هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک روز خیلی معمولی

نوشتنم که تمام شد؛ تو فکر تی کشیدن بودم که چشمم افتاد به دیوار. با خودم گفتم یک نصفه دیوار چند هفته پیش پاک کردی و تمام؟ باید صبحا زود بیدار شی اگر قصد خونه تکونی داری. ساعت رو که نگاه کردم یک ربع به نُه بود. ده و ربع با پری قرار داشتم. با خودم گفتم از اونجایی که مدتهاست پاک کردن دیوارها رو ذهنت سنگینی می کنه، اگر یک قسمت کوچک از بالای دیوار رو در همین وقت کم پاک کنی؛ فکرت آروم تر میشه و حالت بهتر. راستش اگر موفق بشم، این اولین خونه تکونی شب عیدِ عمرم میشه. سال اول که چند ماه بود عروسی کرده بودیم و همه چیز نو و تمیز بود. عید سال دوم باردار بودم و همه از کار روزانه هم منعم می کردند چه رسد به خونه تکونی. بماند که هفته های اول بارداری ترسوندنم از کار کردن و زمانی متوجه شدم این حساسیت ها زیاد از حدِ، که به چنان ویاری دچار شده بودم که پشت تلفن برای مامان گریه می کردم که شماها گفتید کار نکن. حالا خونه عینه بازارِ شامه و من توان درست کردنش رو ندارم از بد حالی و هیچ کس نیست به دادم برسه. همسر هم میگفت کمک من اینه که به وضع خونه ایراد نگیرم وقتی می دونم نمیتونی. اما هیچوقت متوجه نشد من از اینکه صبح تا شب اون وضع خونه را باید تحمل میکردم اعصابم بهم ریخته تر میشد. چقدر خوبه که زمان در گذرِ. واقعا روزای سختی داشتم تو اون دوران. با یادآوریش هم از اون حجم تنهایی ام تو بدحالی و ناتوانی اون دو ان، قلبم مچاله میشه. عید سال سوم هم ماه خیلی کوچک بود و بدن خودم هم به خاطر زایمان، کشش کار سخت نداشت. 

تی کشیدن رو بیخیال شدم و در چشم بهم زدنی نردبون رو آوردم تو پذیرایی و با سه تا دستمال و یک چند منظوره اتک که عاشقشم رفتم بالا. در عرض بیست دقیقه نیمه بالای دیوار پشت دستشویی و دیوار پشتی اتاق ماه رو کامل تمیز کردم. یک احساس سبکی دلچسبی در درون، نوازشم می داد. انگار که یک کار بزرگ انجام داده باشم؛ پر از هیجان و حال خوب شدم.

نُه و ربع بود که بعد از شستن دستمالها ماه اک رو بیدار کردم. بهش گفتم قراره بریم ددر. همین که آوردمش واسه عوض کردن؛ نردبون رو دید. زمانم کم بود اما برای آروم موندنش مجبور بودم قول بدم که بعد از تعویض میتونه بره بالا. دخترک باهوشم عین یک آدم بالغ متوجه حرفام میشه انگار. آروم موند تا کارمون تمام شد.

یادم نمیاد از پله ترسونده باشم اش. نمی دونم چه اتفاقی درونش رخ داده که ماه قبل بدون کمک پله ها رو بالا میرفت و دستش رو که میگرفتم؛ راحت مثل خودمون میومد پایین. یعنی دو تا پاشو روی یک پله نمیذاشت. اما امروز از نوع گذاشتن پاهاش مشخص بود میترسه. فقط پله اول رو خودش رفت بالا در حالیکه ماه قبل خودش تا پله پنجم میرفت. برای پایین اومدن هم با اینکه کمکش کردم دو تا پاشو میذاشت روی یک پله و رو زانو می نشست و میترسید پاشو بیاره پایین.

بازی که تمام شد صبحانه شو دادم و حاضر شدیم. پری اومد و راه افتادیم.  طبق قانون باشگاه تو ورودی باشگاه کفشهامون رو درآوردیم و دمپایی پوشیدیم. ورودی باشگاه یک کنسول سپید داره با یک دخترک کمی مغرور ولی خوش اخلاق به اسم فرنوش که وظیفه اش پذیرش و مشاوره است. پشت سر دخترک دیوار چوبی سپیدی بود که وقتی وارد شدم متوجه شدم دیواره پشتی کمدهاست. در واقع یکی از دیوارهای رختکن هستش که دورتا دورش را کمدهای سپید گرفته بودند. کمدها دو طبقه بودند و مشخص بود طبقه پایین که ازتفاع کمی داشت برای کفش در نظر رفته شده بود. اما یک عده با بی ملاحظه گی تمام کفشهاشون رو روی طبقه بالا گذاشته بودن  که درک نمی کنم اونهایی رعایت نکرده بودند. در حالیکه بقیه کیف و وسایلشون رو باید بزارن جایی که اونها کف کفشهاشون رو گذاشته اند. از قسمت رختکن که رد شدیم؛ وارد بخش دستگاهها شدیم و من به خاطر آینه ها یک لحظه سالن رو دو برابر اونی که بود و بزرگتر و دلباز تر دیدم. در انتهای سالنِ دستگاه، کلاس فیتنس بود و در سالن تکفیک شده شیشه ای در فضای تاریک با یک نور قرمز شبیه رقص نور، کلاس اسپینینگ در حال برگزاری بود. از پله ها که بالا رفتیم ؛ اتاق بازی دقیقا روبرومون بود. یک اتاق شاید ١٤، ١٥ متری با کفی پوشیده از فوم های رنگی که ظاهرن نیاز به کمی تمیز کردن داشت. با یک سرسره یک متری که منتهی میشد به یک استخر توپ با قطر کمی بیشتر از یک متر، یک تاب دو نفره که روبروی هم باید بشینن. یک میز کوچولو با سه چهارتا صندلی که روش آبرنگ بود و وسایل نقاشی،  بیست سی تا عروسک کوچک و بزرگ نه چندان تمیز، و یه تعدادی بازی فکری. و در منتها علیه سمت چپ میز خانمی بود که مسئول مراقبت از بچه ها بود.

خانم پرسید بچه ات خوش اخلاقه؟ گفتم بله ولی تا حالا پیش یک نفر غریبه تنها نبوده. خواستم بزارمش تو استخر توپ اما نخواست. دور اتاق رو نگاه کرد و مشغول بررسی بود که از اتاق اومدم بیرون. 

یک ساعتی که اونجا بودم چند باری به قصد از اتاق دور شدم و رفتم پایین و بی مقدمه اومدم که ببینم خانم حواسش به ماه هست؟ رفتارش چطوره؟ و ماه اک چه می کنم

بار دومی که رفتم داخل دیدم ماه بدون ترس خودش میره داخل تاب و رو قسمت بین دو صندلی می ایسته و سعی می کنه تکونش بده. حقیقتا برای پدر مادر که فرزندشون رو در ناتوان ترین حالت در زمان تولدش می بینن؛ کوچکترین حرکت جدید بچه اندازه یک دنیا حس شادی میریزه تو وجودشون. وقتی خواستم بیام بیرون که ماه خیلی شیک و با لبخند و بای بای بدرقه ام کرد. :)))) دلم میخواست بخورمش

همسر ترجیح میداد زمانهایی برم که اتاق کودک بچه دیگه ای نیاد تا همه توجه خانم مراقب به ماه اک باشه و من ترجیح میدادم ماه اک در معرض معاشرت قرار بگیره. خانم منشی هم خیلی تاکید داشت که کلاس فیتنس رو برم که نتیجه سریعتری واسه شکم و پهلو بگیرم اما به نظر هیجان نداشت. من یک ورزش پرتحرک میخواستم که هیجان داشته باشه. دلم میخواست زومبا برم اما تو ساعت زومبا بچه ای نبود. نیم ساعتی گذشت که دیدم دو تا بچه همراه مامانهانشون وارد اتاق کودک شدند. یکی از مامانها کلاس باراسل می رفت و اون یکی شکم پهلو. از اونجایی که الان فقط با شکم پهلوی بعد از زایمان مشکل دارم تصمیم گرفتم شکم پهلو رو برم و بعد از عید ان شالله برم زومبا که ترکیب رقص و ورزشه و برای من جذابتره.

خانم مراقب ماه اک رو کنار دو بچه دیگه رو صندلی نشونده بود پست میز که نقاشی بکشن. پری طفلی از نشستن جلوی باد اسپلیت حال تهوعش تشدید شده بود. ماه اک رو به زور از اتاق بازی آوردم و از باشگاه خارج شدیم. برای اینکه پری رودروایسی نکنه و تا خونه ما پیاده نیاد چون ناخوش بود گفتم میخوام مغازه ها رو نگاه کنم و پری که کار داشت با تاکسی رفت. دوتا مغازه که خرت و پرتهای منزل دارن رو نگاه کردم و با سه تا مقسم کشو برگشتم خونه

حالم خوب بود. فقط خسته بودم. تو مغازه خورده بودم به سطل آشغال. تغییر بزرگی بود که حالم بد نشده بود. فقط بی تفاوت لباسا رو انداختم تو ماشین. حمام کردیم و بعد از خوابیدن ماه اک اگر مجبور به برداشتن کفشهام که پشت در مونده بود نبودم یک خواب دیش میرفتم. به ناچار کتونی هام رو هم آوردم شستم واسه داخل سالن و چون  تو برس کشیدن کف ها بهم پاشیده بود و کثیف هم بود دوباره دوش گرفتم و فرصت نشد بخوابم.

حالا فقط یک درگیری دارم در مورد باشگاه. وسایلم رو چطور تو اون کمدا بزارم که همه جاش کفش گذاشتن که بدم نیاد؟!


یک روز تازه

* امروز برای تست ماه رو میبرم اتاق بازی باشگاه. ته دلم خدا خدا می کنم بدون من بمونه و بازی کنه. من باید از خونه بکَنم، بزنم بیرون تا دوباره بشم همون غ ز ل شاد. باید معاشرت کنم و برای خودم یک وقت آزادِ بدون بچه داشته باشم تا ذهنم آزادتر بشه


*همسر میگه هزینه ماه رو خودت میدی دیگه؟! 

   میگم چرا من؟! 

-: خودت گفتی تو هزینه من رو بده منم هزینه ماه اک رو می دم

+: اون روز چون گفته بودی این ماه کنی ملاحظه کنی؛ حاضر بودم خودم بدم اما الان نیازی نمی بینم من بدم. نیست مبلغ هنگفتی به من میدی؟!  :)) . 

-: باید ازت فیلم می گرفتم و با ویدئو پرژکتور می انداختم رو دیوار که ببینی چی گفتی؟!

+: اونوقت من خیلی جاها باید فیلم تو رو میگرفتم و روی دیوار هم نه. روی کل دیوارای خونه برات پخش می کردم. گفتی با هفته ای دو ساعت که ماه اک رو نگه دارم حالت خوب میشه؟! خوب وقتی تو نمی تونی بگیری، پول میدی سهم کمکت رو بقیه انجام بدن. 

-: الله اکبر. الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر ضد ولایت فقیه :)))

+: باید محکم بگی. دستتم مشت کنی. :)) مرگ بر دیکتاتور :)))


+ کاش بلد باشیم همیشه حرف که می زنیم و نظراتمون مخالفه با شوخی خنده تمامش کنیم نه با حرص و دعوا


* خواهره میگه بعد ایکس سال نمی تونی عوضش کنی و بگی دستاشو بشوره. یه عمر اینطوری زندگی کرده. حتی میدونه که حساسی رو این مسئله. اما فکر کنم یادش میره بشوره.

+ پس منم دیگه لباس معمولی میارم خونتون میپوشم که نگران شستنش نباشم.

- خوب تو که راه حل رو پیدا کردی چرا ادامه میدی؟

+ چون خونه شما لباس متفاوت میارم. خونه ما میایند چه کنم که به همه جا دست میخوره. من روی خیلی چیزا حساسم اما واکنشی نشون نمیدم. بیخیال ازش میگذرم اما این مسئله به قدری مضطربم می کنه که باعث میشه روی چیزایی هم که ساده ازش میگذرم از شدت اضطراب واکنش نشون بدم.

-: دلیل این همه حساسیت رو نمی فهمم (با یک لحن طلبکارانه)

بعد از خداحافظی

به خودم فکر می کنم که فهمیده نمیشم. به اینکه اگر شیر نمی دادم یا می رفتم سراغ روانپزشک یا خودم داروهایی که دکتر قبل از ازدواجم داد و تاثیر خوبی رو ی حالم داشت رو تکرار میکردم. خسته شدم از این همه فکر که به قول دکتر ق عین نوار تو ذهنم تکرار میشه و انرژی هامو تحلیل میبره.

زنگ میزنم به همسر ولی نمیتونه حرف بزنه. زنگ میزنم به منیر و از حالم میگم. میگه همه این اتفاقا برای رشدت لازمه. حتی این مسائل پیش آمده باعث رشدت میشه. ولی سعی کن بد حالیهات رو فقط از دور نگاه کنی. انگار یک فیلم می بینی. حالا میتونی پای اون فیلم بخندی، گریه کنی و غمگین بشی اما به اندازه یک فیلم. در حد همذات پنداری نه بیشتر. جالبه که تو خودت جواب خودت رو میدونی. خودت راه حل رو میدونی (فروغ هم همیشه همینو بهم میگفت). دلایلش رو هم میگی اما چون دانشی که داری ادراکی نشده در عمل نمیتونی به کار بگیریش.کم کم که به سطح ادراک برسه به کار میگیریشون و حالت بهتر و بهتر میشه

کمی که آروم شدم به خواهرک پیام میدم؛

"ماها وقتی یک عزیزیمون از لحاظ جسمی مریضه برای خوب شدنش از خواب و خوراکمونم هست میزنیم و اینقدر دورش میچرخیم و مراقبش هستیم تا خوب بشه. هیچ وقت وقتی از مریضیش حرف میزنه عصبانی نمیشیم. حرصمون نمیگیره. بهش نمیگیم نمیخوام در این مورد حرفی بزنم مبادا روحیه اش خراب بشه

اما متاسفانه بیماریهای روانی رو جزش نمیدونیم. در مقابلش جبهه می گیریم. نیاز نیست از خواب و خوراکمون بزنیم. اما یک کار ساده رو هم که میشه انجام بدیم؛ براش هزارتا توجیه داریم چون میگیم فکر اون اشتباهه و میخوایم بهش ثابت کنیم اشتباه فکر می کنه. نمی گیم مریضه بزار با انجام کارم بهش روحیه بدم تا بهتر شه.  شماها هیچوقت درک نکردید که این یک بیماریه که من انتخابش نکردم"


در حقیقت خیلی جاها همراهیم کردن اما خیلی جاها هم سرزنشم کردن و حالمو بدتر کردن. مثل الان. هیچ کس نمیدونه من چقدر بهتر شدم و تغییر کردم چون این درد درونیه. کسی از درون دیگری خبر نداره. حتی یکی از دلایلم برای باشگاه رفتن همینه. هم روانم با ورزش حالش بهتر میشه. هم مجبور میشم به خیلی چیزا دست بزنم که دوست ندارم. هم ماه اک خودشو به این طرف اونطرف می ماله و من میخوام به این مسئله کم کم عادت کنم که وقتی دیگه کامل قراره تو کوچه خیابون راه بره بهش سخت نگیرم.

حالا همش تو ذهنم دارم به خدا التماس می کنم ماه اک همکاری کنه تا یک قدم دیگه برای بهتر شدنم بردارم و هم حال خودم رو خوب کنم هم به بقیه انرژی و شادی هدیه کنم

+ حالم خیلی بهتره. مامان همچنان سر و سنگینه. منم. شاید بهتره یک مدت تلفنی هم کمتر تو دست و پای هم باشیم.

+ وقتی من روبراه نیستم ماه اک به طرز عجیبی با نخوابیدنش انگار قصد داره از من مراقبت کنه. دو روزه ظهرها نمی خوابه. دورم راه میره. بهم می چسبه. میگه بیا بازی کنیم. اما شبا که همسر میاد انگار خیالش راحت میشه که کسی مراقبمِ؛ میره سراغ بازیهای تک نفره و خودش با خودش مشغول بازی میشه. باورم نمیشه اینقدر میفهمه. باردار هم که بودم وقتایی که شدید خسته میشدم؛ موقع دراز کشیدن اینقدر وول میخورد انگار که داشت نازم میکرد و تشکر می کرد که اونقدر کار کردم. 
خدایا دامن همه منتظرها رو سبز کن که شیرینی داشتن موجودی به این باهوشی بالاتر از بهشته

بوسه ماه

اینقدر حالم بده که وقتی ماه اک گازم می گیره؛ دلم میخواد پرتش کنم اونطرف. بیشتر از یک ساعته شیر میخوره و من نه بدنم میکشه نه اعصابم. اونوقت طفلکم وقتی دید روی کاناپه ولش کردم و رفتم؛ بی سر و صدا تو تاریکی خودشو رسونده به من و میگه "دَچی!" و با نگاه مهربونش بهم میخنده. وقتی با بغض بهش می گم "التماس می کنم بخواب" لبخند میزنه و با یک دنیا ناز صورتش رو به صورتم نزدیک می کنه و لباس رو میذاره رو لبام. تو دلم میگم چطور دلت میاد این فرشته بی مثال رو از خودت برونی وقتی تو این غربت و بی کسی تنها همدمت همین تکه از خداست!وقتی تو تنها پناهشی و برای بقا به تو و وجودت چنگ می زنه. آروم میکشمش تو بغلم و صورتم می کنم تو طلایی موهاش. موهاش رو بو می کشم و می بوسم. خودش رو می کشه عقب و با اشاره انگشتای کوچولوش می گه "آپ" وقتی آب خورد؛ میایم رو کاناپه و ماه انگار که با اون بوسه وظیفه اش رو به جا آورده باشه و از من بی حوصله دلجویی کرده باشه با همون چند تا مک اول به خواب میره و چشمای من سرریز میشه از این همه لطف و محبت موجودی به این کوچکی 



+ستاره جان کجا رفتی دختر بی خبر؟

شاکی ام

تو یک نقطه ای از زندگیم ایستادم که به شدت از خودم شاکی ام. شاکی از اینکه بلد نیستم زندگیمو منظم نگه دارم. شاکی از اینکه همه کارها به بعد موکول میشه. شاکی از اینکه عُرضه مادری کردن هم ندارم که لاقل بگم این یکی رو دارم تمام و کمال انجام میدم. شاکی ام از اینکه خس می کنم هیچ کس دوستم نداره. شاکی ام از اینکه با خودم صبورانه برخورد نمی کنم و همین که تلاشهام برای خوب بودن حالم نتیجه نمیده شروع می کنم به زیر سوال بردن خودم. شامی ام از اینکه اینقدر حساس شدم روی سارا که تقریبا هر روز خونه نیستش. شاکی ام از اینکه اجازه میدم این فکرای ریز ریز و پوچ تو ذهنم جمع بشن و یک انبوهی حس منفی از خودشون متصاعد کنند. شاکی ام از اینکه از ماه و شیرینی این روزاش نمی نویسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد راهم دور نباشه از خانوادم در حالیکه توان کنار اومدن با مسائل شخصیشون رو ندارم. شاکی ام از اینکه خودمو نمی شناسم و نمی فهمم دردم چیه که فکرای منفی ام شده غالب ترین بعد ذهنیم در حالیکه خیلی مثبت بودم قبلا. شاکی ام از اینکه اجازه دادمقضیه برادره ذهنمو بکشه به نیمه های تاریک زندگی تو خونه پدری. شاکی ام از اینکه بلد نیستم برای خودم تصمیم بگیرم عطر رو بخرم یا نخرم.
شاکی ام از اینکه همیشه وقت کم میارم و به هیچ کاری اونطور که باید نمیرسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد با ویرگول تماس بگیرم اما نمیتونم. شاکی ام از اینکه زیادی کمال طلبم و همین زندگیمو یک جاهایی مختل می کنه. شاکی ام از اینکه کلی کار نیمه کاره، کتاب نیمه کاره دارم و همونطور مونده. شاکی ام از اینکه بلد نیستم فرز و قاطع باشم برای انجام کارهام. شاکی ام از اینکه همش خوابم میاد و همین نمیزاره زود بیدار شم تا ماه خوابه یکک خاکی بر سر این زندگی بکنم. شاکی ام از خودم که بلد نبست من رو مدیریت کنه به نحوی که رضایتم جلب بشه

+ حوصله ام سر رفته بدجور. دلم یک دورهمی بی دغدغه میخواد. دوشنبه که بر می گشتیم خاله بزرگه خاله کوچیکه رو پاگشا کرده بود و همسر بهش برخورده بود چرا مهمونی روز برگشت ماست اما من خوشحال بودم که مجبور نیستم توی یک مهمونی شلوغ باشم که صبح تا شبه و ما چون اختیار خودمون رو اونجا نداریم؛ مجبور باشیم ما هم تا شب بمونیم.

+ گاهی به همین مهمونیای خیلی  ساده آخر هفته خونه مادرشوهر بد حسودیم میشه و دردم میاد که درسته خبری نیست اما ما باید تنها بشینیم تو خونه. مثل دیشب. مثل همه پنجشنبه ها

+ تلویزیون داره زر مفت میزنه. هیچوقت اینقدر از برنامه هاش منزجر نبودم که از آهنگهاش هم حرصی بشم.

+ به شدت از عکس العمل مادر عصبی ام. تصمیم دارم تا زنگ نزدن دیگه زنگ نزنم و اگر هیچ تلاشی برای رفع مسئله نکنه لابد نظرش نه ما بریم نه شمابیاید هست. در نتیجه دیگه خونشون هم نمیرم

+ یک دلشوره یا اضطراب عجیبی یهو خرخره ام رو گرفته. انگار یکی گلومو تو مشتش گرفته با اینکه نه بغضی دارم نه غمی دارم. نمیدونم باز چند روز سهل انگاری تو خوردن آهن اینطور آشفته کرده منو؟ هیچ دلیلی براش ندارم


+ به سلامتی مادر به خاطر حرفای دیروز قهر کرده. از سکوت دیروزش معلوم بود که قهر می کنه. الان که از شدت اضطراب مجبور شدم زنگ بزنم؛  مکالمه رو یک دقیقه نشده تمام کردم.


+ دلم یک سفر میخواد دور از همه