هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شب باران زده

با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی غیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد؛ بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. ته داستان برای سوفی گریه کردم و حس قشنگی داشتم

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای لختم را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و با مادر بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.


تراژدی

هنوز درگیر هیجانات آخر داستان بودم. یک ساعت پیش که تمام شد سریع غذا آوردم و مشغول خوردن شدم. هنوز گرسنه بودم که یک گرفتگی عجیبی توی قفسه سینه ام احساس کردم. حالا بیشتر از نیم ساعت گذشته. دستم رو گذاشتم روی قلبم. کمی تندتر از همیشه می کوبد. دلم میخواد بزنم از خونه بیرون اما میترسم با ماه اک از خانه بیرون بروم. دلم میخواد برم حمام سبک شم اما میترسم ماه را با خودم ببرم. افکارم پریشان نیست ولی وقتی پای ماه اک در میان است بدترین حالت را فرض می کنم و با نرفتن سعی در مراقبتش دارم. میترسم بیرون از خانه یا در حمام ناخوش تر شوم و نتوانم مراقبش باشم.
با یک ماگ قهوه کنار پنجره می ایستم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. امیدوارم خوردن محتویات ماگ حالم را بهترکند. روی تخت می شینم و به زنی که توی آینه می بینم نگاه می کنم. پوستی که همیشه دوست داشتم صاف و یک دست باشد و به جای بهتر شدنش در دوران بارداری دچار لک بزرگی شد که تا امروز قصد رفتن نکرده. به چشمانی که از کم خوابی کمی بیحال است و موهای کنفی که یک جور نا مرتبی با یک کلیپس بسته شده.  به دیدن از راه دور اکتفا نمی کنم و از نزدیک صورتم رو برانداز می کنم.  نیاز به یک اصلاح اساسی دارم. در راه رسیدن به آشپزخانه تصویر بی جان عمه در ذهنم نقش می بندد. من نه ترسیدم نه استرس دارم اما این تصویر؟ اینطور ناگهانی وسط افکار من چه کی کند؟
همسر جواب نمیدهد. مستاصل به صورت سجده سرم را روی دستهایم می گذارم. چشمم به پاهای کوچک ماه می افتد. میگم من سرمو  بزارم اینجا؟! و اون که نمیدونه چقدر نیاز دارم به این لمس؛ حتی اجازه نمیده سرم به پاش برسه. روی تخت ولو میشم. میاد و میشینه روی شکمم. با خنده بالا و پایین میره و میگه شیر و خودش رو میندازه روی من تا شیر بخوره. و دوباره مثل هزاران بار دیگه در این ١٩ ماه تصویری تراژیک نقش می بندد و ته ذهنم کسی می گوید اگر نباشم چه بر سرش می آید؟!

غ ز ل واره:
گرفتگی سینه ام کم شده. تمام دیروز و امروز کتاب میخواندم. نمیدونم یعنی دلتنگی وقتهایی هم که حواست نیست سایه اش را روی دلهایمان می گستراند؟! بدون اینکه بدانیم؟!

دیروز از نگاهی دیگر

بعد از دو هفته کار بی وقفه اش، باز هم زود بیدار شده و تقریبا له ام کرده (آخه مجبوره خودش رو بین من و ماه جا بده. ولی اگر ماه اک هم نبود؛ کلا روش بیدار کردنش همینه. اذیتت کنه تا دیوونه شی و یک کم غر هم بزنی، گاهی اونقدر شدیده که جیغت هم در میاد و کمی هم کتکش میزنی تا جیگرت حال بیاد و عطای تخت رو به لقاش ببخشی و فرار کنی) تا مجبور شم چشمام رو باز کنم؛ دل از خواب و تخت بکنم و برم بهش صبحانه بدم.

بساط چایی رو ردیف می کنم و بهش سفارش سرشیر میدم. با چندتا بربری و یک سرشیر دبش از لبناتی اکبرآقا پشت در ظاهر میشه. نمیتونم حسم رو برای صرف یک صبحانه دو نفره بعد از دوهفته توصیف کنم. یک صبحانه مطبوع که تا جا داشتم خوردم.

صبحانه ماه که تمام میشه میرم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتن ظرفها تو ماشین میشم. بعضی ظرفها رو با دست میشورم و بعد از خوردن میوه سه نفره، سینک رو برق میندازم. ساعت ١٢ است که لپه و سیب زمینی رو بار می زارم و دو بسته گوشت چرخ شده میزارم بیرون. اصلا وقتی از روز قبل بدونی میخوای چی بپزی انگار کلی از کارات جلو افتادی

چهار روزه میخوام تی بکشم و هر بار اینقدر کار داشتم که این یکی مونده. دارم به خودم میگم از آسمون سنگ هم بباره باید امروز تی بکشی که استکان از دست ماه اک می افته و خاک میشه. همسر ناراحت شده و فقط به گفتن این که چرا کنارش ننشستی تا آبش رو بخوره اکتفا می کنه. من اونقدر آروم و خوشحالم از بودنش تو خونه که فقط ماه اک رو می سپارم بهش و مشغول جارو زدن و جمع کردن تکه های استکان میشم. بالاخره مشغول تمیز کردن کف میشم. قراره عصر بریم تفریح. می پرسه به مسعود اینا بگم؟ اول می گم نه و بعد میگم خودت میدونی. دارم دستمال کف رو میشورم. همسر در حال مکالمه است و من با خودم زمزمه می کنم که بعد دو هفته که ندیدمت الان دلم میخواد خودمون بریم بیرون ولی بهش نمی گم. انگار انتظار دارم خودش از دلم خبر داشته باشه. در کمال تعجب دیدم داره میگه ما پنج میریم بیرون میاید؟ 

ساعت ٢ است. تی هنوز تمام نشده . ناهار نخوردیم. غذا دادن به ماه، خوابوندنش، غذای شب ام کارش زیاده، حمام و حاضر شدن؟! همش تو سه ساعت؟ بعد از خوابوندن ماه اک به شدت خوابالودم اما به خاطر بد قول نشدن میام تو آشپزخونه و مشغول چرخ کردن و آماده کردن مواد کوفته میشم. این روزها دارم خودم رو تو موقعیت هایی قرار میدم که باید سریع کار کنم تا بد قول نشم. نتیجه کار برای منِ کُند خیلی امیدوار کننده است. اینقدر که بیشتر خودم رو دوست دارم و به خودم افتخار می کنم.توی چهل دقیقه مواد رو چرخ میکنم؛ برز میدم و گردو و پیاز داغ و زرشک رو آماده میکنم و مواد رو گوله میکنم و میزارم توی تابه. انگار دفعه اول بود کوفته تبریزی میذارم. حس می کنم کار کامل نیست؟! در تابه ها رو میزارم و میپرم تو حمام. وقتی میام  بیرون میبینم کوفته ها کلا وا رفته. انرژیام و خوشحالیام از اینکه سریع کار کردم خالی میشه. فکر میکنم آب لپه ها کار رو خراب کرده. همسر برخلاف همیشه که میگه مراقب نبودی یا حواست رو جمع کن، همین که فهمید گفت "ایرادی نداره. خراب که نشده. میخوریم ناراحت نباش" قربونش برم اصلا واسه شکمش منو ناراحت نمی کنه. ولی این بار که همسر ایراد نگرفت؛ خودم نمیتونم بپذیرم که غذام خراب شده. تو نماز یادم میاد که ای دل غافل. یادم رفته تخم مرغ بزنم به مواد. همسر میگه عجله کردی ولی شده دیگه. ناراحت نباش. باید موهام رو خشک کنم. همسر می پریه بگم کی میایم؟ مطمئنم تا شش کارم طول میکشه اما با اصرار همسر که دیر میشه و مسعود روزه است باید تا افطار برگردیم میگم یک ریع به شش. قرار شد کتری بزاره تا فلاکس ببریم اما همونم میگه تو بریز تو فلاکس در حالیکه فقط میدوم که حاضر شم. ٥:٢٥ بود که میگه پنج دقیقه دیگه حاضر باش و موهای من خیسه خیس. برخلاف همیشه که درجه اوتو رو کم میکنم؛ از شدت عجله فراموش میکنم. دیدم صدای جلز ولز اومد اما فکر میکنم از خیسی موهامه. بالاخره با بدو بدو و "سریع باش" گفتن های همسر و کمی دلخوری با یک فلاکس چایی و چندتا خوراکی راه میفتیم.

دلم نمیخواد از کنار همسر تکون بخورم اما به ناچار میرم عقب، باز هم جاده پیچ در پیج، دنج و محبوب و کوههایی با سبز کمرنگ. کنار یکی از فضاهای باز و سبز پیاده میشیم اما بادش اونقدر سرد بود که من و پری لرز میکنیم و میپریم تو ماشین. میریم پاتوق خلوت و بهشت گونه ای که تازگی پیداش کردیم. اینکه میگم بهشت گون بیراه نگفتم. وقتی به اون آبشار بی همتاش چشم میدوزم انگار تو  این دنیا نیستم.  صدای جریان آب و زلالی اون حجم از آب جلا میده دل آدم رو. همسر جایی سر میخوره و همون دست دردناکش کش میاد. طفلک درد داشت بدتر شد. کنار آب یک فرش کثیف پهنه که روش پر  از پفک و نون ِ که تا چها روز قبل اونجا نبود. هیچوقت آدمهایی با این حجم بی مسئولیتی به طبیعت رو نمی فهمم. با فرهنگ هاشون مثلا آشغالهاشون رو ریخته بودن تو یک پلاستیک. اما فکر کردن کی اونا رو میبره؟ و چند روز دیگه هر کدومش یک گوشه این طبیعت زیبا میفته.

همسر تو حرفاش عجله است. میگم چایی بخوریم؟! میگه نه. فقط من میدونم که دلیلش اینه که میخواد زودتر بریم چون مسعود روزه است و این یکی از دلایلی هست که دوست داشتم تنها بریم.  فرصت لذت بردن نیست. من دوست دارم بی صدا یک گوشه بشینم و خیره بشم به آب و زمان و مکان رو فراموش کنم.

تو جاده چالوس ترافیکه. ازش میخوام کنار رودخونه نگه داره. میگه باشه ولی پایین نرو. باز هم چون عجله داره ولی مسعود و پری عجله ندارن و خودشون میخوان برن پایین و میریم. بالاخره راضی میشه چایی بیاره. اما شرط می بندم از هولی که تو دلش بود اصلا لذتی از اون چایی نبرد. رودخونه اونقدر پرآب و وحشیه که یاد زاینده رود بچگیامون میفتم. اون زمانی که آب نعره زنان با چنان غرش و یورشی از دهنه های پل خواجو میزد بیرون که با دیدنش یک هولی می افتاد تو دلت که نکنه بیفتم تو آب؟! همون زمونا که سه چهارتا پله بیشتر از پل نمیتونستی بری پایین از بس روخونه پر آب بود.

من که حواسم به روزه بودن مسعود بوده یک کیک واسه افطارش برداشتم و برای همین هم عجله همسر برام عجیب هست. این از اون کاراییه که پری هنوز بلد نیست حواسش باشه و من بابت این ریزه کاریها به خودم می بالم. 

خونه که رسیدیم موقع شام دادن به ماه اک متوجه شدم کوفته ها برخلاف قیافه داغونش عجیب خوشمزه شده :)


حالا صبح شده. تفریح و دعوا تمام شده. وقتی وسط دعوا با یک نیروی عجیبی یک مرتبه خالی شدم از خشم و ناراحتی و سریع اسفند دود کردم که لابد صحبتای ما باعث شده اونا فکر کنند چقدر ما خوشیم و اونا نیستند. براش چایی بردم. شروع کردم حرف زدن و بهش گفتم اگر دارم باهات حرف میزنم و تو سکوت کردی دلیلش برحق دونستن تو نیست . چون نمیخوام قهر باشیم. بهش گفتم اگر با غصه خوردن برای خانوادم احتمال ظلم کردن به ماه اک هست؛ ظلم بزرگتر رو تو در حقش می کنی که از پدر بودن، پول درآوردنش رو بلدی و قبول نداری که تمام مسئولیت این بچه که تو باباشی به عهده من نیست. یک بار شد چیزی خراب شه؛ کثیف شه منو ناراحت نکنی؟! الحق که یادم نرفته بود ظهر در مقابل وا رفتن کوفته ها چقدر دلداری بهم داده بود. گفتم علت اصلی داد زدنای من، برخوردای سختگیرانه توعه. گفت داری بچه رو با فرهنگ بد داد زدن بزرگ می کنی و گفتم تو هم داری بهش یاد میدی به مامانش احترام نذاره و همیشه مامانش رو مقصر بدونه. گفتم اصلاح کن رفتارت رو. گفت بله تو باید اصلاح کنی رفتارت رو منم باید تغییر بدم رفتارم رو. قبول کرد که اونم باید مراقب می بوده. پذیرفت که باید بیشتر مراقب ماه اک باشه. عذرخواهی کرد که سر عینک که خودش مراقب نبوده؛ منو با مقصر دونستن ناراحت کرده اما من اینقدر ذهنم درگیر بود که پست قبل رو نوشتم. دلخور بودم روز تعطیلمون با ناراحتی تمام شد و باید ذهنم رو خالی میکردم.

 ولی حالا پُرم از حس خوشبختی. پرم از عشقی که ازش تو دلم دارم. لبریزم از هیجان حضور ماه اک و شادم از اینکه سلامتیم.

همسر یک جاهایی خواسته یا ناخواسته بد منو می پیچونه اما اینقدر مرد هست؛ اینقدر وجود داره که خیلی زود دلخوریامو فراموش می کنم. البته منم خیلی مهربون و کم طاقتم. اصلا بلد نیستم قهر باشم :))) دلیل اینکه من اینجا بیشتر از دلخوریام از همسر مینویسم اینه که نمیخوام تو دنیای واقعی مطرحش کنم. ولی باید بگم خوبیای همسر هزار برابر این رفتارای ناراحت کننده است و من شرمنده میشم پیش خودم که چرا فقط از تلخیاش مینویسم؟

امروز حالم اردیبهشتیه. با ماه اک بازی کردیم. صبحانه خوردیم. و من بی خیال جمع کردن آشپزخونه، مشغول نوشتن شدم که حس خوبم رو بریزم تو این صفحه؛ شاید به دل شما هم سرایت کنه  :)

امروز از اون روزاست که دلم میخواد فقط بنویسم اما چون ماه اک وسطش وقفه میندازه هم رشته کلام از دستم خارج میشه هم جمله ها اونی که باید نمیشه.

تمیزی خونه حال خوبم رو دو چندان کرده اگرچه که با این کارای ساختمونی باید هر روز گردگیری کرد و تی کشید.

کاش تمرکز داشتم تا حال خوبم رو اونطوری که قابل لمسه بنویسم

از دلداریهاتون ممنونم.  خیلی زود نظرات رو تایید نیکنم.


غ زل واره:

+ من به خاطر شیردهی نمیتونم روزه بگیرم و همسر هم اونقدر کم آورده بود که دیروز رو استراحت بود.






نه غمگینم

نه خوشحال

نه ناراحتم

نه سرحال

نه عصبانی ام

آروم؟!

شاید آرومم اما تو ذهنم یک سوال بزرگ نقش بسته که جوابی براش ندارم

چرا همسر همیشه خودشو رفتاراشو مبرا از هر گونه خطایی میدونه و در عوض همه ایرادها رو در من می بینه؟

چرا ماه اک هر خرابکاری بکنه؛ مقصر منم؟!

چرا هر طوری میشه؛ دلیلش اینه که من مراقب نبودم؟

چرا وقتی چیزی رو پیدا نمی کنه؛ کلا منظم بودن خونه و من رو میبره زیر سوال؟!

چرا وقتی بهش میگم؟!به جای پذیرفتناشتباه رفتاریش باز شروع می کنه قصه تعریف کردن از بقیه که بشه درس عبرتی برای من؟!

چرا عینکش رو میزاره رو میز و  میخوابه و من عینک قناصش رو از دست ماه اک می گیرم می گه تو مراقب نبودی؟

چرا میگه غصه مامانت اینا رو نخور که اگر به خاطر اون غم با ماه اک بد رفتاری کنی بهش ظلم کردی اما نزدیک دو ساله برای هر کار ماه اک منو مقصر میدونه و نمی فهمه خیلی جاها که من جیغ زدم، ماه رو دعوا کردن، یا زار زدم؛ به خاطر نوع جملات، تفکر و رفتار اون بوده؟!

چرا متوجه نیست که وقتی در نبودش ماه اک یک چیزی رو خراب می کنه من فقط دعواش می کنم چون نگرانم جواب باباشو چی بدم؟!

چرا  یک بار نشد ماه اک یک خرابکاری بکنه و همسر بگه اشکال نداره؟!

چرا برای افتادن یک بیسکوییت یا حتی تعداد زیادی بیسکوییت از دست ماه ام رو کف ماشین اعصاب من رو با جمله "تو مراقب نبودی" خورد می کنه؟! چون ماشین کثیف شده و زحمتش میفته گردن اون

چرا متوجه نیست که من نمیتونم به بچه ام بگم تو ماشین نه به چیزی دست بزن نه چیزی بخور؟  چون باید سرش گرم باشه

چرا متوجه نیست که خودش حوصله پنج دقیقه گرفتن ماه اک رو تو ماشین نداره؛ و من تمام مدت مراقبش هستم یا تو بغل گرفتم من هم اندازه رانندگی کردن خسته میشم

چرا متوجه نیست که من اینبچه رو از خونه بابام نیاوردم؟!

چرا در قبال این بچه نهایت زحمتی که به خودش میده در کل روز ده دقیقه باهاش بازی می کنه و همش میگه حواست به این باشه

چرا فکر کرد امشب فقط اون خسته است در حالیکه من از هشت صبحسرپا بودم و کار میکردم به جز وقتای غذا و خوابوندن ماه

چرا از کارهای خوبم اشکر نمی کنه ولی تا یه خطا می بینه که اغلب مربوط به شیطنت های ماه اکه به من اینقدر ایراد میگیره؟

چرا فکر می کنه من اگر صدامو ببرم بالا  بی فرهنگی رو به ماه  اک یاد میدم اىا فکر نمیکنه که با منو مقصر دونستن در هر مسئله مهم و ناچیزی، داره به ماه اک یاد میده که میتونی همیشه تقصیرا رو بندازی گردن مامانت و باهاش بد حرف بزنی

چرا متوجه نیست که با رفتارش و بهم ریختن من  و اعصابم داره به این طفل معصوم ظلم می کنه

چرا خودش رو عاری از هر عیب و خطایی میدونه؟

چرا هر کاری رو قرار میشه من انجام بدم هی میگه "سریع، زود باش" و متوجه نیست متنفرم از این جمله و اینکه چه بگه چه نگه سرعت من از یه حدی نمیتونه بیشتر بشه؟

بعد چرا میگه کارتو درست انجام بده تا ایراد نگیرم؟

چرا فکر می کنه دلیل ایراد نگرفتن من ازکارها و رفتاراش، بی عیب و نقص بودن کارهاشه 

چرا متوجه نیست که من احترام میزارم و نمیخوام دعوا بشه که یه جاهیی هیچی نمیگم؟

چرا الان به خاطر خرج بزرگی مه توساختمان باید انجام بشه برای دستش دکتر نمیره و من که میگم بریم خونه مامانم میگه نمیتونم رانندگی کنم؟ یکی به من بگه سلامتی هم باید به قیمت مراقبت از پس انداز نابود بشه؟!

چرا فکر می کنه افکار، قوانین و اصول ذهنی اون بی عیب و نقص و غیر قابل تغییرند و من باید بی چون و چرا طبق اونا رفتار کنم؟!

چرا من اینقدر سوال دارم که تموم نمیشه؟!

چرا برای سوالام هیچ جوابی ندارم؟

چرا ....

 

ادامه مطلب ...

مشروح اخبار

با صدای تق و توق تعمیرات چشم گشودیم و در ادامه سردرد دیروز؛ امروز رو هم کلا در خدمت سردرد و حالت تهوع بودیم. البته شاید هم ایشون ها در خدمت ما بودند و نوافن عزیز در این فقره با شکست روبرو شد

ماه اک جانمان در راستای ناخوش احوالی ما، دست به دست حال بد دادند و چنان گریه و فغانی به راه انداخته بود که در یک تصمیم ناگهانی عزم رفتن به خانه همسایه کردیم اما در کمد لباس را که باز نمودیم در یک تعقل فارغ از درد، در دم تصمیم عجولانه را در نطفه خفه کردیم.

در زمانهای مختلف برای خواباندن نامبرده تلاشهای فراوانی صورت گرفت اما افاقه؟ نکرد. حتی در یک فقره از تلاشهای گسترده، ایشان بنده را خواب کرده و خودشان به فعالیتهای محیر العقول پرداختند؛ چونانکه بنده حقیر چشم باز نمودن و نامبرده را روی میز آرایش یافتم و چنان حیرت زده و وحشت آلود گشتم که چون برق سه فاز از جا جستم و ایشان که در کمال آرامش و خوشحالی نظاره گر شیشه های عطر بودند و در حال تصمیم گیری برای انتخاب عطر را زیر بغل زدیم و به سرعت از اتاق خوابمان خارج شده و در را بستیم.

در راستای هم خدمتی با سردرد تمام مدت در گوشه ای زانو به بغل گرفتیم و کمی تلفنی برای خارسو و خواهرشوهر نالیدیم اما بهبودی در اخوالات این جانب نه حاصل شد و نه رویت. 

بالاخره بعد از تلاشهای مکرر خانمچه در ساعت ٥ به وقت تهران، در حالیکه بنده نیمه جان و خواب و بیدار روی تخت درد می کشیدم، به عالم رویا سفر کرده و ما به اجبار راهی مطبخ شدیم؛ باشد که آبگوشتی بار گذاشته و دل همسر روزه دار را به دست آوریم


غ ز ل واره:

+ ویترینشو نشون داده ولی هیچی انتخاب نمی کنه که برداریم و من بشینم با اون حال نزار. یک عروسک برداشتم و اومدیم بیرون، زده زیر گریه که اینو نمیخواد و برای اولین بار نُچ نُچ گویان سرش و انگشت اشاره اش رو به معنی نه اینور اونو می بره. یعنی با اون حال بد مرده بودم از خنده که اینو از کجا یاد گرفته؟!


+ گذاشتمش رو تختش. یهو می بینم پاشو اینقدر آورده بالا که رسیده با بالای نرده و تا من بجنبم روی نرده تختش نشسته تا از تخت بیاد پایین.


+ هنوز نمیتونم تصور کنم چطور رفته از میز آرایش بالا و نشسته. البته که هر روز رو دسته کشوی اول ایستاده و با تلاشهای فراوان هر بار یک عطر برمیداره میاد پایین


+ دلت که تنگ بشه اگر هزار بار بری بیرون و با هزارتا آدم در تماس دیداری و شنیدار باشی؛ تا فرد مورد تظر رو نبینی اون دلتنگی لامصب رفع نمیشه که نمیشه