هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تغییر بزرگ


شنبه ٦:٣٢

 شش و نیم صبحِ خیلی کم خوابیدم. از بعد یازده روی تختش بودیم که بخوابه. اما بعد از شیر خوردن دوباره پاشد و شروع کرد به بازی و سر و صدا و حرف زدن. یک صد باری گفت "تاتی عباسی، بشورم" و اینقدر خوابم میومد که بقیه حرفهاش یادم نیست. ١٢ گفت بریم رو تخت ما. حالا ماه اک هی حرف میزد و شلوغ میکرد و می پرید رو من و همسر که خواب بود یکی در میون میگفت "نی نی داد نزن" منم نمیدونستم بخندم از شیطنت هاش؟ یا گریه کنم از خستگی؟ خدود ٤:٣٠ باز به خاطر ماه اک بیدار شدم و بعد از نماز خوابم نبرد. اینقدر انرژیهام پایینه که نتونستم آشغال ها رو جمع و جور کنم بدم همسر ببره. بهش میگم لطفا برای انتخاب خونه بعدی شوتینگ زباله هم مد نظر داشته باش. میگه نمیشه یک شوتینگ مرد هم داشته باشه تا صبح زود مردا رو از خونه پرت کنه تو محل کارشون؟! :)))))


شنبه ١٨:٤٠

+ فکر کنم بعد از نماز صبح نیم ساعت تونستم بخوابم تا ٩ که ماه اک بیدار شد. بعد از ظهر هم همسر از راه رسید و اینقدر بالا پایین پریدن و بازی کردن که نتونست بخوابه. بعد از مراسم میوه خورون، گوشت رو گذاشتم بار، لپه رو نیم پز کردم که بریم مرغ و ماهی بخریم. پوشک ماه اک رو عوض کردم و تا خودم یک دستشویی برم همونجا روی تشک تعویض بیهوش شده بود. بدون شیــــر و این یک اتفاق به شدت نادر هست در طول عمر ماه اک. دومین باره که از خستگی خودش خوابیده



+ یاد چند ماه قبل افتادم که ماه اک چندتا کلمه بیشتر بلد نبود. همسر بهم گفت غزل فکر کنم ماه اک از اون دخترای پر حرفه. گفتم چرا؟ گفت تمام مدتی که خواب بودی با خودش حرف زد. :)))

تا دوماه قبل محدوده کلماتش خیلی کم بود که شروع کرد گفتن اسم ها و تک کلمه. حالا سه هفته است که فعل ها رو یاد گرفته و یک هفته است که جمله میسازه و دیروز برای اولین بار جمله اش فاعل داشت " تاتی عباتی ...... بشویم..... من" 

حالا نمیدونیم از هیجان این پیشرفت دیشب نمیتونست بخوابه و خرف میزد؟ یا کلا قراره شلوغ باشه :))))


شنبه ١٩:٣٨

+ همین ده روز پیش بود که با دیدن عکسهای ماه اک از تولد تا الان به شدت دچار دلهره شدم از سرعت عبور زمان. یک هفته ای بود که دوباره دفتر برنامه ریزی رو آورده بودم بیرون و برنامه های جذاب اما قابل انجامی رو واسه خودم در نظر گرفتم و جدول کشی کردم. الان بعد از نزدیک سه هفته نمی تونم بگم دفتر برنامه ریزی چه نظمی داده به زندگیم.  دیگه حس تلف شدن وقتهام رو ندارم حتی وقتی زمان طولانی با تلفن حرف زده باشم یا تو نت چرخیده باشم. اگرچه که تلفن رو مدتهاست زمانش رو کم کردم اینقدر که هر ماه حداقل یک سوم طرحم میسوزه و نت رو هدفمندتر کردم. هر خونه ای که رنگ میشه یک جایزه شیرینه به روانم و آخر شبها وقتی میبینم تقریبا تمام خونه ها رنگ خوردن و من تمام کارهایی که قدم های کوچکی هستند برای تغییر سبک زندگیم و افزایش مهارتهام رو انجام دادم خودم رو بغل می کنم و خوشحالم که از زمانم به خوبی استفاده کردم و مقید بودم به انجام هدفهای کوچکم. در حالیکه قبل از شروع برنامه همیشه تو ذهنم برنامه ریزی میکردم اما نه درست انجام میشد نه من حس میکردم از زمانم استفاده کردم. انگار دیدنشون و رنگ شدن خونه مربوطه روانم رو ازضا می کنه و هولم میده جلو



 + معتاد این اپلیکیشن های کتابخوان شدم. خصوصا از وقتی فیدیبو چله کتاب زده. هی میرم تو کتابا میگردم. بعد هم میبینم با این فسقلی سرعت مطالعه ام پایینه به خودم میگم اونایی که داری رو بخون بعد کتاب بخر. تازه کتابستان طاقچه هم تو راهه. یکی باید منو از برق بکشه



یکشنبه ١٠:٠١

نون و پنیر و انگور یک قصه نا تموم :)) دیشب هم دیر خوابیدم. ماه اک برخلاف روزای دیگه هنوز خوابه و من با خیال راحت نشستم سر میز صبحانه میخورم. برخلاف وقتایی که بیداره و معمولا ایستاده باید غذا بخورم.


دیروز که از کم خوابی، سطح انرژیام پایین بود سه تا از گزینه هام که اتفاقا همین دیروز به جدول برنامه ریزی اضافه کردم سفید موندن. حیف شد. البته گزینه هایی هستش که حوصله و زمان کافی میخواد


اینقدر تعداد کلماتی که ماه میگه زیاد شده آخر شبها یادم نمیاد چی رو جدید گفته که بنویسم براش


غ زل واره:


+ شارمین بازم تغییر رمز؟!


+ بهی عزیزم هر روزی که با جدول حالم عالیه از ته ته دلم دعات می کنم که شاد و سلامت باشی و آسونیای زندگی در خونت رو بزنن و هجوم بیارن تو زندگی قشنگت

تو تاریکی خزیدم یک گوشه تخت و خنکای شب نفسم رو طراوت بخشیده. مزه شربت آلوئه ورا هنوز توی دهنم هست. دلم نیامد مسواک بزنم چون طعم اش می رود. نه این که عاشق شربت آلوئه ورا باشم. نه! این شربت آلوئه ورا است که مزه عشق می دهد؛ که مَردترین مَرد دنیا میان شلوغی های کار و جلسه های مهم حواسش به منِ غزل بوده و آنچه برایش آورده بودند را نخورده و آورده که منز هم امتحان بکنم. حیف که آخر شبی با بالا آوردن ماه اک و اختلاف نظر در غذا دادن دوباره به ماه اک، کمی اوقاتمان را تلخ شد و او خودش را کنج تخت جا داد وخوابید. در هر صورت از همین دیروز هربار که شربت آلوئه ورا بخورم، یادآورعشقمان خواهد شد. همان طور که دهنم را مزه مزه می کنم؛ تمام امروز را دوبار می چشم.
روبروی آینه ایستاده ام و خط لب قرمز نارنجی را روی لبم می کشم. کنار من با بخارشور مشغول بازی است. با خودش و عروسکش حرف می زند که یک بار دیگر حیرت می کنم از این همه سرعت در تغییرات این روزهای کودکم. با بخارشور ور می رود و می گوید: "مامانِ خودمه" و من!!!!!!! اگر کسی از ذوق شیرینی دخترش می مرد؛ من هم یکی از آنها بودم، چقدر در رویاهایم در روزهای قبل از ازدواج این وابستگی شیرین را با همه وجود خواسته بودم. چقدر آرزوی شنیدن چنین جمله ی متملکانه ای را داشتم. 
با کمی عجله "نام نام" اش را می دهم و بعد از تعویض پوشک راهی باشگاه می شویم. از بدو ورودمان ذوق کردنها برای ماه شروع می شود. ماه اک را تحویل مسئول اتاق کودک می دهم و می پرم داخل کلاس. کلاس شروع شده و هستی دارد به بچه ها می گوید سریعتر. اصلا من هر روزی که این دختر را می بینم غرق نشاط می شوم از بس خنده رو و مهربان است. اردیبهشت که کلاسم را عوض کرده بودم؛ دیدن مربی کلاس هیچ انگیزه ای در من ایجاد نمی کرد.  در واقع کلا با مربی کلاس از درون ارتباطی برقرار نکرده بودم. مربی یک دختر چشم روشن بود که آنقدر مژه های کاشته اش بلند بود که زیادی پایین آمده بود و حس می کردی بخشی از دید بالای چشمش را گرفته. از طرفی ناخودآگاه به شدت روی اندام  مربی حساس هستم و مربی که تمام پارامترهای ذهنی من را نداشته باشد؛ قابلیت ایجاد انگیزه و هیجان برای ورزش کردن را ندارد . 
در عوض هستی یک دختر زیبای کم سن و سالِ قد بلند با پوستی روشن و موهای مشکی است که با وجود اینکه اندام درشتی دارد؛ ترکیب اندامش را دوست دارم. آنقدر محکم و با هیجان ورزش می کند؛ آنقدر با عشوه حرکات زومبا را انجام می دهد که غرق لذت می شوم از این همه زیبایی که خدا آفریده. 
از نظر من آهنگ آخری که درش حرکت شافل دارد محبوب ترین آهنگ کلاس است؛ چون هم رقصش بپر بپر و جیغ دارد هم کمی وحشی و سکسی است. :))) اسم آننگ را بلد نیستم چون هربار می خواهم سی دی آهنگ های زومبا را از باشگاه بخرم فراموش می کنم. چقدر دلم میخواست بشود کلیپ هایش را بخرم. اما مثل اینکه فروشی نیست.
بین کلاس برای ماه اک آب می برم. اتاق کودک خیلی گرم است.  حرکات آخر کلاس خیلی سنگین است. خصوصا حرکت خوابیده ای که حالت تعادلی برای پا دارد و به زور ده تا پشت سر هم قابل انجام است
ماه اک را تحویل می گیرم و طبق معمول هستی بغلش می گیرد. ماه اک یک روزهایی نزدیک باشگاه میگه "هسی. هسی" . ذهن آدرسی اش مثل خودم عالیست. امروز با صدای خیلی کم برای هستی اسمش را تکرار کرد. عاشق این لحظه هایی هستم که همه برایش ذوق می کند. چه برای ظاهرش چه برای حرف زدنش. توی محوطه باشگاه شیوا یک راست میره سمت ماه اک و من غرق خوشی ام از این همه توجه به کوچکم. 
تو راه برگشت با همه سختی اش؛ به خاطر همسر نان، کره، پنیر و جای تان سبز ماست و موسیر چکیده میخرم. ماه که تا برسیم نان اش را خورده، روی پله آشپزخانه می نشیند و می گوید ماست. 
دوش گرفتنمان که تمام می شود؛ از خستگی روی تخت ولو می شوم و ماه با هیجان می گوید شیر شیر. خودش را به سرعت به من می رساند و نگویم از هیجان و خوشحالی اش موقع وصال :))) کاش کسی فیلم این لحظه ها را برایمان میگرفت. 
ساعت از سه گذشته که ناهار می خورم و مشغول خورده کاری می شوم. ماه اک که بیدار می شود؛ کار تعطیل می شود. "تاق" "توپ باسی" و شیطنت.  برای اولین بار به سیب زمینی داخل غذا عکس العمل نشان می دهد و اصرار دارد در هر قاشق از غذا تکه ای از سیب زمینی باشد. بعد از هر قاشق پشت صندلی های ناهار میرود که مدتهاست به خاطر خانم جایشان از پشت میز به کنار دیوار تغییر کرده. آخر از همه جا بالا می رود. بعد از غذا درخواست ماست می کند و باز هم بازی بازی چهار قاشق ماست چکیده می خورد.
شب بازی بازی پایش را روی پای همسر فشار میدهد و می گوید نکن شیطون

نیمه شب دو شنبه

+ متن هنوز هم ویرایش و تغییرات لازم است اما بعد از دو روز دیگر جایز نداشتم چرکنویس بماند. 

+ نظرات بعدن تایید می شود

یک صبح تازه و دلچسب

تمام دیروز کار کردم. اینقدر که یک فرصت پیدا نکردم پنج دقیقه مطالعه کنم. امیدم به شب و موقع خواب بود که چشم باز کردم دیدم ساعت سه و نیمه. پاشدم مسواک زدم و دوباره خوابیدم. شکر خدا مثل دیروز قبل از هشت بیدار شدم. ابروهام رو مرتب کردم. لباسهای باشگاه رو پوشیدم. صبحانه خوردم و باید ماه رو بیدار کنم.

از حس و حالم موقع بیدار شدن معلوم بود خواب خوبی ندیدم. تصاویر مبهمی از خواب توی ذهنم بود. از حس ام معلوم بود تو خواب یک قصه عشقی نافرجام داشتم که طرف من رو ترک کرده بود. درست برعکس خواب دیروز که همسر کنارم بود. با یک حس عاشقانه پر از هیجان مخصوص اون روزای اول یک گوشه پاهامون رو تو دلمون جمع کرده بودیم و از شونه بهم تکیه داده بودیم و داشتم یواشکی بهش می گفتم چند روزه صبح ها حال تهوع دارم. با یک حس خیلی قشنگی جوابم رو داد. فکر کنم از اثر اون خواب و مناجات بعد از بیدار شدن حال فوق العاده ای تا شب داشتم و کارهام خیلی خوب پیش رفت اگرچه چندتا از گزینه های دفترم جا موند از خستگی.

الان هفته دومه که بعد از چند ماه وقفه دارم با یک شوق خاصی برنامه تنظیم می کنم و بر اساسش عمل می کنم. شوقی که دفعه های قبل نداشتم. برای خودم در پایان هر هفته هدیه می گیرم و با هیجان خودم رو بغل میگیریم از این تعهد دوباره به خودم. راستش گزینه های این بار دفترم خیلی دوست داشتنی تر اند.

پریروز در کنار کتابهای انگیزشی و آموزشی عطر سنبل عطر کاج رو شروع کردم. راستش دو هفته قبل کتاب عقاید یک دلقک رو شروع کردم اما اینقدر از حس رخوتش گفته بودند فعلا گذاشتمش تو کتابخونه تا بعد.

زمانی که یکی دو تا از کتابهای کتابخونه ام رو بخونم؛ حتما کتاب "سه شنبه ها با موری" رو به خودم هدیه میدم و این بار دقیق تر میخونمش و تموم درسهای موری رو هایلایت می کنم تا هر بار کم آوردم بازش کنم و حالم خوب بشه

ماه اک بیدار شده و از سر و صدای نرده تختش معلوم بود داره تلاش می کنه بیاد پایین. بدو بدو میره سمت اتاق ما ولی تا می بینه من تو اتاق نیستم برمیگرده و وقتی من رو می بینه با لبخند می دوه سمت من. هم قدش میشم و با مهربانانه ترین حالت ممکن بهش میگم سلااااام عزیزم. سلام دختر قشنگم و  می گیرمش توی آغوشم و صورتم رو می چسبونم به صورتش. انگار که هر دومون به شدت به این هم آغوشی نیاز داریم. دو سه دقیقه اصلا تکون نمیخوره تا دل من و خودش آروم بگیره از این تماس پوست به پوست. حالا نشسته توی بغلم و منتظره تاب تاب، سرسر ببینه تو گوشی مامان. با صدای کارتونی و شیرینش میگه: "سرسر بزار"

تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...

از خستگی و بدن درد خودم رو روی تخت رها می کنم و خوشحالم که ماه به جای درخواست های اضافه می افته روم که شیر بخوره. اصلا توان تکون خوردن ندارم. باید برم دوش بگیرم اما حس حمام کردن ماه رو ندارم. ورزش جز تنها کارهایی هستش که من یا انجامش نمی دهم یا همه تلاشم رو می کنم که توش بهترین عملکرد رو داشته باشم. جز معدود کارهاییه که وقتی انجامش میدم فقط به انجام اون فکر می کنم. اینقدر که وقتی حرکت سنگینی که با استپ می زدیم؛ من فقط تند تند انجام میدادم و می شمردم . نگو که بقیه دست و پا شکسته و لِک لِک کنان دارن انجام میدن و حالا که من دارم شصت تا رو تمام می کنم، می گن یکی اینو از برق بکشه. تنها پس زمینه ذهنم ماه اکِ که گذاشتم تو اتاق کودک و نمیدونم چقدر بهش خوش میگذره و همسر که صبح ها وقتی میره من خوابم و دلم پیش اش مونده.

پیشرفت خوبی داشتم. هم از لحاظ بدنی که دو هفته پیش یک دراز و نشست ساده رو نمی تونستم کامل برم. هم از این بابت کم اوایل بعد از کلاس حتما دستام رو می شستم یا گاهی با پد تمیز میکردم و الان دیگه به ندرت به این فکر می کنم که وسایل باشگاه تمیز نیست و دستشون به هرجایی خورده زدن به اینا. 

ماه اک مثلا شیر میخوره ولی انگار داره کشتی میگیره دست و پاش تو هواست و هر بار پاشو جمع می کنه و با زانو نیاد تو شکمم. هر چقدر میگم دست نزن اذیت میشم. فشارم نده بی فایدس

چند هفته ای اتاق کودک تعطیل بود. امروز گفتن هست اما رفتم دیدم فقط یک خانم مراقب هست نه سرسره ای نه تابی که انرژی بچه تخلیه بشه. اتاقش هم که یک تهویه درست نداره جز یک پنکه. خیلی گرمه. اگر ماه کمی بزرگتر بود؛ از صدای بلند موزیک نمی ترسید؛ و کنارم میموند لاقل تابستونی تو این اتاق گرم نمیذاشتمش. حالا اگر تا چند جلسه تاب و سرسره نیارن؛ اعتصاب می کنم نمی برمش. چون درسته راهش نزدیکه اما از اول به  خاطر اتاق کودک اینجا ثبت نام کردم.  چقدر هر جا قدم میگذاری ضعف های بزرگ مدیریتی مشهوده