفس عمیقی می کشم و لبخند پهنی میاد رو لب هام از این همه حس خوشبختی که درونم موج میزنه و تو افکارم قدم به روز قبل  میزارم. 

خیلی سرور مآبانه کوفته تبریزی رو از فریزر در میارم. بعد از کمی باز شدن یخ اش یک ملاقه کوچک روغن زرد میریزم داخل کوچکترین قابلمه خونه و کوفته رو داخلش میزارم.روش آب میریزم. کمی رب میزنم و میزارم روی گاز. کمی زعفرون سابیده رو دم میکنم و میزارم روی کتری و وقتی خوب رنگ انداخت میریزم داخل قابلمه. تو فکر شیرهایی هستم که از هایپر اکومال خریدیم. روز قبل وقتی به درخواست ماه که فقط شیر سرد میخوره؛ رفتم بیارم بزارمشون توی یخچال؛ در کمد رو که باز کردم بوی ترشی زد توی بینی ام و وقتی اولین شیر رو برداشتم دیدم خیسِ خیسِ و کل کمد به فنا رفته بود. چرا نمیدونم ولی یکی از شیرها باد کرده بود و سوراخ شده بود. مجبور شده بودم کل کمد رو بریزم بیرون. حدس زدم جای خوبی نگهداری نمی شدن. قبل از این هرگز چنین اتفاقی نیفتاده بود. تصمیم گرفته بودم از شیرهای باقی مونده خریدِ هایپر به ماهک ندم و چون تصمیم داشتم برای تست سلامت بجوشونم شون یک چای ماسالا گرم و دلچسب باهاش خوردم و بقیه اش رو ریختم داخل قابلمه ای که بلغور جو و مقدار خیلی کمی کدو حلوایی در حال پختن بود. حالا دو تا غذای شیک و لذت بخش روی گاز داشتم که احساس قدرت بهم میداد. سوپ آنچنان خوشمزه شده بود که به جز یک ظرف کوچک برای شام ماهک، چیزی ازش نموند. ماهک که در مقابل هر غذایی در بدو خوردن گارد داره با خوردن اولین قاشق گفت مامان چه خوشمزه است و یک دل سیر سوپ خورد. بعد از ظهر که از خواب بیدار شد همچنان تو فکر سوپ بود و وقتی بردمش دستشویی میگفت "سوپ ها جیش شدند :)) واینکه  "مامان چقدر سوپ خوشمزه بود" تا حالا از غذایی اینقدر لذت نبرده بود که تکرار کنه.



ساعت از 3 گذشته. خسته و له وسط سالن دراز کشیدم.صدای استاد شجریان از پادکست دیو گوشم رو پر کرده؛ "زان که با معشوق پنهان بهتر است". ماهک داره نقاشی بادکنک میکشه که من رنگ کنم. به زندگیم فکر می کنم. به کارهایی که امروز انجام دادم. به ماهک.  به پادکست رواق. به خورده مرگ. به همسر. به ورزش کردن های این روزهام. به این که بلافاصله بعد از ورزش، دو ساعت تمام تو آشپزخونه مشغول رسیدگی به پیازهایی شدم که موندنی نبودن و پیاز داغ دبشی ازشون درست کردم و ماکارونی که به درخواست ماهک روی  گازِ و بوش فضای خونه رو پر کرده....  و ته همه افکارم میرسه به خریدهای دیروز و گل از گلم می شکفه. چقدر قدرتمندانه جلو اومدم. چقدر فرکانسم بالا رفته و قدرت جذبم شگفت انگیز شده. همیشه عاشق خریدهای چندتایی بودم. برعکس همسر این مدل خرید رو دوست نداشت. اما الان خریدها اون مدلی اتفاق میفته که من میخوام. بدون اصرار. بدون مخالفت. بدون مقاومت. کم کم دارم به خودم ایمان میارم که اینطور مقتدرانه دارم گام برمیدارم و این رابطه رو به جایی رسوندم که بدون اصرار من اونی اتفاقی میفته که میخوام. 


ساعت 4 شده. همچنان خسته ام. توان نشستن ندارم.دلم میخواد یک نفر منو بشوره و تمیز و مرتب تحویل بده. دوست دارم بلافاصله بعد از ورزش دوش بگیرم اما چون میخواستم ماهک رو ببرم حمام و دیر بود باید اول ناهار رو آماده میکردم. جمال الدین منبری میخونه "حاصل عمر آن دم است. باقی ایام رفت". من به پهلوی راست روبروی تلویزیون دراز کشیدم و ماهک به من تکیه داده. ازم خواسته با هم فرفره های انفجاری رو ببینیم. صورتش رو برمیگردونه سمت من و یک بوسه روی لبهام میکاره. این لحظه ها یکی از قشنگترین لحظه های زندگی منِ. باهام حرف میزنه. در مورد کارتون. ازم سوال میپرسه و من هر بار سرم رو از زمین برمیدارم و لبم رو میزارم روی پاهای قشنگش یا بازوی ظریفش. این روزا رابطه مادر دختری قشنگی داریم. بعد از خوردن صبحانه اش؛ با هم تام هیرو به قول خودش "تام پُرو" بازی می کنیم. من براش پول جمع می کنم و ماهک با پولها خونه رو تعمیر میکنه. من براش پول جمع میکنم و اون الماس میگیره برای بقیه قسمت های بازیش. از مزایای مادر یک فسقل بودن اینه که وقتی تام هیرو رو نصب کردیم من همون چند ثانیه اول می باختم اما الان چنان حرفه ای شدم که میتونم کلی پول براش جمع کنم. بعد قسمت های اول که براش حوصله سر بر هست رو میگه تو بازی کن و وقتی به قسمتهایی که براش جذابه میرسم؛ گوشی رو از من میگیره. دلبر کوچولو همون عید فروردین پارسال که 2 سال و نیمش بود و مرتب میخواست عکس و فیلم های خودش رو توی گوشی ببینه یاد گرفته بود که بازی نصب کنه. یعنی کافیه وقتی گوشی دستشه نت گوشی وصل باشه اونوقت تا نیم ساعت باید دانلود کنسل کنم که بازی دانلود نکنه. یک وقتایی قایم موشک بازی می کنیم و نگم که این لذت بخش ترین بازی هست که با یک بچه کوچولو میشه انجام داد اینقدر که با مزه قایم میشن. میره زیر مبل در حالیکه فقط سرش و بالا تنه اش زیر مبل هست. میره بین مبلها در حالیکه کاملا پیداست. میره تو بغل همسر در حالیکه کامل دیده میشه ولی همینقدر که خودش منو نمیبینه کافیه که فکر کنه منم نمی بینمش.  ماه شیرین ترین اتفاقی هست که میتونست توی زندگیم بیفته. منتظرم کرونا تموم بشه و مادر دختری بریم کلاس. بریم تفریح و همه برنامه هامون نباشه برای بودن های همسر. البته که الان همسر مرتب ماشین رو میبره مجبوریم بمونیم سه تایی بریم. همسر از پارسال که ناخوش شدم؛ بیرون رفتن رو جز واجبات زندگی میدونه و حتی وقتی من تنبلی کنم؛ ماهک رو وسوسه می کنه بریم بیرون. اونوقت دیگه من دلم نمیاد به تنبلی ادامه بدم و سریع آماده میشم. هر چقدر اون روزایی که ماهک کوچک تر بود دست تنها بودم الان واسه تفریح ها همسر خیلی همراهه و وقتی جاهای کوهستانی میریم خودش ماهک رو بغل میگیره تا از جاهای سخت رد بشیم با اینکه خسته میشه. این روزا زندگی رو بیشتر از هر زمانی زندگی میکنم.

خدایا سپاس بیکران


غ ز ل واره:

+ حال بابا بهتره و بعد از دوبار دکتر رفتن تنش قطع شده اما بد سرفه میکنه. برادرک هم تازه به سرفه افتاده و قراره فردا بره اسکن. مامان هم که میگه خوبم نمیدونم واقعا

+فرکانسم با سپاس گزاری های قلبی و حقیقی بالا رفته

+ چقدر حرف دارم واسه نوشتن اما وقتی روز خودش فرصت نمیکنم بنویسم؛ توی یک پست بیاد همه چیز قاطی میشه.

+ قول دادم بیشتر ازرواق بنویسم.فعلا میخوام در مورد اون قسمتی که قبلا نوشتم دوباره یک جزییاتی بنویسم ولی باشه برای فردا

+ خدایا  حسی لذت بخش تر از آرامش و سبکی بعد از دوش گرفتن هم داریم؟

نظرات 4 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 14:30 http://second-house.blogfa.com/

به به سوپ و کوفته
سوپها جیش شدن عالی بود
جیییگر ماه رو
غزل درسته خستگی جسمی هست ولی من اینجوریم وقتی کاری میکنم حس مفید بودن دارم و خستگی خیلی اذیتم نمیکنه
چه خوووب اینقدر مقتدر شدی کیییف کردم
خریدهات هم مبارکاتفاقا همسر من چیزی ببینه خوبه مثلا میگه دوتاشو بگیر میگم آخه دوتا مثلا یه شکل میگه اره رنگای مختلف بگیر کلی کیف میده


جات خالی بود نسترن جون
منم خوشم میاد خسته باشم اما کار بکنم
یعنی کم کم دارم عاشق خودم میشما

مرسی عزیزم
خیلی خوبه واقعا

مرضیه دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 10:50 http://fear-hope.blogsky.com

ای جانم به ماهک،‌حس و حال و عشقت رو میفهمم با همه وجود و هر چی نیلای من بزرگتر میشه بیشتر و بیشتر درکش میکنم. همیشه برای هم و کنار هم بمونید

آره واقعا
شماها هم بمونید برای هم مهربون

مرضیه دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 10:49 http://fear-hope.blogsky.com

غزل جان خیلی خیلی از این پستت حس خوبی گرفتم...حال تو رو چند وقت پیش منم احساس میکردم، حس خوشبختی بعد اون همه بدبختی که تو زندگیم کشیده بودم اما الان دوباره احساس پوچی و بی انگیزگی میکنم و حس خوشبختیم دور و دورتر میشه...
تو بعد اینهمه سال که میخونمت خیلی پیشرفت کردی، از هر جهت، از پستهای غمگین خبری نیست و من از ته قلبم از خوندن این نوشته ها لذت میبرم، حتی اگر خاموش بخونمت.
کاش برای من هم توصیه ای داشته باشی یا بهترین کتابی که بهت کمک کرد تا انقدر حال خوب بگیری یا نحوه برنامه ریزی روزهات رو برای اینکه احساس مفیدبودن داشته باشی رو بهم توضیح بدی شاید بتونم با حال بهتری به زندگی ادامه بدم

خدا رو شکر مرضیه جان
دوباره میتونی برش گردونی
خودمون باید مراقب این حس باشیم
بله خودمم حسش میکنم
خدا رو شکر که لذت میبری
عزیزم
نمیتونم فقط یک کتاب رو معرفی کنم
اما کتابهایی در راستای تغییر عادت خیلی کمکم کرد و کلا کتابها اونقدر اطلاعات خوبی در اختیارم گذاشتند و خودم هم خیلی تلاش کردم برای تغییر
برنامه ریزی خاصی نمی کنم
اما فعلا تلاش کردم به ورزش متعهد باشم و انجامش بدم

فرنوش شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 19:03

عطر سوپ و کوفته ات کیلومترها دورتر به مشام جان من هم رسید غزل جان.مرسی که حس های ناب لبریز از شور زیستن رو می نویسی اینجا. یواشکی از اون بازوهای مینیاتوری و لطیف یه بوسه از طرف من بگیر خدا روشکر احوال خانواده عزیزتون خوبه. در بهترین مدارها و در مسیر
جذب های مهیج باشی مهربون جان

ای جانم جاتون خالی بود
واقعا ممنونم از مهری که داخل کلمه هات میریزی و روانه وجودم میکنی
بوس به روی ماه شما
دختر چطور اینقدر قشنگ مینویسی؟
جمله هایی که آخر نظراتت میزاری خیلی قشنگ ان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد