هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سردرد استپ

بعد از ١٨ روز سردرد مداوم که فقط با مسکن آروم میشد و صبح روز بعد دوباره با سردرد شروع میشد و کم کم نگران شدم که نکنه تو سرم مشکلی باشه؛ بالاخره رفتم دکتر مغز و اعصاب و ...

تشخیص ؟! میگرن عزیز :))

نتیجه؟! من باید حتی تو بدترین اتفاقها خودم رو از اخبار دور نگه دارم. بعد از شلوغیای آبان که تا قبل از قطع اینترنت چنان منِ مستهدی که اون روزها حالم خوب نبود رو بهم ریخت که دیگه نمی تونستم خودم رو جمع کنم.

و این بار تمام لحظات پنجشنبه، جمعه، شنبه، یکشنبه بعد از سقوط تو شادترین لحظات هم نمیتونستم تصویر جانباختگان رو از ذهنم حذف کنم. یا جای خودشون بودم یا جای خانواده هاشون.

بعد از اون حرفهای دوستی که بعد از دو سال نبودن سر درد دلش باز شد

دروغ چرا من هنوز به اون مسافرها فکر میکنم اما مطمئنم اگر جزییات خبرها رو دنبال نمیکردم زودتر میتونستم به زندگی عادی برگردم

من نهایت سر دردهام یک هفته نسبتا مداوم بود در ماه اما این بار... 

به هر حا با یک خروا قرص نورتریپتیلین، تری فلوئوپرازین و پرگابالین برگشتم خونه و با یک ژلوفن کامپاند از درد نجات پیدا کردم.

دکتر از حالات روانیم پرسید. پرسید بیشتر غمگینی یا عصبانی؟ و مجاورت این دو برام جالب بود. من اما بیشتر عصبانی میشم که از بعد زایمان تعدادش زیاد شده.

با همه این احوالات پرم از حس های خوب

پر از امید

پر از زندگی

فقط یک چیز آزاردهنده است. اینکه من هرصبح نگرانم که یک روز دیگه هم گذشت و بعد از سالها هنوز نتونستم این حس رو متوقف کنم


برادران کارامازوف کلا طلسم شده. این سردرد و نخوابیدن های ماهک و شیرجه زدنش رو کتاب وقتی بیدار همه دست به دست هم داده. اما هر بار چند صفحه ازش میخونم به خودم می بالم که دارم چنین شاهکاری رو دارم میخونم.

کتابهای الکترونیک رو به خاطر سردرد فعلا تعطیل کردم و یک کتاب صوتی با نمک دارم گوش میدم. یعنی از اون طرفداری فردریک بک من شدما :)))


+

فعلا نت گردی، خواندن کتاب الکترونیک و هر آنچه به گوشی مربوط است رو تحریم کردم؛ باشد که فرجی شود و سردردها تمام شود


رویای شیرین

پونزده روزه که هر روز با درد بیدار میشم. سردرد خری که تا شب یا با قرص یا خود به خود بهتر میشه و صبح روز بعد با بار کردن چشمام تو هر ساعت که باشه جولان دادنش شروع میشه.

خواستم از مهمونی سمیرا بنویسم خوصله ام نرسید.

خواستم از وحشتی که حرفای یک دوست به جونم انداخت بنویسم، ظرفیتش رو نداشتم

خواستم از حال خوشِ دلم بنویسم اما سردرد تبدیلش کرد به ناخوشی

خواستم با خواهره حرف بزنم؛ اما عکس العمل های تندش به یک سری چیزا پشیمونم کرد. من یک کلمه رو بلند بگم میگه چرا داد میزنی و من دیگه دلم نمیخواد حرف معمولی هم باهاش بزنم

یک دمانی چقدر راحت خرف میزدم. حرفی تو دلم نگه نمی داشتم. شاید از کگفتن بغضی چیزها هم پشیمون میشدم اما حرف میزدم

حالا اما سکوت نیست ولی دهنم به گفتن حرفایی که نیاز دارم بزنم نمی چرخه 

سرم درد میکنه

و خسته ام کرده

کلافه ام کرده

از گروه ٣٠٠ صفحه عقب افتادم. در واقع تو صفحه ٩٠ موندم و من چقدر به خودم افتخار میکنم موقع خوندن این کتاب ولی طلسم شده انگار

یادمه یک فیلمی بود که طرف  بیماری و درد بقیه رو با دهنش می بلغید و فوت میکرد تو آسمون. دلم میخواد این درد همونطور و یک مرتبه از سرم جمع میشد و میرفت که میرفت


چرا دیگه از ماه نمینویسم؟ چرا یادم نمیمونه حرفاش؟


پریشب که باید شربت تقویتی می خورد؛ نشیته و میگه: "زورکی ندیا" من دهنم باز مونده بود و همسر وسط نمازش نصف شد از خنده :))


دیشب پازل چوبی خرس رو آورده بازی کنیم. میگم بقیه ابر کجاست؟ اونوقت با قشنگ ترین زبون دنیا میگه "ابر بالا میره.  بارون میاد؟می باره؟" 

و من بیهوشم از این همه فهم و درک که فقط یک بار تعریف نیکنم و اون مدتها بعد بهم نشون میده حافظه اش لنگه بچگی های خودمه

  ادامه مطلب ...

الان تقریبا ١٢ روزه که سردرد با مسکن تا عصر خوب میشه و روز بعد با درد دقیقا تو بالتزین نقطه راست سرم بیدار میشم. دلیلش هر چی که هست امروز با همه غمی که تو دلم هنوز موج میزنه میخوام تلاش کنم دوباره سر پا شم و طلب خیر کنم برای همه اونهایی که دوستشون دارم. همه اونهایی که میدونم آدمهای خوبی ان و تلاش کنم خونه رو جمع کنم و با یک حمام گرم یک آسایش نسبی هم که شده مهمون تن و ذهنم کنم. باید این لباس غم رو از تنم در بیارم و دوباره فرو برم تو نقش اصلی ام. باید بشم یک غ ز ل پر از حال خوب، یک مادر با حوصله که برلی دخترک شیرینش زمان میذاره.

تو این روزا که خوب نبودم؛ ماه اک خیلی هوامو داشت. همین که میدید تو خودمم میومد روبروم میگفت مامان و از اون لبخندهای مامان کش تخویلم میداد و من با اون حال بدم نمیتونستم این فرشته نجات رو بغل نگیرم. دیروز که با مامان حرف میزدم و وسطش اسکام بی صدا میریخت تمام حواسش به من بود. می پرسید گریه میکنی؟ و وقتی میدید میخودم و میگم نه اما صورتم خیسه باز سوالش رو تکرار میکرد و وقتی میگفتم آره. میگفت گیه نکن.

ماه اک تنها کسیه که منو سرپا نگه داشت. خانوادم که دورن و همسر.... از راه میرسه سرش تو گوشیه تا بیهوش شه. نهایت یه کم هم با ماه بازی کنه. بعد بیدار میشه. شام، نماز، گوشی و خواب

دیشب بازم ناراحت شدم. شانسش گفت عصبانی نشدم اما هنوز دلخورم از این که همیشه باید ازش بخوام حواسش به منم باشه. متنفرم از این کار

خوابم میاد ولی خونه بمب ترکیده این چند روز که داغون بودم. خدا کنه ماه بخوابه. 

علیرغم میل باطنی تصمیم گرفتم مهمونی فردا رو برم. باید از این وضع خودمو نجات بدم اما دلخوری شدیدم از آزاد همچنان پا برجاست و فکر نکنم دیگه بتونم مثل قبل باشم باهاش مگر رویه اون تغییر کنه


خدا کنه ماه بخوابه

همسر با وجود تذکرهای من برای گیر نکردن تو شلوغیا که قرار بود زودتر برگرده خونه؛ کار خودشو کرده و هنوز نیومده

دادِ دل

بعد از سه روز که از شوک اتفاق افتاده نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از دیروز که از شدت تهوع از تجسم اتفاق افتاده حتی قادر به غذا خوردن نبودم؛ امروز تصمیم گرفتم سرپا باشم. قوی باشم. بخندم.

مانکن رو دیدم و تو اون یک ساعت به هیچ چیز جز زندگیمون و داستان فیلم فکر نکردم. اما نت گردیها :(((

مودم رو خاموش کردم. موزیک گذاشتم. باهاش خوندم. غرق شدم توی یک حس خوب که عمقی نداره که صدای حجت اشرف زاده با اون ترانه شیرینش تبدیلش میکنه به عمیق ترین غم دنیا. تصویر عروس دامادها، مادر و فرزندها، خانواده ها از ذهنم دور نمیشه. امروز روز تمرین آرزوهاست و من چشم دوختم به کاغذ سپید روبروم و چشمام خیس میشه از فکر اون همه آرزویی که پودر شد.

خدایا ما که نسبتی با اونها نداشتیم اینطور ناآرومیم به داد دل خانواده هاشون برس

دکتر چاووشی نوشته قراره مادر یکی از جانباختگان که عروس و پسرش رو از دست داده برای درمان بره پیشش. نوشته بود: "با این همه تجربه کار با مراجعین پرچالش؛ از این که روبروی مادری در این سطح سوگ بشینم تنم لرزید. خودم رو که جاش میزارم از شدت غم نفسم تو سینه حبس میشه"

در واقع همین روانشناسایی که میگن باید همدلی کنیم نه همدردی تا خودمون رو محافظت کنیم؛ خودشونم آدمن و نمیتونن مثل ما همذات پنداری نکنن. خودشون رو جای تک تک مسافرا توی اون لحظه های وحشتناک نذارن. خودشون رو جای خانواده هاشون نذارن و این یعنی عمق فاجعه وحشتناک تر از این حرفهاست

خدایا بغلمون کن