هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

48. شیرین ترین لحظه یک آدم آهنی

مریض میشن باید مریض داری کنی

مریض میشی باید آدم آهنی باشی


 

 ۱.

حالم بد بود. ولی ماهک باید یک غذای درست درمون میخورد. با سختی آشپزی کردم و هر جوری بود خونه ترکیده ای که هر گوشه اش یک لیوانی ظرف کثیفی بود رو جمع و جور کردم و چند دور لباسشویی رو روشن کردم. حالا چند روز کار نکرده بودم؟ فقط شنبه که هم مریض بودم و هم همش بدو بدو برای بیرون رفتنهای متعدد. کشته مرده یک ذره خواب بودم اما صبح هم که خواستم بخوابم وسطش لیلا زنگ زد و گند زد به همون یک ساعت خوابم. اگرچه سریع قطع کرد. خدا رو شکر اونقدری توان داشتم که ماهک رو ببرم بیارم اما بعد از تمام شدن آشپزی چند دقیقه دراز کشیدم و خورشتم ته گرفت :| 

 تا ناهار بخوریم نزدیک چهار بود. بین غذا پستچی اومد و خوب بود که منتظر خریدای خودم بودم وگرنه با این حال مریض امکان نداشت جواب بدم. کار سختی نیست اما یه وقتایی شده که واقعا تو بی جون ترین حالت ممکن بودم و پستچی بسته آورده چون معمولا 3 به بعد میاد و من برای بسته ای که مال خودم نبوده مجبور بودم برم پایین.

با همه این لهیدگی و بیماری، از بعد از پست قبل یک خوشحالی قشنگی زیر پوستم وول میزنه. بیشتر از یک سال بودش که موقع دست شستن مرتب شک میکردم که مایع زدم یا نه و باعث میشد بارها دستم رو بشورم و همیشه دستام داغون بود. اما  نمیدونم با خوندن پست قبل چی حس کردید؟ چه انرژی به سمت من فرستادید که شک های من موقع دست شستن رو از بین برده. یک جور مطمئنی شدم و احساس نمی کنم دیگه باید شستن رو تکرار کنم و این واقعا اتفاق خیلی خیلی مهمیه برای من. از همه اونایی که حال خوب برام فرستادن و یقین سپاس


۲.

از اونجایی که ماهک گفته بود دیگه نمیخواد بره پیش دبستان و با اصرار من و یهویی تصمیم گرفته شد بره، ماه همون کیف کوچیک سال قبل  رو داشت که به زور کتاب پارسالش جا میشد. ( پارسال ماه اینقدر کوچولو موچولو بود که واقعا نمیشد کیف بزرگتری براش خرید). و تو کرج به هول قوه الهی یه کیف درست درمون پیدا نکردیم چون از وقت خرید مدارس گذشته بود و بنجل هاش مونده بود و ترجیحم خرید حضوری بود. تا اینکه چند روز قبل ماه یک کیف دید و گفت همینو میخوام. و با باباش قرار گذاشتن شنبه برن تهران بخرنش. اما من مریض شدم و دلم میخواست فقط بخوابم. ماه اصلا بچه گریه عویی نیست. اما همین که از نرفتن گفتم صورتش خیس شد و گفت: "من خیلی وقته منتظرم با کیفی برم که کتابام توش جا بشه. دلم آب شده" و من دلم نیومد برنامه خریدش رو بهم بزنم. چقدر هم خوب شد حضوری رفتیم. کیفی که پسندیده بود از نزدیک خیلی بد بود. در نهایت با یک کیف یونیکورن صورتی برگشتیم. خیلی خوشحال بود اما بین راه دچار تهوع شد و کوفت شد از بس گریه کرد. حالا فکر کن برای آمپول زدن و خون گرفتن اینقدر گریه نکرد اصلا. این یعنی که خیلی اذیت بود. همین که همسر در رو باز کرد حال ماه بهم خورد. دیگه فرصت نبود کفش در بیاریم. بعد اومده خونه میگه: "چه شب مسخره ای بود. هم خوشحالی داشت هم حال خیلی بد" :)). حالا هم که کیف رو شستم (واقعا نابلونایی که توی کیف کرده بود کثیف بود) کیف به بغل خوابیده. عاشقشم‌. صبح میگه نرسی که مریض بودی اما اومدی که کیف بخرم


۳.

من از خیابون گردی و حتی پیاده رفتن برای کاری متنفرم. چرا؟ چون میترسم زباله گرد ببینم. (باز هم لعنت به کرونا که از اون موقع این بلا سرم اومد). و دیدنش همانا و هجوم افکار اضطراب آور همانا. دیروز که باید بسته بانی مد رو مرجوع میکردم، همسر سمت مخالف نگه داشت و من باید از بین یک بخش از نرده های بازِ خیابونِ درختی رد میشدم. همون لحظه یک زباله گرد سریع اومد از اونجا رد شد و گونیش هم خورد به نرده های اونجا. با اینکه دقت میکنم به این ور اونور نخورم، با دیدن اینها، ذهنم کلا خودش رو میزنه به نفهمیدن و هی می گه نکنه خوردی به اونجاها. بهش میگم: "من که مراقب بودم" ولی اون ول کن نیست. وقتی نشستم تو ماشین  همسر گفت: "راحت شدیا. دیگه فردا مجبور نیستی تا اینجا بیای" با اوقات تلخ و کنایه گفتم: "آره خیلی" گفت: "باز شروع شد" گفتم: "اونی که فشار خونش میره بالا هم بهش میگی باز شروع شد؟" گفت بابا فاصله اون نرده ها زیاد بود چرا بخوری بشه؟ و من تو اتوبان همت نزدیک چیتگر هی نرده ها رو نگاه میکردم شاید بتونم خودمو آروم کنم. نتیجه؟ یک ذهن درگیر در تمام مسیر رفت و برگشت و شستن همه لباسهای خودمو ماهک که دیشب باهاش بیرون بودیم . تنها تفاوت ماجرا با دفعات قبل این بود که اضطرابم زیاد نبود. فقط ذهنم درگیر بود و این هم از اثرات همون پستِ. شایدهر بار بنویسمش بریزه بیرون از وجودم.

این روزا یک شعاری درست کردم برای خودم و با خودم تکرار میکنم: "برای شاد بودن یک مقدار میکروب و کثیفی لازمه" و هر بار جمله استاد رو به یاد میارم: "میکروبها میلیون ها سال قبل از ما در این دنیا بودن و این ماییم که اومدیم تو دنیای میکروبها"


۴.

باز هم شروع شد. طپش قلب. توی دو سه هفته اخیر این سومین باره که این اتفاق میفته. اوایل فکر میکردم فقط قفسه سینه ام گرفته و اضطرابه و بعد از نیم ساعت خوب میشه اما کم کم فهمیدم خیر ، ضربان سریعِ قلبم این حالت رو به وجود میاره.  قبلا ها چند ماه یک بار این اتفاق میفتاد ولی جدیدن زیاد این حالت پیش میاد. شاید از عوارض ویتامین سی باشه؟ با خودم فکر میکردم چقدر خوب بود کسی اینجا بود تا پرتقالی رو که آوردم اما حوصله پوست کندنش رو نداشتم، برام پوست بگیره تا من بخورم. اما من اینجا خودمم و خودم. مریض بشن باید مریض داری کنم و مریض بشم باید آدم آهنی باشم. پس بی خیال پرتقال میشم و یه یک نارنگی اکتفا میکنم. با وجود اینکه شام خوردم احساس گرسنگی دارم. یک قهوه آماده میکنم و با چندتا بیشکویت شکلاتی محبوبم از خودم پذیرایی میکنم.



۵.

شنبه دو هفته پیش که همسر مریض شد و سرفه میکرد، به خاطر اینکه باز هم قبول نکرد که حرفش چه توهین بزرگی بوده و اوقات من تلخ شد، نه دارو آوردم براش نه دمنوش. یعنی اصلا لازم نمیدونستم. شب موقع خواب به زبون آورد هر کی بود با این همه سرفه یک چیزی به من داده بود. فرداش از داروخانه کلی دارو برای سرفه و بیماریش گرفتم و آوردم دادم خورده. بعد از یکی دو روز سر یک چیز دیگه ای تو همین زمینه ها اعتراض کرد که الان یادم نیست و من واقعا عصبانی شدم. بهش گفتم: "توجه نکنم، ناراحتی. توجه کنم، ناراحتی. تو این 9 سال یک چیزی فهمیدم. اونم اینکه تو هیچوقت از عملکرد من راضی نیستی. همیشه خدا معترضی". گذشت تا چهارشنبه ظهر. بعد از رفتن مهمونام بهش گفته بودم:" تا کمد ورودی رو تمیز نگردم لباسهات رو سمت چپ بزار" و گاهی یادم رفته بود تمیز کنم و گاهی که یادم بود، فرصت نکرده بودم که کمد رو تمیز کنم. از راه رسید و لباسهاش رو گذاشت جایی که گفته بودم نذار و وقتی گفتم چرا گفت: "مهمونا دو هفته است رفتن. من پیش فرضم اینه که تمیز کردی" و همین ضامن بمب درونم رو کشید و اونقدر جیغ زدم که: "فقط به من بگو چرا همیشه از من ناراضی؟ چرا همش کارامو زیر سوال میبری؟ تو چه میدونی من تو خونه چه خاکی بر سرم میکنم که حالا انتظار داری باید پاکش کرده باشم؟ چرا همیشه ناراضی؟ چرا؟ چرا؟"

واقعا این بزرگترین معضلِ من شده و همینه که منو دلسرد میکنه. حامی آدمِ خوبیه اما بسیار کمال طلب هست و این کمال طلبی رو روی من هم فرافکنی میکنه و این واقعا عزت نفس منو داغون کرده ولی خودش نمی فهمه. خودش به شدت سخت کوش هست و گاهی تا سر حد مرگ کار میکنه اما من نه مثل اونم، نه توانش رو دارم و نه عقیده به این مدل کار کردن دارم.

و امشب....

موقع گرم کردن غذا با همون حال داغون، یادم رفته بود شعله برنج رو کم کنم و کمی ته دیگش میل به قهوه ای رفته بود. غذا رو آوردم سر میز، نه گذاشته نه برداشته میگه: "این دیگه چه مدل برنج پختنِ" واقعا این حد از درک و فهم منو به جنون میکشه. با مشت زدم تو بازوش و گفتم: "خیلی پر رویی. اصلا تو باید میگفتی آشپزی نکن و خودت از بیرون غذا سفارش میدادی. سوپ میگرفتی. نه که من آشپزی کنم با این حالم. اونوقت میگی تو دوران بارداری نگفتی که من برات غذا بگیرم" خدایا خدایا این مردا چی ان که تو خلق کردی. اینا نمی تونند متوجه بشن برای خانمِ خونه با حال خراب باید غذا سفارش بدن؟  نه که ازش توقع اضافه داشته باشن؟"

به جای اینکه یه ماچ به کله مریض بکنه و بگه مرسی غذا پختی، اُرد اضافه هم میده. عجبا


غ ز ل واره:

۱. یعنی ببین چقدر به من فشار اومده که به جای خوابیدن اومدم بنویسم تا مغزم آروم بشه بعد بخوابم


۲. یه مدت حس خریدم صفر شده بود. تا اینکه در عرض دو سه روز بلک فرایدی باز احساسم برانگیخته شد. حالا نه که خیلی خرید کرده باشما ولی خوب. الان دلم میخواد هم پولامو نگه دارم هم خیییییلیییی چیز لازم دارم یا دلم میخواد. خدایا کمک :))


۳. احساس میکنم فقط دارم نقش یه کلفت رو بازی میکنم‌ چرا؟ چون شب به خاطر حجم ناراحتیم از جمله سرِ شام و حتی جمع و جور کرون ظرفها نتونستم بخوابم. در حالیکه خودش ده خوابید. بعد الان ۵:۳۰ صبح منو بیدار میکنه که صبحونه بده گرسنه نرم :|  میگم خوابم میاد باز میگه پاشو. یعنی واقعا نمیتونه درک کنه؟ بعد چون من تو قیافه ام، واکنشش چیه؟ مثل شام دیشب حتی یه تشکر هم نمیکنه


۴. خسته ام از این دیده نشدنِ کارهام. از این عدم دریافت نوازش های کوچک مثل تشکر یا قدردانی‌ اون فکر میکنه یه پولی بده یه خریدی بکنه کفایت میکنه و این منم که بیش از توان ظرفیت روانیم باید سرویس بدم. خیلی خسته ام ولی اگر به اون بگی میگه من که اذیتش نکردم. نمیدونم اذیت نکردن معنیش چیه از تظر اون. اما از نظر من همین زور گفتن. همین تشکر نکردن. همین ندیدن و ایراد گرفتن. بخشی از بزرگترین اذیتهاییه که یک خانم خونه میتونه ازش رنج بکشه

نظرات 1 + ارسال نظر
فنجون دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 11:13 http://Embrasser.blogsky.com

امیدوارم خیلی زود بهتر شی :)
و اما تبریک به من تبریک به تو تبریک به همه وسواسی ها برای اون قدم بزرگ موقع دست شستن های مکرر :)))
منم این وسواسو در کنار بقیه وسواس ها داشتم، اینطوری ترک کردم که هروقت شک میافتاد به دلم که شستم یا نه، میگفتم حتما شستم ولی اگرم نشستم پنج دقیقه دیگه میام دوباره میشورم ... همین وقفه ی 5 دقیقه ای که معمولا یادم هم میرفت نجاتم داد.

به شخصه اون 5 صبح بیدار کردنت خیلی حرصم داد! یکی نیست بگه مرد مگه بچه ای؟ خودت دست و پا نداری چای بزاری!!

به خودت سخت نگیر عزیزم ... حق بده که گاهی بالا و پایین بشی.

قربونت برم فنجون عزیزم
من هیجانات منفی شدیدی رو تجربه میکردم و واقعا غلبه بهش خیلی سخت بود


خخخ واقعا ظلم بود اما در عوض فرداش بیدارم نکرد دیگه

کاش بتونم سخت نگیرم

مرسی که هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد