هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

متخصص اعصاب و روان

امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود

اونقدر گریه کردم

اونقدر پاهامو فشار دادم

اونقدر بدنم منقبض بود که تمام بعد از ظهر بدن درد داشتم

و تقریبا تا ساعت ٩  شب که مطب متخصص اعصاب و روان بودم نفس کشیدن سخت بود

البته به جز نیم ساعت عصر و یک ساعت مسیر بین کرج تا قبل از ترافیک تهران

دکتر با حوصله تمام برام وقت گذاشت. نزدیک ٤٠ دقیقه شاید

تمام حرفهای من و همسر رو گوش داد و گفت سه تا اشتباه رخ داده:

١- اینکه متخصص مغز و اعصاب بدون داشتن تخصص لازم داروی روان برات تجویز کرده

٢- قطع ناگهانی دارو

٣- اینکه دکتر طب سوزنی بدون داشتن تخصص لازم دستور قطع داروها رو داده

ازم نقشه مغز گرفت

گفتم همه میگن خودت باید تلاش کنی

گفت توی نقشه مغزت کاملا تغییرات شیمیایی داخل مغز مشخصه. مثل اینه که به مریض دیابتی بگی انسولین نزن خودت تلاش کن خوب شی. مشکل ایشون فقط با دارو و روان درمانی حل میشه. خودش به تنهایی نمی تونه کاری انجام بده

و این جمله آبی بود روی آتشی که همسر تو وجودم شعله ور میکرد و احساس ناتوانی بهم میداد وقتی میگفت تو تلاش نمیکنی خوب شی

حرفهای دکتر راحت و آرومم کرد

دیگه نیاز نیست گوش به زنگ باشم ببینم کی چه نظری میده و با هر نظری یک جور اضطراب بگیرم، حالا میتونم بقیه نظرات اطرافیان رو با یک گوش بشنوم از یک گوش در کنم چون تصمیم گرفتم فقط به یک نفر اعتماد کنم فقط به پزشکم

گفت دوره آلپرازولام فقط ١٥ روزه چون بعد از اون وابستگی شدید میاره و باید چهار پنج روزه قطعش کنی

ب١ ٣٠٠ و انواع ویتامین هیچ کمکی به حل مشکلات روانت نمیکنه ولی حالا که برات تجویز کردن و خریدی بخور ایرادی نداره

شاید با شروع داروی جدید کمی اذیت بشی ولی ممکنه یک هفته طول بکشه خوب شی ممکنه یک ماه. فقط باید صبور باشی


فقط ازتون یک خواهش دارم دریا دلهایی که این مدت تنهام نذاشتید. دعا کنید داروی جدید خیلی زود حالمو خوب کنه. هم تحملم کم شده هم ماهک خیلی اذیت میشه با ناخوشی من

اگر حالم بهتر باشه فردا نظرات رو جواب میدم وگرنه فقط تایید میکنم

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

حرفهایی برای نگفتن

ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟"

چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از اینکه تو بازیهاش عروسکش کرونا گرفته. از اینکه عمه اش یا مادرجون میگن بیا خونمون میگه خونتون کرونا داره. وقتی کرونا تموم شد میام. از اینکه وقتی می خوایم بریم بیرون سریع میگه من ماسک نمیزنم.  خدایا ما آدم بزرگ ها به کنار صدای این طفل معصوم ها رو داری؟ میشه دوباره زندگیامون رو آسون کنی و بی دغدغه؟ 


+ از چهارشنبه که کارا خوب پیش رفت خوب بودم. پنجشنبه ظهر زدیم به جاده چالوس و تا سد با دوتا ماشین رفتیم چون ماه گفت من می خوام رو صندلی خودم بشینم و سوار ماشین آقا مسعود نمی شم :)) البته که محض احتیاط بهتر بود دو ماشینِ بریم. حال دلم وصف نشدنی بود از خوش بودن. حیف که فرصت نشد تو اوج اون احوال خوب احساسم رو با کلمات رج بزنم.


+ خواهرک در جواب اینکه گفتم "کاش کمی رعایت می کردید تا یا من بیام اونجا یا شما بیاید اینجا" گفت:" تو یا دلت تنگ شده میای یا تنگ نشده نمیای. تو از بعد ازدواج خانوادت رو نپذیرفتی و برای بودنمون همیشه شرط گذاشتی" و من در حیرت از برداشت اشتباهش دهنم باز مونده بود. این حقیقت نداشت. من فقط بعد از ازدواجم به دلیل ساعتهای طولانی تنها بودن وسواسم گسترده شده بود و اتفاقا اونها بیماری من رو نپذیرفتند و عین همین رو بهش گفتم. گفت من خواهرتم دوستت دارم و مراعاتت رو میکنم" و من بهش گفتم: "شماها در عین رعایت یک جاهایی برخوردهای خیلی بدی باهام کردید. ایراد خانواده ما اینِ که ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. اگر من از اول مستقیم درخواستم رو مطرح کرده بودم و طرف مقابل پذیرفته بود هیچوقت اونقدر ناراحتی بین ما پیش نمیومد اما نه من بلد بودم درخواستم رو مطرح کنم نه طرف مقابل ظرفیت شنیدن درخواست من رو دلشت. کما اینکه وقتی با مامان مطرح کردم گفت بهترین راه قطع رابطه است" 

یعنی مامانم حاضر بود با من قطع رابطه کنه اما به بابام نگه دستاشو بشوره. وقتی هم بعد از کلی داستان گفت نزدیک دو ماه بابا تلفن های منو جواب نمی داد.

مامانم دوباره دیروز برای چندمین بار میگه "تو اگر عروس من بودی دیگه نمیومدم خونتون" در حالیکه راه حل آروم موندن من خیلی ساده است. این که همه دستاشونو بشورن و اجازه بدن من خودم تو روزای حضورشون کارهامو انجام بدم همین. 

بعد خواهرم میگه تو ما رو نپذیرفتی :)))


از دیروز با حرفای خواهرک  قلبم مچاله شده بود و اینقدر حسم شبیه به روزهای سخت سه هفته قبل بود که نگو.


تو روزایی که روزی چند بار پنیک می شدم هیچ کس نیومد برای یک ساعت کنارم باشه و دستم رو تو دستش بگیره. من دختر بدی ام قبول. من خواهر بدی ام؟ قبول. اما یکی به حال مرگ می افته نباید کنارش بود؟ چقدر تو اون روزا گریه کردم و به مامانم گفتم من بد من وسواسی من اصلا غیر قابل تحمل چرا خودتو از من دریغ می کنی؟ من بلد نیستم عادی باشم اونوقت مامان باید راحت تو رو بزاره کنار و نیاد خونت؟ بعد یک چیزی بگی قهر کنه بره در اتاق رو ببنده و بچه من پشت در اشک بریزه و بگه مادرجون؟


ببخشید پستم تلخه. اینا حرفاییه که توی دلم مونده بود و دلم نمیخواد جایی دیگه به زبون بیارمشون. چون من حرف نزدم هیچکدوم نفهمیدن چقدر یه زمانهایی بهم سخت گذشت از شدت تنهایی و پیش شون دم بر نیاوردم. حالا فکر می کنند من اونا رو گذاشتم کنار 


راستش من اگر جای مامانم بودم و حتی میدونستم بچه ام قراره دوشنبه بره ترکستان و شنبه عصر اکه از بدحالی و پنیک نفسش بالا نمیومد زنگ میزد و گریه میکرد پاشو بیا سعی نمی کردم قانعش کنم که بری ترکستان خوب میشی. برای نصف روزم بود میرفتم پیش بچه ام تا هم دل خودم آروم بگیره هم اون طفلک شاید با دیدن و دریافت محبت من حالش بهتر بشه.

مشکل اساسی اینجاست که ما خانوادگی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. انتقاد کنیم و قهر نکنیم. و سرآمد این قهر کردنها خواهرکِ که حالا به خاطر مشکلات و شرایطی که دارن و داره یک جورایی حق داره. از طرفی اونها هیچوقت نپذیرفتن که اولا وسواس یک بیماریه و انگار به نظرشون میومد من از عمد و خودخواسته حساسیت نشون میدم. دوما چیزی که من روش حساس بودم انجام دادنش دو دقیقه طول می کشید آپولو هوا کردن که نبود.

در حالیکه همسر به من میگه تو وقتی که خودمون سه تا هستیم رفتار وسواسی شدیدی از خودت نشون نمیدی. معمولی هستی اما وقتی مهمان میاد و فوانین ات نقض مبشه غر میزنی.(البته فقط به خانوادم که باهاشون راحتم)


همسر میگه تو نمیتونی جلوی نیازت به محبت خانوادت رو بگیری اما نمی تونی وقتی مامانت راحت نیست به زور بکشونیش اینجا


تلاش برای بهتر شدن

دارم تلاش میکنم برای بهتر شدن

دیروز صبح که طاقتم تموم شده بود؛ همسر قرص ها رو دوباره خرید. اینقدر از تجویز دکتر ناراحتِ که میگه نمی خوام با هیچ روانپزشکی مشورت کنی. من قرصا رو خریدم خودش ذره ذره کم کن.

اما برخلاف دوشنبه که با وجود ورزش و مدیتیشن تا شب هزار بار گریه کردم و ترسیدم؛ از ساعت ١١ صبح یک آرامش شیرینی توی وجودم نشست که تا دم غروب حالم رو خوش کرده بود. اینطوری شد که دلم راضی نشد قرص بخورم

از اونجایی که شبها قرص میخوردم موقع بیدار شدن چشمام رو که باز میکنم پر از استرسم . الان بعد از دوبار مدیتیشن فقط سرم میسوزه. برخلاف روزای اول دیگه تن و پاهام شل نیستن که نتونم بایستم و باز به حالت جنین مچاله بودم روی تخت

هیچ مسئله استرس زایی برامون پیش نیومده ولی حس درونیم موقع استرس اینه که یک کار بد انجام دادم و نگرانم پیامدهاش زندگیم رو تحت تاثیر بدی قرار بدهء.

دیروز هیچ ترسی از کرونا تو وجودم نبود و خیلی با اشتیاق تونستم با همسر برای کاری و البته با ماشین بریم بیرون

امروز تنها چیزی که کم دارم همسر هستش. روزهایی که حالم افتضاح بود وقتی بیست دقیقه بغلم میکرد اونقدر بهتر می شدم که میتونستم پاشم بساط صبحانه رو آماده کنم

نقطه مثبت این اتفاق همراهی صبورانه همسر هستش. بر خلاف همیشه که نسبت به همون کم گریه کردنهام هم بی تفاوت رد میشد به محض اشکی شدنم اگر متوجه بشه میاد کنارم. از افکار وحشتناکم که میگم بدون قضاوت گوش میده و میگه اثر قرص هاست خوب میشی و من باورم نمیشه که اینقدر خوب این روزها همراهیم کرده

لوس بازیه ولی اینقدر به بودنش تو خونه عادت کردم که امروز دلم خیلی براش تنگِ که نیستش.

کرونا اگر هر بدی داشت این حسن رو برای ما داشت که بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگی از حضور هم بهره ببریم و ماهک رابطه نزدیک تری رو با همسر تجربه کرد

بهتون پیشنهاد میکنم دوره ٢١ روزه مدیتیشن شادکامی از دیپاک چوپرا رو شروع کنید

هم آرام بخش هست هم راه گشای افکارتون برای یک زندگی قشنگ تر هست

آخرینِ ٩٨

این روزها احساساتم به شدت در نوسان است. بهم ریختگی های ماهیانه همراه شده با روزهای کرونایی. یک لحظه لبریزم از تزس و یک لحظه بیخیال و آرام اما ترکیب این دو لحظات ترس آلود را تصاعدی افزایش داده و دیدن آن همه ماشین در خروجی شهر وحشتم را افزود. وحشت این که تا چه زمان باید برای حفلظت از خودمان در خانه بمانیم؟! درست ٢٥ روز است که از خانه بیرون نرفته ام که خدمتی به خودم و ملتم کرده باشم اما افسوس که زیادند انسان های بی مسئولیت و چه تلخ است که فکر کنی اکثریتی اما دیدن یک عکس ذهنیت ات را فرو بریزد و بفهمی اقلیتی آن هم اگر باشی.
دیروز که باران اشک بودم، صدای مادرک که از آن سوی گوشی آمد در جواب خوبی مادرک با گریه گفتم ترسیده ام. مادرک طفلی با همه مهربانی اش تلاش کرد آرامم کند. از همه دلگیری هایم گفتم و مادر گفت درست نگاه کن. تو تلاش خودت را کردی. من اما این روزهای پایان سال دوباره به طرز افتضاحی از عملکرد خودم ناراضی ام و همسر به طرز وحشتناکی به این ناراضایتی دامن میزند حتی اگر خودش متوجه نباشد. به مادرک گفتم من هنوز نمیدونم از این زندگی چی میخوام و مادر با کلام معجزه آسایش فقط یک کلمه گفت: "آرامش" و شنیدن همین کلمه اشکهایم را متوقف کرد و ذهنم را به فکری عمیق فرو برد. اینکه من این روزهای کرونایی یکی از بزرگ های زندگی ام "حفظ آرامش خودم و خانواده کوچکمان" است و دیگری "حفظ سلامتی مان". آرام گرفتم و تصمیم گرفتم این روزها تمرکزم را روی این دو بزرگ قرار دهم و بعد از گذر از این بحران به این فکر کنم که چه میخواهم از خودم و این زندگی که آرامش ام را تامین کند.
قطعا مطالعه در این روزها به قوت خودش باقیست که خودش نقطه عطفی است در تغییر "حال بد ام به حال خوب".
و قرار است در راستای علاقه ام به مطالعه مهارتی دیگر را رشد دهم تا بتوانم کتابهایی که علاقه دارم را بدون تغییر نسخه اصلی مطالعه کنم. مثل ١٩٨٤ که هنوز زیر بار این همه سانسورش نرفته ام.
به خاطر دلواپسی هایم خانه تکانی را تمام نکردم. در سال جدید کارهای مانده را باید تمام کنم که حالم را بهتر خواهد کرد

در دل این افکار کش موهای ماهک ام را باز میکنم و با نم آب گره موهایش را باز می کنم و مرتب می کنم و نفس میکشم عطر شیرین حریر طلایی موهایش را. بعد نوبت موها بافته خودم است. خیلی خوشحال کننده است که موهایت را شانه بزنی و ببینی حجم ریزش موهایت نزدیک یک هفته است که به طرز خوشایندی کم شده. کنفیِ پر پیچ و تاب موهایم را کنار صورتم میریزم و لبریز خوشی ام از پیچ و تاب که بافت به موهایم داده. Weekend8 پلی شده و آهنگ های حال خوب کن یکی بعد از دیگری فضای خانه را پر میکنند. اگرچه هنوز قلبم کمی در فشار است اما تصمیم دارم این آخرین روز سال را متفاوت زندگی کنم شاید این فشار برداشته شود. دیشب ساعت خوردن قرصهایم را عوض کردم اینقدر که ده روز است صبح ها از شدت خواب کاری ازم ساخته نیست و امروز کمتر خوابالودم. 

کتاب واره:
یازده دقیقه پائلو کویلیو چاشنی این روزهای پر چالش است. دزیره را وسط نفرین زمین شروع کردم و همین شد که با وجود حس خوبم به نفرین زمین از ادامه داستان نه لذت ببرم نه بفهمم ته قصه چه شد؟! باید نیمه آخر داستان را دوباره بخوانم. به خاطر حس های تلخ و عجیب غریب این روزها به خودم کتاب "نیروی حال"، "اعتماد به نفس به زبان آدمیزاد"، "عادتهای اتمی"،"محدودیت صفر" و ء" قدرت عادت" در رسته کتابهای انگیزشی رواشناسی در نوبت خواندن هستند. خدایا صدایم را داری؟ کمکم کن

غ ز ل واره:
+ خیلی دلم میخواد دستم به حقوقی "های وب" می رسید و یک مشت میزدم پای چشمش که نمیزاره سهم جون بگیره

ماهک گونه:
+ ماهک و بغلم کن های وقت و بی وقتش شیرین ترین لحظه های این روزهایم است و حلقه شدن دستهایش دور گردنم موقع خواب و بوسه های گاه و بی گاه قبل از خوابش

+ دو روزه داری "جیگری پاشو، عسلی پاشو" عنی میشین رو میبینیم. عین خودش هم میگه " پیس ... الکل" :)))


پیشاپیش نود و نه تا ستاره بارون