هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حرفهایی برای نگفتن

ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟"

چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از اینکه تو بازیهاش عروسکش کرونا گرفته. از اینکه عمه اش یا مادرجون میگن بیا خونمون میگه خونتون کرونا داره. وقتی کرونا تموم شد میام. از اینکه وقتی می خوایم بریم بیرون سریع میگه من ماسک نمیزنم.  خدایا ما آدم بزرگ ها به کنار صدای این طفل معصوم ها رو داری؟ میشه دوباره زندگیامون رو آسون کنی و بی دغدغه؟ 


+ از چهارشنبه که کارا خوب پیش رفت خوب بودم. پنجشنبه ظهر زدیم به جاده چالوس و تا سد با دوتا ماشین رفتیم چون ماه گفت من می خوام رو صندلی خودم بشینم و سوار ماشین آقا مسعود نمی شم :)) البته که محض احتیاط بهتر بود دو ماشینِ بریم. حال دلم وصف نشدنی بود از خوش بودن. حیف که فرصت نشد تو اوج اون احوال خوب احساسم رو با کلمات رج بزنم.


+ خواهرک در جواب اینکه گفتم "کاش کمی رعایت می کردید تا یا من بیام اونجا یا شما بیاید اینجا" گفت:" تو یا دلت تنگ شده میای یا تنگ نشده نمیای. تو از بعد ازدواج خانوادت رو نپذیرفتی و برای بودنمون همیشه شرط گذاشتی" و من در حیرت از برداشت اشتباهش دهنم باز مونده بود. این حقیقت نداشت. من فقط بعد از ازدواجم به دلیل ساعتهای طولانی تنها بودن وسواسم گسترده شده بود و اتفاقا اونها بیماری من رو نپذیرفتند و عین همین رو بهش گفتم. گفت من خواهرتم دوستت دارم و مراعاتت رو میکنم" و من بهش گفتم: "شماها در عین رعایت یک جاهایی برخوردهای خیلی بدی باهام کردید. ایراد خانواده ما اینِ که ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. اگر من از اول مستقیم درخواستم رو مطرح کرده بودم و طرف مقابل پذیرفته بود هیچوقت اونقدر ناراحتی بین ما پیش نمیومد اما نه من بلد بودم درخواستم رو مطرح کنم نه طرف مقابل ظرفیت شنیدن درخواست من رو دلشت. کما اینکه وقتی با مامان مطرح کردم گفت بهترین راه قطع رابطه است" 

یعنی مامانم حاضر بود با من قطع رابطه کنه اما به بابام نگه دستاشو بشوره. وقتی هم بعد از کلی داستان گفت نزدیک دو ماه بابا تلفن های منو جواب نمی داد.

مامانم دوباره دیروز برای چندمین بار میگه "تو اگر عروس من بودی دیگه نمیومدم خونتون" در حالیکه راه حل آروم موندن من خیلی ساده است. این که همه دستاشونو بشورن و اجازه بدن من خودم تو روزای حضورشون کارهامو انجام بدم همین. 

بعد خواهرم میگه تو ما رو نپذیرفتی :)))


از دیروز با حرفای خواهرک  قلبم مچاله شده بود و اینقدر حسم شبیه به روزهای سخت سه هفته قبل بود که نگو.


تو روزایی که روزی چند بار پنیک می شدم هیچ کس نیومد برای یک ساعت کنارم باشه و دستم رو تو دستش بگیره. من دختر بدی ام قبول. من خواهر بدی ام؟ قبول. اما یکی به حال مرگ می افته نباید کنارش بود؟ چقدر تو اون روزا گریه کردم و به مامانم گفتم من بد من وسواسی من اصلا غیر قابل تحمل چرا خودتو از من دریغ می کنی؟ من بلد نیستم عادی باشم اونوقت مامان باید راحت تو رو بزاره کنار و نیاد خونت؟ بعد یک چیزی بگی قهر کنه بره در اتاق رو ببنده و بچه من پشت در اشک بریزه و بگه مادرجون؟


ببخشید پستم تلخه. اینا حرفاییه که توی دلم مونده بود و دلم نمیخواد جایی دیگه به زبون بیارمشون. چون من حرف نزدم هیچکدوم نفهمیدن چقدر یه زمانهایی بهم سخت گذشت از شدت تنهایی و پیش شون دم بر نیاوردم. حالا فکر می کنند من اونا رو گذاشتم کنار 


راستش من اگر جای مامانم بودم و حتی میدونستم بچه ام قراره دوشنبه بره ترکستان و شنبه عصر اکه از بدحالی و پنیک نفسش بالا نمیومد زنگ میزد و گریه میکرد پاشو بیا سعی نمی کردم قانعش کنم که بری ترکستان خوب میشی. برای نصف روزم بود میرفتم پیش بچه ام تا هم دل خودم آروم بگیره هم اون طفلک شاید با دیدن و دریافت محبت من حالش بهتر بشه.

مشکل اساسی اینجاست که ما خانوادگی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. انتقاد کنیم و قهر نکنیم. و سرآمد این قهر کردنها خواهرکِ که حالا به خاطر مشکلات و شرایطی که دارن و داره یک جورایی حق داره. از طرفی اونها هیچوقت نپذیرفتن که اولا وسواس یک بیماریه و انگار به نظرشون میومد من از عمد و خودخواسته حساسیت نشون میدم. دوما چیزی که من روش حساس بودم انجام دادنش دو دقیقه طول می کشید آپولو هوا کردن که نبود.

در حالیکه همسر به من میگه تو وقتی که خودمون سه تا هستیم رفتار وسواسی شدیدی از خودت نشون نمیدی. معمولی هستی اما وقتی مهمان میاد و فوانین ات نقض مبشه غر میزنی.(البته فقط به خانوادم که باهاشون راحتم)


همسر میگه تو نمیتونی جلوی نیازت به محبت خانوادت رو بگیری اما نمی تونی وقتی مامانت راحت نیست به زور بکشونیش اینجا


نظرات 3 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 10:01

دوست قشنگم شما فقط نسبت به موضوعی حساس هستی،این اصلا به معنی بد بودن نیست.عزیزم واقعا میفهمم که چقدر آدم به حضور و محبت عزیزانش احتیاج داره و ازش دریغ میشه،منم حس کردم و میکنم این مسئله رو.امیدوادم حداقل ما خانواده های بهتری برای نسل بعد از خودمون باشیم

عزیزم چه آرامشی تو حرفاتونه
خیلی سخته
الهی آمین

نسترن یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 09:12 http://second-house.blogfa.com/

نمیدونم چی بگم غزل
اما بهت حق میدم ناراحت باشی، چون خودم رو میذارم جات و عمیقا بابت این موضوع ناراحت میشم!
دلتنگی واقعا سخته!
یکی از همکارها جفت خانواده هاشون اصفهانن، خانمش از اخر دی ماه نرفته اصفهان و اونها هم نیومدن، ومن کاملا متعجبم! هردفعه میپرسم خانمتون دلش تنگ نشده؟میگه نه،من اصرار میکنم بریم خانمم قبول نمیکنه چون خواهرش پرستاره! و پرستاری که اصلا قسمتشون کرونایی نیست! غزل من هم رفتارهای یسری ها اذیتم میکنه ولی تلاش میکنم خودم محافظت کنم ازشون مثلا هیچ وقت از شیشه ای که تو یخچال کسی هست آب نمیخورم یکم فکر کن شاید راه حل هایی باشه

عزیز دلمی نسترن جون
تما خانوادشم هی بهش نمیگن ما برات مهم نیستیم و ناراحتی نمیکنند

دلرم تلاشمو میکنم

مهدیه یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 00:52

غزل جان شایعترین اختلال روانپزشکی وسواسه که جزء اختلالات اضطرابی قرار داره. و بیشتر آدما درگیرش هستن. باید درمان کرد و باهاش مدارا کرد. تو واقعا باید از خانواده ات بخوای که باهات کنار بیان .این توقع زیادی نیست.

و متاسفانه هر کس رو می بینیم یه وسواس ریز هم که باشه داره
من دیگه تو این پنج سال حرفامو زدم
اونا هم تقریبا رعایت میکنند ولی این سالها با مقاومتشون منو و خودشونو خیلی اذیت شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد