هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تراژدی

هنوز درگیر هیجانات آخر داستان بودم. یک ساعت پیش که تمام شد سریع غذا آوردم و مشغول خوردن شدم. هنوز گرسنه بودم که یک گرفتگی عجیبی توی قفسه سینه ام احساس کردم. حالا بیشتر از نیم ساعت گذشته. دستم رو گذاشتم روی قلبم. کمی تندتر از همیشه می کوبد. دلم میخواد بزنم از خونه بیرون اما میترسم با ماه اک از خانه بیرون بروم. دلم میخواد برم حمام سبک شم اما میترسم ماه را با خودم ببرم. افکارم پریشان نیست ولی وقتی پای ماه اک در میان است بدترین حالت را فرض می کنم و با نرفتن سعی در مراقبتش دارم. میترسم بیرون از خانه یا در حمام ناخوش تر شوم و نتوانم مراقبش باشم.
با یک ماگ قهوه کنار پنجره می ایستم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. امیدوارم خوردن محتویات ماگ حالم را بهترکند. روی تخت می شینم و به زنی که توی آینه می بینم نگاه می کنم. پوستی که همیشه دوست داشتم صاف و یک دست باشد و به جای بهتر شدنش در دوران بارداری دچار لک بزرگی شد که تا امروز قصد رفتن نکرده. به چشمانی که از کم خوابی کمی بیحال است و موهای کنفی که یک جور نا مرتبی با یک کلیپس بسته شده.  به دیدن از راه دور اکتفا نمی کنم و از نزدیک صورتم رو برانداز می کنم.  نیاز به یک اصلاح اساسی دارم. در راه رسیدن به آشپزخانه تصویر بی جان عمه در ذهنم نقش می بندد. من نه ترسیدم نه استرس دارم اما این تصویر؟ اینطور ناگهانی وسط افکار من چه کی کند؟
همسر جواب نمیدهد. مستاصل به صورت سجده سرم را روی دستهایم می گذارم. چشمم به پاهای کوچک ماه می افتد. میگم من سرمو  بزارم اینجا؟! و اون که نمیدونه چقدر نیاز دارم به این لمس؛ حتی اجازه نمیده سرم به پاش برسه. روی تخت ولو میشم. میاد و میشینه روی شکمم. با خنده بالا و پایین میره و میگه شیر و خودش رو میندازه روی من تا شیر بخوره. و دوباره مثل هزاران بار دیگه در این ١٩ ماه تصویری تراژیک نقش می بندد و ته ذهنم کسی می گوید اگر نباشم چه بر سرش می آید؟!

غ ز ل واره:
گرفتگی سینه ام کم شده. تمام دیروز و امروز کتاب میخواندم. نمیدونم یعنی دلتنگی وقتهایی هم که حواست نیست سایه اش را روی دلهایمان می گستراند؟! بدون اینکه بدانیم؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
رویا سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 20:11

ببین دستی دستی می تونی بلایی سر خودت بیاری؟
غزل جان خیلیا الان آرزوی شرایط زندگی تو رو دارن، ازدواج خوب، همسر خوب، بچه سالم، خونه زندگی مستقل، درآمد و زندگی خوب، سلامتی ، یکی بخونه می گه خوشی زده زیر دلش، منم بعضی وقتها حالم خراب می شه ولی هر وقت،خوندی همینا رو بهم بگو، می دونی دور از جونت خیلی از مریضی ها از فکر و خیال و استرس میاد، ببین غزل من واقعا دوست دارم و دلم نمی خواد تو اوج خوشبختی و نظر خدا تا این حد خودت رو اذیت کنی، شرایط خودت خانواده پدری ات دقیقا مشابه زندگی منه، حتی مشکل مالی و مجردی خواهرت و دلسوزی ات ، شاید مال من شدید تر باشه، پس نفسم از جای گرم نمیاد،، من بیشتر از تو هم اذیت می شم ولی نذار حال خوشت رو ناخوش کنه
ببخش اگر مدل نصیحت شد

راستش رویاجان اصلا حال فکرم بد نبود
اتفاقا خوشحال بودم
این دو روز هم با کتاب مشغول بودم نمیدونم چرا اینطوری شدم؟

اون غرغرهای گاه و بیگاه هم حقمونه
هممون آدمیم و یک جاهایی خسته میشیم
مهم اینه که از پا نیفتیم و زود خودمونو جمع و جور کنیم

مخلص کلام من خوبم و علت اون گرفتگی نمیدونم چی بود؟

نسترن سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 18:17

کاش قهوه رو نخورید الان چون قهوه ضربان قلب رو بالاتر میبره

نسترن جون خودش خوب شد بعد از قهوه
فکر کنم به قهوه هم ربط نداشت
خودجوش اومد و خودجوش رفت

بهار سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 18:14 http://searchofsmile.blog.ir

این حالتات شبیه حمله هراسه... مراقب خودت باش

چی هست حالا؟
یک بار دیگه هم پارسال اینا اینطوری شدم
من فکر کنم دلم زیادی تنگ شده ولی خودمم نمیفهمم
چون به نظر خودم خوب و خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد