هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

الان تقریبا ١٢ روزه که سردرد با مسکن تا عصر خوب میشه و روز بعد با درد دقیقا تو بالتزین نقطه راست سرم بیدار میشم. دلیلش هر چی که هست امروز با همه غمی که تو دلم هنوز موج میزنه میخوام تلاش کنم دوباره سر پا شم و طلب خیر کنم برای همه اونهایی که دوستشون دارم. همه اونهایی که میدونم آدمهای خوبی ان و تلاش کنم خونه رو جمع کنم و با یک حمام گرم یک آسایش نسبی هم که شده مهمون تن و ذهنم کنم. باید این لباس غم رو از تنم در بیارم و دوباره فرو برم تو نقش اصلی ام. باید بشم یک غ ز ل پر از حال خوب، یک مادر با حوصله که برلی دخترک شیرینش زمان میذاره.

تو این روزا که خوب نبودم؛ ماه اک خیلی هوامو داشت. همین که میدید تو خودمم میومد روبروم میگفت مامان و از اون لبخندهای مامان کش تخویلم میداد و من با اون حال بدم نمیتونستم این فرشته نجات رو بغل نگیرم. دیروز که با مامان حرف میزدم و وسطش اسکام بی صدا میریخت تمام حواسش به من بود. می پرسید گریه میکنی؟ و وقتی میدید میخودم و میگم نه اما صورتم خیسه باز سوالش رو تکرار میکرد و وقتی میگفتم آره. میگفت گیه نکن.

ماه اک تنها کسیه که منو سرپا نگه داشت. خانوادم که دورن و همسر.... از راه میرسه سرش تو گوشیه تا بیهوش شه. نهایت یه کم هم با ماه بازی کنه. بعد بیدار میشه. شام، نماز، گوشی و خواب

دیشب بازم ناراحت شدم. شانسش گفت عصبانی نشدم اما هنوز دلخورم از این که همیشه باید ازش بخوام حواسش به منم باشه. متنفرم از این کار

خوابم میاد ولی خونه بمب ترکیده این چند روز که داغون بودم. خدا کنه ماه بخوابه. 

علیرغم میل باطنی تصمیم گرفتم مهمونی فردا رو برم. باید از این وضع خودمو نجات بدم اما دلخوری شدیدم از آزاد همچنان پا برجاست و فکر نکنم دیگه بتونم مثل قبل باشم باهاش مگر رویه اون تغییر کنه


خدا کنه ماه بخوابه

همسر با وجود تذکرهای من برای گیر نکردن تو شلوغیا که قرار بود زودتر برگرده خونه؛ کار خودشو کرده و هنوز نیومده

نظرات 3 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 20:14 http://Setareha65.blogsky.com

ای بابا، دیگه مگه حال خوشی واسه آدم میزارن، اصلا انگار از در و دیوار غم میریزه ...

نسترن سه‌شنبه 24 دی 1398 ساعت 11:53 http://second-house.blogfa.com/

غزل عزیزم همه ما غمگینیم و خشم داریم ...اما زندگی جریان داره و باید باهاش جریان پیدا کرد...زنذگی جایی منتظر کسی نمیمونه...سوگواری باید کرد گریه باید کرد اما یه جایی نقطه استاپ بذار و پاشو...خوش بحالت که دلیل و انگیزه ای به بزرگی ماه کوچک داری
برو مهمونی و لذتش رو ببر...
همسر هم که خودت بهتر و بیشتر بلدی چیکار باید کنی

بله دوستم باید سرپا شیم دوباره
دلم براش میسوزه
باورت میشه هنر روز سرم درد میکنه؟
رفتم هوب بود جات خالی

ویرگول دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 21:17 http://Haroz.mihanblog.com

خوب می کنی عزیزم
پاشو که خونه رو دل خانوم خونه می چرخه. نزار زمام امور از دستهای توانمندت خارج بشه.
سخته اما باید بتونیم. پس منتظر خبرهای مهمونی فردا و حال خوبت هستم.

آخ ویرگول
من دارم همه تلاشمو میکنم
اما نمیدونی با چه اضطراب وحشتناکی بیدار شدم
و تصویر اونا توی دهنم میچرخه
خدا رحم کنه به دل خانواده هاشون
و حال هممونو خوب کنه ان شالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد