هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

52. من کی ام؟

این روزها بیشتر از هر زمانی خودم را جستجو می کنم

اما کجاست آنکه نمی جویم؟

 غ‌زل
ادامه مطلب ...

۵۱. پس من چی؟

میگه دیشب داشتم میمُردم

اینقدر که همش فکر میکردم ماهک چی میشه؟

میپرسم: "فقط ماهک؟"

میکه: " تو بزرگی از پس خودت بر میای"

میگم: " چرا بیدارم نکردی؟"

و با خودم فکر میکنم اگر زبونم لال تصورش درست بود به این فکر نکرد که من با چی روبرو خواهم شد؟

و الان میترسم بخوابم


  ادامه مطلب ...

50. دلم ...

این روزا "دلم یک هم زبون میخواد ...یه یار مهربون میخواد" :))) با  صدای معین بشنوید


 

ادامه مطلب ...

۴۹. خنده داره نه؟


خوب خوب سلام بچه‌ها. چطورین؟ خوبین؟ چقدر همیشه دلم می‌خواست بنویسم ولی خیلی وقتا به خاطر اینکه حالا یا حوصله تایپ کردن نداشتم یا مثلاً لپ تاپ روشن نبود یا وقتم کم بود، این کارو انجام نمی‌دادم. حالا تازه یه باتی رو پیدا کردم که کارش تبدیل ویس به متنه و اشتراکش رو داشته باشی، میتونی نامحدود ویس بفرستی و برات چیکار میکنه؟ همه رو مثل به صورت تکست بهت تحویل میده. اونوقت چی میشه؟ تو حتی اگه زمانت هم کم باشه ولو میشی یه گوشه و حرف میزنی و این بات هم متن کلامت رو بهت تقدیم میکنه. چقدر خوب شد. آخیش که میتونم بیشتر بنویسم یا بیشتر کامنت بزارم یا بیشتر کامنت جواب بدم یا حتی زودتر جواب بدم


شنبه

۱. جدیداً یک قابلیت حیرت انگیزی رو تو خودم کشف کردم. حالا یا اینکه قبلا نبوده اصلاً یا بوده من  کشفش نکرده بودم، اونقدر که اجازه می‌دادم خشمم گسترده بشه و حرص بخورم و نشخوار فکری کنم و این حرفا.

و اما آنچه که دوشنبه بعد از اون کم خوابی کذایی گذشت....


بعد از یه سری تکست که با جنابِ حامی رد و بدل کردیم که البته بیشترش اعتراضات من بود و ایشون در جواب من چی فرمود؟ فرموده بودند که هر روز که میگذره بیشتر میشناسمت و  ابراز تاسف و ناراحتی کرده بودن که در حقشون ظلم های بزرگی از جانب من به ایشون روا داشته شده  و به این شکل بود که تهش من گریان و عصبانی نوشتم که ۱۰ بار توی همین تکست ها بهت گفتم که من توی این زمانها فقط یه لبخند، یه بغل، یه بوس می‌تونه حالمو خوب کنه وای تو دریغ میکنی و خودتو میزنی به اون راه 


به هر صورت بعد از اون تکست‌هایی که رد و بدل شد و من به جای اینکه آروم بشم، بیشتر از واکنش حامی عصبانی شده بودم، خیلی گریه کردم و میخواستم که اول ماهک رو ببرم مدرسه، بعد بیام زنگ بزنم به مامانم ولی ماهک گفت من خوابم میاد و خلاصه منم دیدم که حرف نزنم خفه میشم، زنگ زدم به مامان و کلی گریه کردم و پرده از سر درون برداشتم :)))) و مامان قشنگم گفت: " فقط میدونم باید این چیزا رو بین خودتون حل کنید وگرنه دخالت و حرف بقیه اوضاع رو پیچیده و بدتر میکنه. من فقط میتونم شنونده باشم" و من با همون حال بدم دلم میخواست بگم :"ماچ به کله قشنگت که اینقدر درکت بالاست مامانم" ولی خاک تو گورم هیچوقت درست ازش تعریف نکردم. آخه مامان هم اینقدر قشنگ و دانا؟

  از بس گریه کرده بودم که چشام دو تا خط شده بود. خیلی به خودم لطف کردم یه کم از رژ قرمز، خیلی کمرنگ زدم روی لبام. مامان این کارو میکرد همیشه بهش می خندیدم. ولی یه وقتا فقط همینو دلم میخواد D: ماهک رو که رسوندم دیدم، اونقدر حالم خرابه که نمیتونم برگردم خونه. من به طرز وحشتناکی رانندگی رو دوست دارم. اما به طرز تأسف باری چون به وقتش بهم میدون داده نشد ، هیچ وقت نتونستم از اون جسارتی که داشتم تو زمان ۱۸ سالگی و ۲۰ سالگی  استفاده کنم و بتونم یه راننده خیلی حرفه ای و خوب بشم. چقدرم اون زمانها براش گریه کردم که همه با ماشینای بابای من عشق و حالشونو کروم الان که به ما رسید آسمون تپید. به هر حال دلم رانندگی خشن و پر سرعت و اینجور چیزا میخواست ولی خوب، هم خیابونا همش کنترل سرعت دارن، هم اینکه حوصله رفتن توی جاده رو نداشتم. یعنی هیچی دیگه گفتم ولش کن الان برم تو جاده قزوین بندازم چیکار کنم برم ترافیک باشه! شلوغ باشه! اصلا حوصله ترافیک نداشتم. انداختم توی بلوار ماهان چون خیابونیه که من برای رانندگی ازش خوشم میاد ولی تازه وقتی رفتم اونجا یادم اومد که اه همه جا رو کنترل سرعت گذاشتن بعد با خودم فکر کردم  میرم می‌چرخم یکم بیشتر خیابونای کرج رو یاد بگیرم  چون واقعا تو این زمینه توی کرج، ضعیفم با اینکه من موقعیت یابی جغرافیاییم کلاً خیلی خوبه ولی اینجا چون تنها بودم، زیاد بیرون نرفتم و زیاد بلد نیستم. گفتم میرم یه کمم می‌چرخم. یه تیر، دو نشون. هم گاز میدم هم ببینم اینجا به کجا میخوره تا اینکه رسیدم نزدیکای طالقانی شمالی که  از اونور هم می رفت به سمت مهراد مال. چقدر دلم میخواست برم مهراد مال آخه مهراد مال تنها جاییه تو کرج که من میتونم با آرامش و حال خوب برم توش بچرخم . فکر کردم  برم همون طرف صبحونه‌ بخورم. یکم توی مال بگردم بعد بیام خونه اما خودمو نمی‌دیدم و احساس کردم که خیلی سر و وضعم در به داغونه. پس بیخیال اونجا شدم و برگشتم خونه. در آسانسور رو که باز کردم دیدم نه بابا اونقدرم داغون نبودم. برای یه خانم غمگینِ گریه کرده، میشد گفت سر وضعم مرتب بود. به هر صورت اومدم خونه و صبحونه رو که خوردم، ساعت ۱۱ رفتم رو تخت و از بس کم خواب بودم و حال ندار، ۲۰ تا آلارم گذاشتم برای ساعت ۱۲ تا ۱۲:۱۵  که اگر با هر کدومش بیدار نشدم یا دیس میس کردم، با  آلارمای پشت سر هم بالاخره بیدار شم  که پاشم برم دنبال ماهک. اما.... چه آلارمی و چه خوابی که من خوابم برد و چنان غش کرده بودم که با صدای در خونه بیدار شدم.  سریع پاشدم و دیدم دوازده و نیمه. اینقدر خوابم سنگین بود که پاشدنی نزدیک بود بخورم زمین. فقط در رو باز کردم و به حامی گفتم که خواب موندم برو دنبال ماهک. دیگه ناراحت و غمگین نبودم. بیشتر بی تفاوت شده بودم. گفتم برو بابا ناهار هم نمی‌پزم. هر کاری می‌خوان بکنن به من مربوط نیست. منم مریضم. 

 داشتم ظرف می‌شستم که دیدم خدایا چقدر من حالم با خودم خوبه. اصلا انگار نه انگار که امروز عصبانی شدم. دعوا کردم. هیچی! انقدر حالم با خودم خوب بود که  سه ساعت براتون روضه خوندم تا بگم که  یا تازه این قابلیتو پیدا کردم یا تازه شکوفا شده که من جنگ و دعوامو کردم و بعدش گفتم: "خب دیگه جنگ بسه. اصلاً نه حوصله دارم قیافه بگیرم نه حوصله دارم قیافه ببینم اصلا حوصله هیچ کدوم اینا رو ندارم". حامی و ماهک که اومدن خونه، همچنان اون یه مقداری توی قیافه بود. من اما نسبتا ریلکس بودم و هر دفعه ای تا بعد از ظهر هر بار یه جمله دو جمله حرف زدم و خلاصه تا غروب سفره قیافه جمع شد و بعد از ظهرش هم یه پیشنهاد هیجان انگیزی بهش دادم و هرچند که من واقعاً جون نداشتم و اونم بیخیال شد ولی به هر حال معلوم بود که به شدت خرسند شده و اینجوری شد که صلح برقرار شد


۲. وای یعنی من اگه از این بات استفاده کنما، هر روز می‌نویسم.یعنی هر روز هر روز نمی‌نویسم که، هر روز حرف میزنم این تایپ می‌کنه. بعد دیگه این سبکی هم که می‌خونید سبک نوشتنِ من نیست. سبک حرف زدنِ منه. حیف تو متن  دیگه ویس  نیست که ببینید من چقدر شیرین سخنم و چقدر جذاب صحبت میکنم که شیفته بشید :))) البته جدای از شوخی این پستو فقط گذاشتم تستی ببینم این دقیقا داره چیکار میکنه چقدر حال به من میده . 


 

۳. سه شنبه یه کار تازه کردم در راستای غلبه بر وسواس. چیکار کردم؟ من از سوار شدن توی ماشینای اسنپ و هر ماشین عمومی بدم میاد و اینجوری بود که من سه‌شنبه‌ها یه جورایی با اینکه خودم احساس بدی داشتم، برای برگشت زنگ میزدم به پریسا که با اون برگردم در حالی که یکشنبه ها میدونستم که اون ماشین نداره ولی هیچ وقت به من زنگ نمیزد چون خواهرش ماشین می‌آورد. به هر صورت یه احساس مزخرفی بود و این هفته بدون اینکه دیگه بخوام خودمو آویزون کسی کنم به خاطر حساسیتهای دست و پاگیرِ خودم، دست از این حساس بازی برداشتم و بااسنپ رفتم و برگشتم و تهش خیلی هم بد نبود. پارسال یه روزایی که ماشین نداشتم با اسنپ میرفتم دنبال ماهک. به هر حال اوکی بود



۴. یکی از مسائل دیگه‌ای که من خیلی باهاش درگیرم اینه که من اصلاً نمی‌تونم لباسای گشاد بیرون بپوشم. مثل شلوار بگ مثل مانتوهای گَل گشاد. چون خیلی همه چیز باید تحت کنترل من باشه. لباسم از من دور نشه و تو جاهای تنگ هم من مطمئن باشم به جایی نخورده. اینطوریه که خیلی جاها خیلی چیزا نمیپوشم مثلا شلوار بگ میخرم ولی میمونه تو کمد یا فقط وقتایی که با ماشین شخصی خودمون میریم بیرون من اونو میپوشم‌. یا یک مانتوی جلو بسته دارم که خیلی دوستش دارم اما چون خیلی بلندِ و دامنش نیم کلوش هست نمیتونم بپوشمش یا بپوشم و قتی رسیدم خونه یه راست تو ماشین لباسشویی هستش. کلا با پوشیدن لباسای جلو بسته هم همش فکر میکنم با بیرون نشستن که کثیف شده موقع درآوردن میخوره به موهام و موهامم کثیفه. خلاصه خیلی دلم میخواد بتونم این یکی مسئله رو روش غلبه کنم و لباسامو بدون نگرانی استفاده کنم.

  به هر حال همچنان برای دست شستنم واقعا با همه وجود خوشحالم چون واقعا یادم میمونه که دستمو شستم و دیگه اون حس فراموشی رو ندارم. حتی یه موقعی که قبلاً شک می‌کردم، می‌دیدم که مثلا یه مقداری کف داخل سینک روشویی یا سینک ظرفشویی هست ولی باز چیزی در درون من میگفتش که نه اینا قابل اعتماد نیستن و یک بار دیگه بشور و الان فوق العاده است و خیلی حس خوبی بهم میده.


۵. گفتم که بالاخره رفتیم کیف خریدیم! این بچه عاشق کیفش شده. هر روز اگر خوابشم بیاد و بگه خوابم میاد، خیلی زود پشیمون میشه و  همین که یادش بیاد که یه کیف خوشگل داره سریع میشینه رو تخت و میگه که نه بریم بریم مدرسه


۶. روز چهارشنبه‌ بعد از مدت‌ها، شاید بیشتر از سه ماه یا چهار ماه آره چهار ماه شده بود که ما چهارشنبه بعد از مدت‌ها با حامی رفتیم کوه. یعنی درست از زمانی که خواهرک کرج اومدنش شروع شد چون زمان  آزاد حامی دقیقا همون روزی بود که خواهرک میومد و وقتی به من پیشنهاد پیاده روی میداد من به خاطر اینکه باید آشپزی میکردم یا نگران کارهای خونه بودم یا خسته بودم. خلاصه زدیم بیرون رفتیم کوه. اینجا سمت باغستان یه کوهی هست که تازگی متوجه شدم، کسایی که تو کار انرژی و این سبک تفکر هستند میگن خیلی انرژیش بالاست. واقعاً هم خیلی خوبه. ما که کوهنورد حرفه ای نیستیم و خیلی بالا نمیریم، تا جایی که ما میریم، رفتنش سخت نیست. من واقعا هم با اون طبیعت بکرش حالم خیلی خوب میشه. هم اینکه واقعاً تمیزه.  مثلا  یک ماه پیش یا بیشتر حامی به من گفتش که بریم یه جایی هست به اسم هفت چشمه سمت جاده چالوس. بریم یه جای جدید و یه کم خوش بگذرونیم. اما نگم که چقدر آشغال اونجا بود. به قدری که با اینکه اونجا خیلی قشنگ بود و بودن کنار رودخونه خیلی چسبید  ولی به قدر کثیف بود که من واقعاً زهرمارم شد. یعنی غیر از اینکه ملت همه جا رو پلاستیک و آشغال و اینا ریخته بودن، چند تا پلاستیک خیلی بزرگی آشغالم اونجا بود و مسیر باریک که باید از کنار اینا رد می‌شدی و من با حساسیت‌های خیلی شیکم، قشنگ احساس کردم رفتم توی سطل آشغال و در اومدم.

همین که از قسمت پارک خارج شدیم و وارد قسمت کوهستانی شدیم، یه خانوم آقای مسنی رو دیدیم که خانم یه رژ خیلی خوش رنگی زده بود و خوشگل و خوشتیپ بود. اونا داشتن از بالا برمیگشتن. همین که منو دید یه لبخندی زد و گفت سلااام و اینقدر این سلام دلچسب و گوارا بود که دلم میخواست بپرم بغلش کنم و ماچش کنم. اصلا آدمایی که میان کوه انرژی بالایی دارن و تقریبا همه به هم لبخند میزنند و روز بخیر میگن به هم و من عاشق این ارتباط لحظه ای پر انرژی و گذرام.  همیشه سمت چپ میرفتیم که یک نهر کوچیک داره اما فصل بهار. این بار رفتیم سمت راست و دیدیم که اونجا دوتا چشمه  داره البته آب چشمه با لوله‌هایی که گذاشتن میاد پایین.  با اینکه میدونستم  دستمو بگیرم زیر آب، یخ میزنه ولی نمیتونستم از لذتش بگذرم. بعد هم  زیرانداز پهن کردیم. چایی خوردیم و نفس کشیدیم. به طرز وحشتناکی به این پیاده‌روی و به این سکوت احتیاج داشتم خیلی حالم رو خوب کرد. فقط قسمت ناخوشایندش موقع برگشت بود. اونجا سگ زیاد داره و یه سگی دنبالمون راه افتاده بود. من چون میترسم که اینا به من نزدیک بشن خیلی بدو بدو اومدم و این بدو بدوئه باعث شد که من پای چپم که سمت شیبِ کوه بود و یه جایی هم یهویی از بالا پریدم، اذیت شده و هنوز درد میکنه. یه جایی رسیدیم که دو تا خانم نشسته بودن. یکم پیش اونا که منتظر موندیم. اون خانم فهمید که این سگه اومده و من ترسیدم و با سگه  حرف زد و اونم کنارشون موند. شاید طفلک گرسنه ای چیزی بود. ما هم اصلاً هیچی نداشتیم که بهش بدیم تنها چیزی که برده بودم آب بود و چایی. یکم جلوتر خوردم زمین و کف دستام  زخم شد، اومدم پاشم یهو همسر دوید که شلوارتو ببینم. چیزی نشد؟ دیگه من انقدر خندیدم که من خوردم زمین تو نگران شلوارمی؟! می‌خنده میگه آخه دیدم تو چیزت نشده.  به هر حال خیلی خوش گذشت. بعد از یکی دو ماه که دلم شیرینی میخواست ولی هر بار یکی از اهل خونه مریض بودبالاخره اون روز رفتیم شیرینی خریدیم. دو روز خیلی حالم خوب بود و با اینکه خانم همسایه خیلی حالش بد بود و  روز سه شنبه خیلی گریه کرده بود و من تقریبا تمام مدتی که کوه رفته بودیم فکر میکردم که من چیکار میتونم برای این دختر بکنم؟

  جمعه خودم داغون بودم. حالم بد نبود ولی وحشتناک بی حوصله بودم و دلم میخواست یکی بهم زنگ بزنه یا یکی بیاد در خونه رو بزنه یا یکی بگه پاشو بیا اینجا یه چایی با هم بخوریم. حال نداشتم به کسی زنگ بزنم و با کسی حرف بزنم. فقط دلم میخواست یکی بهم توجه کنه به همسر زنگ زدم که کلاس داشت و تهش دیگه ساعت سه و نیم مجبوری زنگ زدم به مامان

حالم که بهتر شد بعد دیگه پا شدم شروع کردم کار کردن و تازه شب که شده بود از خودم پرسیدم چرا من توی وقتایی هم که حوصله ندارم و حال هیچ کاری ندارم هیچ وقت به ذهنم نمیاد که بشینم یه فیلم ببینم 


۷. دیگه اینکه دلم میخواست  خودمو با بلک فرایدی خفه کنم :))  درسته نشد ولی  باید خیلی  منتظر بمونم تا خریدام برسه و دلم آب شده. خصوصاً که ماهک هم امسال توی همون پیج دورس بلند دیده بود که روش کمربند می‌خوره خیلی بانمک بود و گفتش که بگو اینو بابانوئل برام بیاره ولی به نظر میاد که برای کریسمس نمیرسه و ما باید مثل سال‌های قبل که ماهک نمی‌تونست صبر کنه گفت تو رو خدا بگو بابا نوئل زودتر بیار و امسال باید بهش بگیم که بابا نوئل دیر میرسه :))

بعد امروز اومده به من میگه که مامان بابانوئل واقعیه گفتم تو چی فکر می‌کنی گفت من فکر می‌کنم واقعیه گفتم پس همینطوره واقعیه و هدیه میاره برات

پارسال که گفته بود بابانوئل برام بوت بیاره، توی مدرسه به دوستاش گفته بود این بوتا رو بابانوئل برام آورده و مهفام که تو خونه گفته بود، مامانش اینا که احتمالاً نمی‌خواستن براش چیزی بخرن گفته بودن بابانوئل اصلاً وجود نداره و ذهن ماهک درگیر شده بود. ولی راستش اونقدر که خیالش شیرینه آدم میگه  بزار اینطوری فکر کنه. این خیال شیرین رو لااقل ما نداشتیم. نمیدونم شما هیچ کدومتون کارتون "خانواده پوچز" رو دیدین یا نه. یه کارتون خیلی جذاب از زندگی پنج تا بچه سگ هست که هر بار یه جریانی دارن و جریانی که راجع به بابانوئل داشتن خیلی بامزه بود و حتی اونا هم این بحثو داشتن که بابانوئل واقعی هست یا نیست و من اونجا بود که متوجه شدم چه خیال شیرینیه چقدر خوبه که بچه‌ها باور می‌کنن که بابانوئل هست و براشون هدیه میاره. ماهک از وقتی که کوچیک به خاطر کارتونایی که  توی جم کیدز نگاه میکرد گفت منم میخوام به بابا نوئل بگم که برام هدیه بیاره.



۸. داشتم از حامی می‌پرسیدم که چقدر برات برنج بذارم. ماهک که این روزا ما زیاد بهش می‌گیم که هر کسی باید کارهای شخصی خودشو انجام بده، تو هم باید کارهاتو خودت انجام بدی، برگشت به حامی گفت که مگه نمیگی هرکس باید کار خودشو انجام بده! پس چرا تو میشینی که مامان برات غذا بزاره؟ مگه تو خودت آدم بزرگ نیستی نمیتونی غذاتو بکشی؟ حامی گفت که نه یه سری کارا هست که خانم های خونهانجام میدن. مرها میرن صبح تا شب کار میکنن اگه بخوان بیان خونه و  کار خونه هم بکنن دیگه از خستگی می‌میرن. گفتم  نه مامان هستن خانمایی که صبح تا شب بیرون کار میکنن، بعدم میان خونه کارای خونه رو انجام میدن. منم قبلاً سر کار می‌رفتم بعدم میومدم خونه کارای خونه رو می‌کردم. حالا مقدار زمانی که باید می‌رفتم سر کار کمتر بود. خللصه هر چقدر حامی خواست یه جوری ماست مالی کنه نشد که نشد :)) 

به هر صورت ظاهرن نتیجه بخش بود اعتراض ماهک و فرداش یا دلش سوخته بود یا هر چیز که منو بیدار نکرد



یکشنبه

۹. واقعاً نمی‌دونم از کی زندگی اینقدر سخت شد. که یک بیرون رفتن ساده برای من .... از کی دیگه نتونستم توی مغازه سوپری برم راحت خرید کنم بدون اینکه فکرِ ضدعفونی بکنم، بدون اینکه فکر کنم که طرف شاید دستش کثیف بوده یا دستشویی رفته بوده و دستشو نشسته که به وسایل زده. پس تا نرم خونه و بشورم نمی تونم اون وسیله رو استفاده کنم یا اون خوراکی رو بخورم. واقعا از کی همه چیز اینقدر پیچیده شد؟  از کی اینقدر همه چیز سخت شد که من توی کوچه خیابون همش مراقب خودم و ماهک باشم که به جایی نخوریم چون زباله گردا اینجا راه رفتن و لابد کیسه هاشون به دیوار ، تیر برق، دیوار،  ماشینا و هر جایی خورده و حالا همه جا میکروبیه و ما نباید بهشون بخوریم.  اینقدر سخت  که وقتی تو آسانسور ایستادیم ماهک از توی آینه آسانسور به من نگاه می‌کنه و میگه چرا قیافت اینطوریه؟  شاید ندونه که درونِ من چی می‌گذره ولی از تصویری که میبینه خیلی چیزا متوجه میشه.


دوشنبه

۱۰. امروز با یک عالم حس زندگی شروع شد


سه شنبه

۱۱. یک دل سیر تا ساعت ۱۰ خوابیدم.

48. شیرین ترین لحظه یک آدم آهنی

مریض میشن باید مریض داری کنی

مریض میشی باید آدم آهنی باشی


 

ادامه مطلب ...