هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دیروز از نگاهی دیگر

بعد از دو هفته کار بی وقفه اش، باز هم زود بیدار شده و تقریبا له ام کرده (آخه مجبوره خودش رو بین من و ماه جا بده. ولی اگر ماه اک هم نبود؛ کلا روش بیدار کردنش همینه. اذیتت کنه تا دیوونه شی و یک کم غر هم بزنی، گاهی اونقدر شدیده که جیغت هم در میاد و کمی هم کتکش میزنی تا جیگرت حال بیاد و عطای تخت رو به لقاش ببخشی و فرار کنی) تا مجبور شم چشمام رو باز کنم؛ دل از خواب و تخت بکنم و برم بهش صبحانه بدم.

بساط چایی رو ردیف می کنم و بهش سفارش سرشیر میدم. با چندتا بربری و یک سرشیر دبش از لبناتی اکبرآقا پشت در ظاهر میشه. نمیتونم حسم رو برای صرف یک صبحانه دو نفره بعد از دوهفته توصیف کنم. یک صبحانه مطبوع که تا جا داشتم خوردم.

صبحانه ماه که تمام میشه میرم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتن ظرفها تو ماشین میشم. بعضی ظرفها رو با دست میشورم و بعد از خوردن میوه سه نفره، سینک رو برق میندازم. ساعت ١٢ است که لپه و سیب زمینی رو بار می زارم و دو بسته گوشت چرخ شده میزارم بیرون. اصلا وقتی از روز قبل بدونی میخوای چی بپزی انگار کلی از کارات جلو افتادی

چهار روزه میخوام تی بکشم و هر بار اینقدر کار داشتم که این یکی مونده. دارم به خودم میگم از آسمون سنگ هم بباره باید امروز تی بکشی که استکان از دست ماه اک می افته و خاک میشه. همسر ناراحت شده و فقط به گفتن این که چرا کنارش ننشستی تا آبش رو بخوره اکتفا می کنه. من اونقدر آروم و خوشحالم از بودنش تو خونه که فقط ماه اک رو می سپارم بهش و مشغول جارو زدن و جمع کردن تکه های استکان میشم. بالاخره مشغول تمیز کردن کف میشم. قراره عصر بریم تفریح. می پرسه به مسعود اینا بگم؟ اول می گم نه و بعد میگم خودت میدونی. دارم دستمال کف رو میشورم. همسر در حال مکالمه است و من با خودم زمزمه می کنم که بعد دو هفته که ندیدمت الان دلم میخواد خودمون بریم بیرون ولی بهش نمی گم. انگار انتظار دارم خودش از دلم خبر داشته باشه. در کمال تعجب دیدم داره میگه ما پنج میریم بیرون میاید؟ 

ساعت ٢ است. تی هنوز تمام نشده . ناهار نخوردیم. غذا دادن به ماه، خوابوندنش، غذای شب ام کارش زیاده، حمام و حاضر شدن؟! همش تو سه ساعت؟ بعد از خوابوندن ماه اک به شدت خوابالودم اما به خاطر بد قول نشدن میام تو آشپزخونه و مشغول چرخ کردن و آماده کردن مواد کوفته میشم. این روزها دارم خودم رو تو موقعیت هایی قرار میدم که باید سریع کار کنم تا بد قول نشم. نتیجه کار برای منِ کُند خیلی امیدوار کننده است. اینقدر که بیشتر خودم رو دوست دارم و به خودم افتخار می کنم.توی چهل دقیقه مواد رو چرخ میکنم؛ برز میدم و گردو و پیاز داغ و زرشک رو آماده میکنم و مواد رو گوله میکنم و میزارم توی تابه. انگار دفعه اول بود کوفته تبریزی میذارم. حس می کنم کار کامل نیست؟! در تابه ها رو میزارم و میپرم تو حمام. وقتی میام  بیرون میبینم کوفته ها کلا وا رفته. انرژیام و خوشحالیام از اینکه سریع کار کردم خالی میشه. فکر میکنم آب لپه ها کار رو خراب کرده. همسر برخلاف همیشه که میگه مراقب نبودی یا حواست رو جمع کن، همین که فهمید گفت "ایرادی نداره. خراب که نشده. میخوریم ناراحت نباش" قربونش برم اصلا واسه شکمش منو ناراحت نمی کنه. ولی این بار که همسر ایراد نگرفت؛ خودم نمیتونم بپذیرم که غذام خراب شده. تو نماز یادم میاد که ای دل غافل. یادم رفته تخم مرغ بزنم به مواد. همسر میگه عجله کردی ولی شده دیگه. ناراحت نباش. باید موهام رو خشک کنم. همسر می پریه بگم کی میایم؟ مطمئنم تا شش کارم طول میکشه اما با اصرار همسر که دیر میشه و مسعود روزه است باید تا افطار برگردیم میگم یک ریع به شش. قرار شد کتری بزاره تا فلاکس ببریم اما همونم میگه تو بریز تو فلاکس در حالیکه فقط میدوم که حاضر شم. ٥:٢٥ بود که میگه پنج دقیقه دیگه حاضر باش و موهای من خیسه خیس. برخلاف همیشه که درجه اوتو رو کم میکنم؛ از شدت عجله فراموش میکنم. دیدم صدای جلز ولز اومد اما فکر میکنم از خیسی موهامه. بالاخره با بدو بدو و "سریع باش" گفتن های همسر و کمی دلخوری با یک فلاکس چایی و چندتا خوراکی راه میفتیم.

دلم نمیخواد از کنار همسر تکون بخورم اما به ناچار میرم عقب، باز هم جاده پیچ در پیج، دنج و محبوب و کوههایی با سبز کمرنگ. کنار یکی از فضاهای باز و سبز پیاده میشیم اما بادش اونقدر سرد بود که من و پری لرز میکنیم و میپریم تو ماشین. میریم پاتوق خلوت و بهشت گونه ای که تازگی پیداش کردیم. اینکه میگم بهشت گون بیراه نگفتم. وقتی به اون آبشار بی همتاش چشم میدوزم انگار تو  این دنیا نیستم.  صدای جریان آب و زلالی اون حجم از آب جلا میده دل آدم رو. همسر جایی سر میخوره و همون دست دردناکش کش میاد. طفلک درد داشت بدتر شد. کنار آب یک فرش کثیف پهنه که روش پر  از پفک و نون ِ که تا چها روز قبل اونجا نبود. هیچوقت آدمهایی با این حجم بی مسئولیتی به طبیعت رو نمی فهمم. با فرهنگ هاشون مثلا آشغالهاشون رو ریخته بودن تو یک پلاستیک. اما فکر کردن کی اونا رو میبره؟ و چند روز دیگه هر کدومش یک گوشه این طبیعت زیبا میفته.

همسر تو حرفاش عجله است. میگم چایی بخوریم؟! میگه نه. فقط من میدونم که دلیلش اینه که میخواد زودتر بریم چون مسعود روزه است و این یکی از دلایلی هست که دوست داشتم تنها بریم.  فرصت لذت بردن نیست. من دوست دارم بی صدا یک گوشه بشینم و خیره بشم به آب و زمان و مکان رو فراموش کنم.

تو جاده چالوس ترافیکه. ازش میخوام کنار رودخونه نگه داره. میگه باشه ولی پایین نرو. باز هم چون عجله داره ولی مسعود و پری عجله ندارن و خودشون میخوان برن پایین و میریم. بالاخره راضی میشه چایی بیاره. اما شرط می بندم از هولی که تو دلش بود اصلا لذتی از اون چایی نبرد. رودخونه اونقدر پرآب و وحشیه که یاد زاینده رود بچگیامون میفتم. اون زمانی که آب نعره زنان با چنان غرش و یورشی از دهنه های پل خواجو میزد بیرون که با دیدنش یک هولی می افتاد تو دلت که نکنه بیفتم تو آب؟! همون زمونا که سه چهارتا پله بیشتر از پل نمیتونستی بری پایین از بس روخونه پر آب بود.

من که حواسم به روزه بودن مسعود بوده یک کیک واسه افطارش برداشتم و برای همین هم عجله همسر برام عجیب هست. این از اون کاراییه که پری هنوز بلد نیست حواسش باشه و من بابت این ریزه کاریها به خودم می بالم. 

خونه که رسیدیم موقع شام دادن به ماه اک متوجه شدم کوفته ها برخلاف قیافه داغونش عجیب خوشمزه شده :)


حالا صبح شده. تفریح و دعوا تمام شده. وقتی وسط دعوا با یک نیروی عجیبی یک مرتبه خالی شدم از خشم و ناراحتی و سریع اسفند دود کردم که لابد صحبتای ما باعث شده اونا فکر کنند چقدر ما خوشیم و اونا نیستند. براش چایی بردم. شروع کردم حرف زدن و بهش گفتم اگر دارم باهات حرف میزنم و تو سکوت کردی دلیلش برحق دونستن تو نیست . چون نمیخوام قهر باشیم. بهش گفتم اگر با غصه خوردن برای خانوادم احتمال ظلم کردن به ماه اک هست؛ ظلم بزرگتر رو تو در حقش می کنی که از پدر بودن، پول درآوردنش رو بلدی و قبول نداری که تمام مسئولیت این بچه که تو باباشی به عهده من نیست. یک بار شد چیزی خراب شه؛ کثیف شه منو ناراحت نکنی؟! الحق که یادم نرفته بود ظهر در مقابل وا رفتن کوفته ها چقدر دلداری بهم داده بود. گفتم علت اصلی داد زدنای من، برخوردای سختگیرانه توعه. گفت داری بچه رو با فرهنگ بد داد زدن بزرگ می کنی و گفتم تو هم داری بهش یاد میدی به مامانش احترام نذاره و همیشه مامانش رو مقصر بدونه. گفتم اصلاح کن رفتارت رو. گفت بله تو باید اصلاح کنی رفتارت رو منم باید تغییر بدم رفتارم رو. قبول کرد که اونم باید مراقب می بوده. پذیرفت که باید بیشتر مراقب ماه اک باشه. عذرخواهی کرد که سر عینک که خودش مراقب نبوده؛ منو با مقصر دونستن ناراحت کرده اما من اینقدر ذهنم درگیر بود که پست قبل رو نوشتم. دلخور بودم روز تعطیلمون با ناراحتی تمام شد و باید ذهنم رو خالی میکردم.

 ولی حالا پُرم از حس خوشبختی. پرم از عشقی که ازش تو دلم دارم. لبریزم از هیجان حضور ماه اک و شادم از اینکه سلامتیم.

همسر یک جاهایی خواسته یا ناخواسته بد منو می پیچونه اما اینقدر مرد هست؛ اینقدر وجود داره که خیلی زود دلخوریامو فراموش می کنم. البته منم خیلی مهربون و کم طاقتم. اصلا بلد نیستم قهر باشم :))) دلیل اینکه من اینجا بیشتر از دلخوریام از همسر مینویسم اینه که نمیخوام تو دنیای واقعی مطرحش کنم. ولی باید بگم خوبیای همسر هزار برابر این رفتارای ناراحت کننده است و من شرمنده میشم پیش خودم که چرا فقط از تلخیاش مینویسم؟

امروز حالم اردیبهشتیه. با ماه اک بازی کردیم. صبحانه خوردیم. و من بی خیال جمع کردن آشپزخونه، مشغول نوشتن شدم که حس خوبم رو بریزم تو این صفحه؛ شاید به دل شما هم سرایت کنه  :)

امروز از اون روزاست که دلم میخواد فقط بنویسم اما چون ماه اک وسطش وقفه میندازه هم رشته کلام از دستم خارج میشه هم جمله ها اونی که باید نمیشه.

تمیزی خونه حال خوبم رو دو چندان کرده اگرچه که با این کارای ساختمونی باید هر روز گردگیری کرد و تی کشید.

کاش تمرکز داشتم تا حال خوبم رو اونطوری که قابل لمسه بنویسم

از دلداریهاتون ممنونم.  خیلی زود نظرات رو تایید نیکنم.


غ زل واره:

+ من به خاطر شیردهی نمیتونم روزه بگیرم و همسر هم اونقدر کم آورده بود که دیروز رو استراحت بود.






نظرات 9 + ارسال نظر
هدیٰ سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 12:34 http://www.Pavements.blogfa.com

غزل جونم همیشه حواسش به همه ریزه کاریا هست

حرف زدن هم چه خوبه!

و هدیٰ ی عزیزم همیشه با یک دید مثبت قشنگ به قضایا نگاه میکنه
حرف زدن عالیه
بوس بوسی دختر زیبا

از دعای قشنگت برای خواهرم ممنونم

ستاره سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 11:10

خدا رو شکر که الان حالت خوبه، بنظرم تمرکزت روی این مواردی که ناراحتت میکنه رو کم کن، این کار باعث میشه کمتر جذبشون کنی چنین اتفاقهایی رو و کم کم دیگه به صفر خواهند رسید

سعی می کنم اما وقتی یک رفتار یا حرفی هست که آزارت میده و زیاد بهت گفته میشه؛ موقع شنیدنش ممکنه از کوره در بری.

مرضیه دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 21:37 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام سلام
به به همیشه به تفریح و استشمام هوای خوش انشالله مامانِ مهربون

سلام سلام
دختر پر انرژی
جاتون سبز خیلی جای قشنگیه

شارمین یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 13:57 http://behappy.blog.ir

سلام.


وای غزل جون خوب شد من اول این پست رو خوندم بعد پست قبلی رو. وگرنه پا به پات حرص می خوردم و اعصابم خرد میشد الان که حالت خوبه و حرفاتم به همسرت زدی تنش و حرص پست قبل کمتر شد.

غزل تو هم این اخلاق نچسب منو داری که! همین که طرف مقابل باید خودش بفهمه ما چی می خوایم. خب وقتی ازت می پرسه یعنی نظرت براش مهمه. وقتی میگی هر جور میدونی فکر میکنه برات مهم نیست. مطمئنا اگه محکم می گفتی نه همسر هم زنگشون نمیزد. (الان یک رطب خورده مشغول منع رطب خوردنه!)

سلام مهربون
اتفاقا برای همین با فاصله کم این پست رو گذاشتم چون میدونستم اون چراها چقدر حرص در آر هستند و البته من خوب بودم و اونقدر مثل شب قبلش حس ناراحتی نداشتم. خیلی هم شدید اصلا خس خوشبختی داشتم

آره بابا
اصلا اخلاق مسخره ایه
اون نظر من براش مهم بود وگرنه نمیپرسید. خوب

لاندا یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 12:10

ای جان. خوب شد از یه زاویه دیگه هم نوشتی. ماها کلا با همین نوشته ها خودمون و اطرافیانمون رو به بقیه میشناسونیم. وقتی یه پست ناراحت کننده میذاریم، بقیه فکر می کنن که اون طرفی که ناراحتمون کرده چقدر بدجنسه یا چقدر رابطه مون بده، ولی در واقع اینجوری نیست. اون فقط یه لحظه س از این همه لحظه ای که با هم زندگی می کنیم...

عزیزمی تو لاندا بانو
آره دیگه
با اون پست حس کردم الان بقیه همسر رو تو ذهنشون بک دیو دو سر میبینند
دقیقا اون فقط یک بعد ماجراست و انصاف نیست فقط تلخیاش رو مرور کنیم

بهار شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 20:51 http://searchofsmile.blog.ir

حال دلت همیشه خوب

ممنونم بهار عزیز

بهار شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 20:44 http://searchofsmile.blog.ir

حال دلت همیشه خوب

ممنونم
به همچنین بهارجان

نسترن شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 16:11 http://second-house.blogfa.com/

چقققققققدر خوب که زووود فراموش میکنی و میبخشی غزل مهم هم همینه چون بحث و بگو و مگو های زن و شوهری بوده و همیشه ام هست...
حال ِ خوبت دوچندان

ویرگول شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 14:43

خیلی خوبه که حرف زدی
و خوبتر اینکه الان حالت خوبه
به نظرم وقتی دوست نداری کسی باهاتون همراه بشه بهتری بگی تا این قدر بعدش حرص نخوری. یا حداقل به همسر بگی که برای افطار چیزی برداشتی تا اونم بدونه به فکر هستی و از عجله اش کم کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد