حوصله ام بدجور سر رفته. زنگ زدم به همسرک و شروع کردم غر زدن. اون هم میگفت هزار تا کار هست برای انجام دادن. گفتم اینو خودم میدونم فقط بزار کمی غر بزنم و تو گوش کن. بعد از تمام شدن تماس بر اساس قرارداد داخل فکری با خودم چند لینک خبر خوب باز کردم که بخوانم که چشمم افتاد به نوتر بزرگ قرمز رنگ پایین صفحه سایت. "شوک بزرگ فوتبال: مهرداد اولادی درگذشت"
دیدن کلمه ایست قلبی دگرگونم کرد. من در حد یک اسم میشناختمش اما خبر مرگ جوانهایی این چنین کم سن و سال و ایست قلبی....
چه مردن آسون و در عین حال بدی
بعد از کمی گریه زاری فهمیدم که این نشانه ای بود برای تادیب من که گاهی زود کم میآورم و یادم آمد امروز سپاسگذاریهایم را جا گذاشتهام. خدایا سپاس سپاس سپاس برای سلامتی تک تک عزیزانم
+ روحش قرین رحمت
موندم که من دلم نوشتن میخواد؛ با این همه سوژه چرا هیچ کدوم به دلم نیست که اینجا بنویسم. آخه از بس این وبلاگستان هم فعالن؟!
شیرین است راه رفتن در خانهات. خانهای که سالها رویایش را در سر پروراندی و شیرینتر از آن اینست که دور خانه بچرخی و از تمیزیاش لذت ببری. تمیزی که بعد از 10 روز به مرور اتفاق افتاده. هنوز مانده تا کدبانو شوم اما به مراتب بهتر از قبل شدهام. کم کم دارم یاد میگیرم مدیریت کردن را بین کارهای خانه و کارهای خارج از کارهای خانه. قبلترها کار نامربوط به کارِ خانه که داشتم؛ کل خانه بهم ریخته و نامرتب میماند تا آن کار من تمام شود. آشپزی را اما مجبور بودم :دی. حالا اما بین کارهای نامربوط به خانهداری بلند میشوم، چرخی میزنم و ریخت و پاشیهای جزئی را جمع میکنم. گاهی سری به آشپزخانه و گاهی گردگیری و جارو
امروز اما فقط یک کار مانده؛ جمع و جور کردن لباسهای کنار اتاق. این یعنی خانه تمیزِ تمیز است و چقدر لذتبخش است وقتی فکر میکنم که همه این کارها را من انجام داده ام. به تنهایی. بدون کمک مامان؛ بدون کمک هیچ کس. آن هم غ ـزلی که کار نمیکرد. دست شستن توی روشوئی که دیروز شستم. گذاشتن ظرف داخل سینکی که دیروز با آن جرمگیر ترکیه ای پیشنهادِ مادرشوهر شستم و برق میزند و از همه مهم تر پا گذاشتن روی سرامیک هایی که تازه تی کشیده شده اند و تمیزند.
غ ـزلوار:
+ هوای ابری بارون زده و آبجوش(نوشیدنی مورد علاقه ام) و کاسه پر از ارده و خانه تمیییز. نعمتی از این بالاتر هم هست؟
+ این پست پیرو پست گلبهار نوشته شد. راستش من هم در کارهای خانه قورباغه ای دارم که بعدن خواهم گفت. :دی
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
مولوی
عجب هوای دلانگیزی است. لذت نفس کشیدنش مرا به سمت پنجره میکشاند. پنجره را که باز میکنم یادم میآید بعد از یک هفته امروز با آرامش چشم باز کردم. با یک دنیا حس خوب و بی نظیر
نفس که میکشم، این خنکای سبز بهاری را که مرا میبرد
به صبح زود پارک ساعی وخامه عسل و نان بربری های سوپریِ سر راهمان
به صبح زودهای پارک ملت، نشستن روی چمنها، دیدن آدمهای پیر و جوان در حین ورزش صبحگاه
به صبح زود تجریش و حلیم داغ
به صبح زود پارک جمشیدیه و سربالاییهای نفس گیر خوش احساس و آن لاله های رنگ وار رنگ
به صبح زود باغ ونک و حس داشتن خانوادهای کوچک و بی همتا
به صبح زود و تمام صبحانه های خوشمزهی سه بهار تکرارنشدنی و پرخاطره و حس بی نظیرِ بودنِ با تو
با اطمینان خاطر
با عشق
با آرااااامــــش
با همه حس های خوب دنیا
بدون ترس
بدون دلواپسی
بدون نگرانی از آینده
حالا اینجا نشسته ام تنها. در خیال تو نفسم میکشم. چه قدر زود دلم تنگ میشود؛ همدم لحظه های زندگیام
چه حس قشنگیه وقتی بعد از چند روز چمدونهاتو خالی کنی و چشمت بخوره به خریدهایی که با عشق خریدیم یا با عشق بهمون هدیه دادن و لبخندی که همه دنیاتو خنک و شیرین میکنه و سبک میشی، میری رو ابرا
بهشتواری:
+ سپاسگذارم برای این همه حس زیبا و بهاری